شناور. (غیاث) (آنندراج). ج، سباحون. (مهذب الاسماء). شناگر: میرود سباح ساکن چون عمد اعجمی زد دست و پا و غرق شد. (مثنوی). چون نئی سباح و نی دریائیی در میفکن خویش از خودرائیی. (مثنوی)
شناور. (غیاث) (آنندراج). ج، سباحون. (مهذب الاسماء). شناگر: میرود سباح ساکن چون عُمُد اعجمی زد دست و پا و غرق شد. (مثنوی). چون نئی سباح و نی دریائیی در میفکن خویش از خودرائیی. (مثنوی)
شنا کنانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). کامل کردن. (کنزاللغات) (غیاث) ، رسانیدن آب وضو را به مواضع آن. تمام آوردن وضو را: اسبغ الوضوء، اذا بلغه مواضعه و فی کل عضو حقه. (منتهی الارب) ، زره فراخ پوشیدن. (آنندراج)
شنا کنانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). کامل کردن. (کنزاللغات) (غیاث) ، رسانیدن آب وضو را به مواضع آن. تمام آوردن وضو را: اسبغ الوضوء، اذا بلغه مواضعه و فی کل عضو حقه. (منتهی الارب) ، زره فراخ پوشیدن. (آنندراج)
شناوری. (غیاث). شناه. شناو کردن: زیرکی آمد سباحت در بحار کم رهد غرقست او پایان کار. (مثنوی). هر که را قدرت سباحت دست دهد رنج امروز از بهر راحت همه عمر تحمل باید کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چنانکه می اندیشیدند آن دریا بر اندازۀ سباحت ایشان نبود. (ترجمه تاریخ یمینی). و رجوع به سباحه شود. - اهل سباحت، دانا و کارآزموده در شناوری. (ناظم الاطباء)
شناوری. (غیاث). شناه. شناو کردن: زیرکی آمد سباحت در بحار کم رهد غرقست او پایان کار. (مثنوی). هر که را قدرت سباحت دست دهد رنج امروز از بهر راحت همه عمر تحمل باید کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چنانکه می اندیشیدند آن دریا بر اندازۀ سباحت ایشان نبود. (ترجمه تاریخ یمینی). و رجوع به سباحه شود. - اهل سباحت، دانا و کارآزموده در شناوری. (ناظم الاطباء)