جدول جو
جدول جو

معنی سالوک - جستجوی لغت در جدول جو

سالوک
ضعیف، فقیر، درویش، دزد، راهزن، برای مثال چرا می باید ای سالوک نقّاب / در آن ویرانه افتادن چو مهتاب؟ (نظامی۲ - ۳۴۵)
تصویری از سالوک
تصویر سالوک
فرهنگ فارسی عمید
سالوک
دهی است از دهستان دشت طال بخش بانۀ شهرستان سقز، واقع در 16 هزارگزی باختر بانه کناررود خانه شوی، هوای آن سرد و دارای 110 تن سکنه است، محصول آن غلات، لبنیات و محصولات جنگلی در دو محل بفاصله 3 کیلومتر واقع بالا و پائین نامیده میشود سکنه بالا 80 نفر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
سالوک
معرب آن صعلوک، (شهریاران گمنام کسروی ج 1 ص 59 ح 5) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، صعلوک بمعنی فقیر، (غیاث اللغات) :
من و چند سالوک صحرانورد
برفتیم قاصد بدیدار مرد،
سعدی (بوستان)،
، دزد و راهزن خونی، (برهان) (آنندراج)، راهزن که آن راراه بند و ره بند، و راهدار و رهدار، و رهزن نیز گویند، بتازیش قطاع الطریق نامند، (شرفنامۀ منیری) : کشتن عبداﷲ و زنهار آمدن سالوکان خراسان، چون نیشابور قرار گرفت سالوکان خراسان، جمع شدند و تدبیرکردند که ... (تاریخ سیستان)،
چرا میباید ای سالوک نقّاب
در آن ویرانه افتادن چومهتاب،
نظامی،
، خوش سلوک و مؤدب، (ناظم الاطباء)، بانزاکت و مؤدب، (استینگاس)، بسیار راه رونده چرا که صیغۀ مبالغه است بمعنی مرد کثیرالسلوک یعنی سیاح، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
سالوک
دزد و راهزن، فقیر فقیر درویش، دزد راهزن
تصویری از سالوک
تصویر سالوک
فرهنگ لغت هوشیار
سالوک
فقیر، درویش، راهزن، دزد
تصویری از سالوک
تصویر سالوک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سالوس
تصویر سالوس
فریب دهنده، مکار، حیله گر، ریاکار، برای مثال گفت آن سالوس زرّاق تهی / دام گولان و کمند گمرهی (مولوی - ۹۲۷) خدعه، مکر، حیله، فریب، برای مثال زمانی به سالوس گریان شدم / که من زآنچه گفتم پشیمان شدم (سعدی۱ - ۱۷۹)، دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم / به آنکه بر در میخانه برکنم علمی (حافظ - ۹۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالوک
تصویر غالوک
مهره ای از جنس سنگ یا گل، زاغوک، زالوک،
مهرۀ کمان گروهه، گلوله، زالوک، زالو که، برای مثال کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه / ستاره یکسره غالوک های سیم اندود (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زالوک
تصویر زالوک
غالوک، مهره ای از جنس سنگ یا گل، زاغوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساروک
تصویر ساروک
سار، پرنده ای کوچک و سیاه رنگ و حلال گوشت و بزرگ تر از گنجشک، شارک، شارو، شار، سارک، سارج، ساری، ساسر
فرهنگ فارسی عمید
لغت هندی است و بمعنی بیخ کول باشد، (از الفاظ الادویه)، در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(لُ)
رجوع به سالن شود
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که به روایت باج پران از کوهستان شکد بام هند سرچمشه میگیرد، (از تحقیق ماللهند بیرونی ص 128)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان غار بخش شهرری شهرستان تهران، واقع در3هزارگزی باختر ری، هوای آن معتدل و دارای 131 تن سکنه است آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نام قلعه ای است که رکن الدین خورشاه دشمنان خود را به آن قلعه محبوس ساخت، (تاریخ گزیده ص 529)
لغت نامه دهخدا
مجمع الجزایر کوچک گینه فرانسه در شمال کاین دارای قدیمترین مؤسسات توبه کاران است
لغت نامه دهخدا
بمعنی سارو باشد که مرغ سخنگوی است، (برهان)، مرغی است سیاهرنگ در هندوستان بسیار، گویند طوطی وار سخن آموزد، (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به سار، سارج، سارچه، سارک، سارنگ، سارو، ساری، شار، شارک و شارو شود
لغت نامه دهخدا
قسمی طور ماهی گیری، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
غالوک است که مهرۀ کمان گروهه باشد و آن گلوله ای است که از گل سازند و با کمان گروهه و تنگ دهن اندازند، (برهان قاطع)، گلوله ای باشد که از کمان گروهه اندازند و آن را غالوک نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 47 هزار و پانصدگزی جنوب باختری مهاباد و 34هزارگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت، هوای آن سرد و دارای 424 تن سکنه است، آب آنجا از رودخانه بادین آبادتأمین میشود، محصول آن غلات، توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
شهری است از ایتالیا سابقاً حاکم نشین ایالتی از مارکیزات بوده است و بسال 1142 میلادی بنیاد نهاده شد و دارای 16000 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
نوعی است از خربزه که عرب آن را صنعه خوانند و عجم دستنبو خوانندو خاصیت آن مانند خربزه است، (نزههالقلوب)، ظاهراً مصحف کالک است، رجوع به کالک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
