از اعلام مردان است و احمد بن محمد بن ساکن زنجانی ومحمد بن عبدالله ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب). نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
از اعلام مردان است و احمد بن محمد بن ساکن زنجانی ومحمد بن عبدالله ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب). نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
بحرالساکن، اقیانوس ساکن. اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. بحرالهاوی. دریایی است میان دو قارۀ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود وادیی است نزدیک طائف. (منتهی الارب) (آنندراج)
بحرالَساکن، اقیانوس ساکن. اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. بحرالهاوی. دریایی است میان دو قارۀ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود وادیی است نزدیک طائف. (منتهی الارب) (آنندراج)
باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک: بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه) ، آب ایستاده. (مهذب الاسماء). آب آرام. رجوع به ساکن (بحرال...) و اقیانوس ساکن شود، بی حرکت. بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم، خاموش، برقرار. استوار. محکم، آرامیده. (دهار). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس: از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سکینم پس من بزیر پر دو مرغ اندر ظن چون بری که ساکن بنشینم. ناصرخسرو. نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟ مسعودسعد. هر که ترسد مر ورا ایمن کنند مرد دل ترسنده را ساکن کنند. مولوی. زنهار اگر به دانۀ خالی نظر کنی ساکن، که دام زلف بدان گستریده اند. سعدی (بدایع). ، باشنده. (منتهی الارب). متوطن. مقیم. جای گرفته. (ناظم الاطباء). بر جای باشنده. مستقر: بیک جای ساکن نباشد به جنگ چنین است آیین پور پشنگ. فردوسی. مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟ خاقانی. این جهان و ساکنانش منتشر آن جهان و سالکانش مستمر. مولوی. زان ساکن کربلا شده ستی کامروز در مقبرۀ یزید حلوایی نیست. (؟) ، پری. (منتهی الارب). رجوع به ساکنان گردون شود، آهسته. خلاف بلند: گر بلندت کسی دهد دشنام به که ساکن دهد جواب سلام. سعدی (مفردات). ، آسوده. تسکین یافته. بی رنج: خلق به رنج است و من از فرّ او هم به دل و هم به جسد ساکنم. ناصرخسرو. رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود. ، دائم. (منتهی الارب). ثابت. لایتغیّر. مستمر: ناقص محتاج را کمال که بخشد جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟ ناصرخسرو (دیوان ص 243). - ابتداء به ساکن، شروع به حرفی غیرمتحرک: ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی. - اقیانوس ساکن، اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. - حرف ساکن، حرفی که حرکت ندارد. - ساکن بودن، متوطن بودن. - ساکن رگ، ورید. عرق ساکن. - ساکن شدن درد، تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد. - ساکن کردن، تسکین دادن. رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود
باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک: بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه) ، آب ایستاده. (مهذب الاسماء). آب آرام. رجوع به ساکن (بحرالَ...) و اقیانوس ساکن شود، بی حرکت. بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم، خاموش، برقرار. استوار. محکم، آرامیده. (دهار). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس: از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سکینم پس من بزیر پر دو مرغ اندر ظن چون بری که ساکن بنشینم. ناصرخسرو. نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟ مسعودسعد. هر که ترسد مر ورا ایمن کنند مرد دل ترسنده را ساکن کنند. مولوی. زنهار اگر به دانۀ خالی نظر کنی ساکن، که دام زلف بدان گستریده اند. سعدی (بدایع). ، باشنده. (منتهی الارب). متوطن. مقیم. جای گرفته. (ناظم الاطباء). بر جای باشنده. مستقر: بیک جای ساکن نباشد به جنگ چنین است آیین پور پشنگ. فردوسی. مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟ خاقانی. این جهان و ساکنانش منتشر آن جهان و سالکانش مستمر. مولوی. زان ساکن کربلا شده ستی کامروز در مقبرۀ یزید حلوایی نیست. (؟) ، پری. (منتهی الارب). رجوع به ساکنان گردون شود، آهسته. خلاف بلند: گر بلندت کسی دهد دشنام به که ساکن دهد جواب سلام. سعدی (مفردات). ، آسوده. تسکین یافته. بی رنج: خلق به رنج است و من از فرّ او هم به دل و هم به جسد ساکنم. ناصرخسرو. رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود. ، دائم. (منتهی الارب). ثابت. لایتغیّر. مستمر: ناقص محتاج را کمال که بخشد جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟ ناصرخسرو (دیوان ص 243). - ابتداء به ساکن، شروع به حرفی غیرمتحرک: ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی. - اقیانوس ساکن، اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. - حرف ساکن، حرفی که حرکت ندارد. - ساکن بودن، متوطن بودن. - ساکن رگ، ورید. عِرق ساکن. - ساکن شدن درد، تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد. - ساکن کردن، تسکین دادن. رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود