جدول جو
جدول جو

معنی سالدیده - جستجوی لغت در جدول جو

سالدیده
(شَ دَ / دِ)
معمر و پیر و آنکه بر وی سال بسیار گذشته باشد. پیرمرد مجرب. (ناظم الاطباء). پیرمردانی که پیری زیاد پشت سر گذاشته باشند. (استینگاس)
لغت نامه دهخدا
سالدیده
معمر و پیر و آنکه بر وی سال بسیار گذشت باشد
تصویری از سالدیده
تصویر سالدیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالیده
تصویر بالیده
(دخترانه)
رشد و نمو کرده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ستمدیده
تصویر ستمدیده
کسی که به او ظلم و ستم شده، ستم کشیده، ستم رسیده، مظلوم، ستم زده، ستم چشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلادیده
تصویر بلادیده
مصیبت دیده، رنج دیده
فرهنگ فارسی عمید
کسی که از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل سوخته و اندوهگین باشد، داغدار، دارای داغ، برای مثال ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار / یک داغ صد هزار شود داغدیده را (صائب - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگالیده
تصویر سگالیده
اندیشیده، چاره جویی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردیده
تصویر کاردیده
کارآزموده، باتجربه، کارزاردیده، جنگ دیده، برای مثال به کارهای گران مرد کاردیده فرست / که شیر شرزه درآرد به زیر خمّ کمند (سعدی - ۱۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال دیده
تصویر سال دیده
سال خورد، سال خورده، سالمند، پیر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ / دِ)
لم داده. آسوده. فارغبال. درازکشیده
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ / دِ)
نازپرورده. نازنین. به ناز و نرمی و لطف پرورش یافته:
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان.
فردوسی.
به تنها همی رفت و کس را نبرد
تن نازدیده به یزدان سپرد.
فردوسی.
گفتم که چگونه رستی از رضوان
ای بچۀ نازدیدۀ حورا.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پاک چشم. که به ریبت در محارم دیگران نبیند
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
که مار را دیده و از آن ترسیده است. که از مار ترسد:
ترسم ز رسن که ماردیده ام
چه مارکه اژدها گزیده ام.
نظامی.
- امثال:
ماردیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ / دِ)
اندیشیده. تصورشده. فکر شده:
شبیخون سگالیده و ساخته
سنان را به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
خرد را بر آن رای بر شاه کن
مرازآن سگالیده آگاه کن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده:
چنین گفت با نامور بخردان
جهاندیده و کاردیده ردان.
فردوسی.
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کاردیده بزرگان شنید.
فردوسی.
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان.
فردوسی.
بدانید کان کاردیده پدر
چو مستوثق است از شما سر بسر.
(یوسف و زلیخا).
کجا او پیر بود و کاردیده
بد و نیک جهان بسیار دیده.
فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین).
زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی).
تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند
مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ.
سوزنی.
ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81).
جوابش داد مرد کاردیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده.
نظامی.
که جادوئیست اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده.
نظامی.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
سعدی.
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان).
با عقل کاردیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس.
ابن یمین.
بروی یار نظر کن زدیده منت دار
که کاردیده نظر از سر بصارت کرد.
حافظ.
، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده:
بیاریم گردان هزاران هزار
همه کاردیده همه نامدار.
دقیقی.
گزیده ز نام آوران شش هزار
همه کاردیده گه کارزار.
فردوسی.
سگ کاردیده بگیرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
بدو گفت کای کاردیده پدر
ز ترکان بمردی برآورده سر.
فردوسی.
گزیده همه کاردیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان.
فردوسی.
ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده بشمشیر هندوی.
فرخی.
- نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه:
چو بشنید نا کاردیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان.
فردوسی.
نخواهی که ضایع کنی روزگار
به نا کاردیده مفرمای کار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
اولپیا ساردیقه. نام قدیمی شهرصوفیه است
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ دَ / دِ)
در تداول عامه، آفت دیده: محصول سالزده، آسیب دیده
لغت نامه دهخدا
(بَ دی دَ / دِ)
رنج دیده. (فرهنگ فارسی معین). آزارکشیده:
بدان تا چو کشتی بدرد ز هم
بلادیدگان را کشد در شکم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
چیزی که به او آفت خار رسیده باشد:
فلک به آبلۀ خار دیده می ماند
زمین بدامن در خون کشیده می ماند.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
به دام افتاده و خلاص یافته. که یکبار در دام گرفتار و سپس رها شده باشد و از آن بکنایه مجرب و باتجربه و کسی که از چیزی یا جایی یکبار آسیبی دیده و دگر بار احتراز از آن کس یا چیز لازم بیند اراده شود:
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکار دامدیده.
نظامی.
چون رفت گوزن دامدیده
زان بقعه روان شد آرمیده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نمو کرده، بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیده
تصویر پالیده
اسم پالیدن، صاف شده خالصر شده صاف کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازدیده
تصویر نازدیده
ناز پرورده نازنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاودیده
تصویر گاودیده
نوعی از نان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردیده
تصویر کاردیده
باتجربه، مجرب، کارآزموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغدیده
تصویر داغدیده
چیزی که باو داغ رسیده باشد، لکه دار، تباهی دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال زده
تصویر سال زده
آفت دیده آسیب دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدیده
تصویر پاکدیده
پاک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلادیده
تصویر بلادیده
رنج دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیده
تصویر سابیده
ساییده رنگ سابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردیده
تصویر کاردیده
((دِ))
کارآزموده، باتجربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سال زده
تصویر سال زده
((زَ دِ یا دَ))
آفت دیده، آسیب دیده (محصول)، درختان میوه ای که بار نداده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستمدیده
تصویر ستمدیده
مظلوم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سالینه
تصویر سالینه
آنتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
داغدار، سوگوار، عزادار، مصیبت دیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد