جدول جو
جدول جو

معنی ساکن - جستجوی لغت در جدول جو

ساکن
بی حرکت، بی صدا، آرمیده، آرام، باشنده و جای گرفته در خانه یا مقامی، در علوم ادبی ویژگی حرف غیرمتحرک
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
فرهنگ فارسی عمید
ساکن
(کِ)
از اعلام مردان است و احمد بن محمد بن ساکن زنجانی ومحمد بن عبدالله ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب). نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
لغت نامه دهخدا
ساکن
(کِ)
بحرالساکن، اقیانوس ساکن. اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. بحرالهاوی. دریایی است میان دو قارۀ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود
وادیی است نزدیک طائف. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ساکن
(کِ)
باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک: بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه) ، آب ایستاده. (مهذب الاسماء). آب آرام. رجوع به ساکن (بحرال...) و اقیانوس ساکن شود، بی حرکت. بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم، خاموش، برقرار. استوار. محکم، آرامیده. (دهار). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس:
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.
ناصرخسرو.
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟
مسعودسعد.
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
زنهار اگر به دانۀ خالی نظر کنی
ساکن، که دام زلف بدان گستریده اند.
سعدی (بدایع).
، باشنده. (منتهی الارب). متوطن. مقیم. جای گرفته. (ناظم الاطباء). بر جای باشنده. مستقر:
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.
فردوسی.
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟
خاقانی.
این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی.
زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبرۀ یزید حلوایی نیست.
(؟)
، پری. (منتهی الارب). رجوع به ساکنان گردون شود، آهسته. خلاف بلند:
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی (مفردات).
، آسوده. تسکین یافته. بی رنج:
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.
ناصرخسرو.
رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
، دائم. (منتهی الارب). ثابت. لایتغیّر. مستمر:
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟
ناصرخسرو (دیوان ص 243).
- ابتداء به ساکن، شروع به حرفی غیرمتحرک: ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
- اقیانوس ساکن، اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن، حرفی که حرکت ندارد.
- ساکن بودن، متوطن بودن.
- ساکن رگ، ورید. عرق ساکن.
- ساکن شدن درد، تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد.
- ساکن کردن، تسکین دادن. رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود
لغت نامه دهخدا
ساکن
بی حرکت، ایستاده، متوقف
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
ساکن
((کِ))
بی حرکت، مقیم، سکونت داشتن
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
فرهنگ فارسی معین
ساکن
باشنده
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
فرهنگ واژه فارسی سره
ساکن
اهل، باشنده، سکنه، ماندگار، متوطن، مستقر، مقیم، آرام، آرمیده، بی جنبش، بی حرکت، راکد، غیرمتحرک، ثابت، مجزوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساکن
مقيمٌ
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به عربی
ساکن
Inhabitant, Occupant
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ساکن
habitant, occupant
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ساکن
abitante, occupante
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ساکن
رہائشی
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به اردو
ساکن
житель , жилец
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به روسی
ساکن
Bewohner
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به آلمانی
ساکن
житель , мешканець
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ساکن
mieszkaniec
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به لهستانی
ساکن
居民 , 居住者
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به چینی
ساکن
ایستا، هنوز
دیکشنری اردو به فارسی
ساکن
বাসিন্দা
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به بنگالی
ساکن
habitante, ocupante
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ساکن
ผู้อาศัย , ผู้อยู่อาศัย
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به تایلندی
ساکن
mkaazi, mkazi
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
ساکن
sakin, oturan
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
ساکن
住民 , 居住者
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ساکن
תושב
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به عبری
ساکن
habitante, ocupante
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ساکن
penghuni
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ساکن
निवासी
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به هندی
ساکن
inwoner, bewoner
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به هلندی
ساکن
주민 , 거주자
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کِ)
آرامش. سکونت:
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش، گازگیر و بوسه ربای.
نظامی (هفت پیکر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساکنه
تصویر ساکنه
مونث ساکن: خاموش اجنبان مونث ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکنی
تصویر ساکنی
آرامش سکون، سکونت استقرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکنی
تصویر ساکنی
آرامش، منزل کردن، استقرار
فرهنگ فارسی معین