مهرۀ کمان گروهه باشد:
کمان گروهۀ زرین شده بچرخ هلال
ستارگان همه غالوکهای سیم اندود،
خسروانی (از لغت فرس اسدی ص 271)،
و در حاشیۀ آن آمده: غالوک و ژواله هر چه آن چون مهرۀ گرد کنی غالوک و ژواله خوانند - انتهی، مهرۀ گلین باشد که در کمان گروهه نهند و اندازند، خسروی گوید: گمان گروهۀ زرین ... (اوبهی) (رشیدی)، گلوله و مهرۀ کمان گروهه را گویند خواه از سنگ باشد و خواه از گل ساخته باشند، (برهان)، گلوله را گویند که از گمان گروهه بیندازند:
گه افکند نخجیر بر دشت راغ
گهی زد به غالوک برمیغ و ماغ،
فردوسی (از جهانگیری)،
گل مهره، کمان غلوله، و بجای لام با ’ی’ تازی هم گفته اند، خسرو دهلوی گفته: کمان گروهۀ زرین ... و در جهانگیری و رشیدی و برهان غالوک نوشته اند که بمعنی غلوله یعنی غلولۀ کمان باشد، ظن غالب آن است که در اصل غالول بوده لام با کاف اشتباه یافته، غالول وغلوله یک معنی دارد، حکیم فردوسی گفته:
گه افکند نخجیر در باغ و راغ
گهی زد بغالول در میغ ماغ،
(از انجمن آرا) (از آنندراج)،
جلاهق، جله، بندق، بندقه، (منتهی الارب)، زواله، ژواله، کمان گروهه، (برهان)
لغت نامه دهخدا
شک، مرگ موش، (تحفۀ حکیم مؤمن)، سم الفار، (منتهی الارب)، و ناظم الاطباء آن را به غلط موش آورده است، نوعی از گیاه طرثوث، (تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از فارسی تعریب شده بمعنی خادع، (دزی ج 1ص 622، از حاشیه برهان قاطع چ معین)، مردم چرب زبان وظاهرنما و فریب دهنده و مکار و محیل و دروغگو و فریبنده باشد، و به عربی شیاد خوانند، (برهان)، کسی را گویند که خود را به چرب زبانی و زهد و صلاح ظاهری جلوه دهد و مردم را بفریبد و با همه دروغ گوید و همین مردفریبنده را سالوسی گویند و اصل معنی سالوس ضرب و فریب است، چه لوس بمعنی تملق و چرب زبانی و مردم را بزبان خوش فریفتن و خود را صادق جلوه نمودن و نبودن آمده، (آنندراج) (انجمن آرا)، فریبنده و چرب زبان، (شرفنامۀ منیری)، پرفریب، (ملخص اللغات)، فریبنده، (جهانگیری) (غیاث)، خوشگو و چرب زبان، (غیاث) :
گفت آن سالوس زرّاق تهی
دام گولان و کمند گمرهی،
(مثنوی)،
از سر صوفی سالوس دوتایی برکش
کاندرین ره ادب آن است که یکتا آیند،
سعدی (کلیات بدایع، چ فروغی ص 503)،
چیست ناموس دل در او بندی
کیت سالوس خوش بر او خندی،
اوحدی،
،
خدعه، (دزی ج 1 ص 622 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، فریب، مکر، حیله:
شنیدی علم کردی نام سالوس
خرد بر علم تو میداد افسوس،
ناصرخسرو،
راه خود را به شغرک و ناموس
نیک پی کور کردی از سالوس،
سنایی،
ساخته دست بر ره سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس،
سنایی،
هفتادساله گشتی توحید و زهد کو
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و زنگ،
سوزنی،
در کنج نفاق سر فروبرد
سالوس و سیه گری برآورد،
عطار،
نه چون شیر و پلنگ و خروس
در عربده و جنگ و سالوس،
(مقامات حمیدی)،
لطف و سالوس جهان خوش لقمه ایست
کمترش خور کان پر آتش لقمه ایست،
(مثنوی)،
زمانی بسالوس گریان شدم
که من ز آنچه گفتم پشیمان شدم،
سعدی (بوستان)،
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آنکه بر در میخانه برکشم علمی،
حافظ،
صوفی بیا که خرقۀ سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان بسرکشیم،
حافظ،
، بانگ، (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هالوک
تصویر هالوک
مرگ موش، گل جالیزرا گویند که بعربی طوثوث و طراثیث خوانده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالوک
تصویر غالوک
مهره کمان گروهه گلوله، کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
مرد چرب زبان و ظاهر نما و فریب دهنده، مکار، محیل و دروغگو و فریبنده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوطی است از آهک و خاکستر یا ریگ که در آب بمرور جذب انیدریک کربنیک کند و آهکش به صورت سنگ آهک که محکم و پایدار است در میاید و آن جهت ساختن حوض آب انبار گرمابه و بنای خانه به کار رود سارو. یا ساروج آبی ترکیب نوعی آهک با آب است که حرارت چندانی متصاعد نمیکند و حجمش نیز آن قدرها زیاد نمیشود اگر مواد خارجی آهک بیش از. 5، تا. 6، باشد آهک حاصل تیره رنگ است و با آن ساروج تهیه میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالوک
تصویر غالوک
گلوله، گلوله کمان گروهه، کمان گروهه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالوس
تصویر سالوس
ریاکار، شیاد، چرب زبانی، چرب زبان
فرهنگ فارسی معین
تزویر، تلون، حیله، خدعه، دورویی، ریا، ریاکاری، ریب، زرق، ظاهرنمایی، فریب، منافقت، نفاق، چاپلوس، چرب زبان، متملق، تملق، چرب زبانی، فریبکاری، شیاد، ظاهرنما، فریبنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
کاسه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
مرد زن صفت
فرهنگ گویش مازندرانی
تور ماهی گیری کوچک دستی
فرهنگ گویش مازندرانی
سال ها، سال
دیکشنری اردو به فارسی