جدول جو
جدول جو

معنی سالاسال - جستجوی لغت در جدول جو

سالاسال
سال به سال، همه ساله
تصویری از سالاسال
تصویر سالاسال
فرهنگ فارسی عمید
سالاسال
همه ساله و مدت دراز و سال بسال، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سالاسال
همه سال سال بسال
تصویری از سالاسال
تصویر سالاسال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلاسل
تصویر سلاسل
سلسله، حلقه های فلزی به هم پیوسته، زنجیر، پادشاهانی از یک خاندان که یکی پس از دیگری پادشاهی کنند مثلاً سلسلۀ هخامنشی، سلسلۀ اشکانی، سلسلۀ ساسانی، در تصوف هر یک از فرقه های صوفیه که انتساب به یکی از مشایخ داشته باشند مثلاً سلسلۀ ذهبیه، سلسلۀ نعمه اللهیه، سلسلۀ نقش بندیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلسال
تصویر سلسال
آب روان و گوارا، می خوشگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالاپال
تصویر پالاپال
جستجو، کاوش، جستجو و کاوش میان چیزهای پراکنده و درهم ریخته، درهم ریختگی، شورش، آشوب، برای مثال به فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت / زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال (دقیقی - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالامال
تصویر مالامال
پر، لبریز، لبالب
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
سالهای متوالی. سالهای پی در پی. سال از پس سال: مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399).
- امثال:
سال بسال دریغ از پارسال. (امثال و حکم). رجوع به سال شود
لغت نامه دهخدا
در فرهنگ اسدی چاپ پالاپال پاول هورن آمده است: چیزی بود که سخت پاینده بود تازیش سیّال بود، دقیقی گفت:
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال،
و در ذیل آن نسخه بدلی ’بود پالاپال’ آورده است و در حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی متعلق به آقای نخجوانی آمده پالوده سخت، چیزی سخت پاینده:
بفر و هیبت شمشیر تو قرارگرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال،
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باهم همیشه پالاپال،
و مؤلف فرهنگ سروری گوید پالاپال چیزی سخت بود که بسیار پاید دقیقی گوید:
بفر و هیبت و شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال،
و دیگر در تحفه بمعنی پالوده سخت آمده - انتهی، و صاحب فرهنگ جهانگیری گوید پالاپال بمعنی سخت باشد، دقیقی راست:
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال،
- انتهی، و صاحب برهان گوید پالاپال چیزی سخت را گویند که بسیار بماند و پالوده سخت شده را نیز گفته اند، و صاحب فرهنگ رشیدی آرد که پالاپال یعنی سخت و بسیار دقیقی گوید:
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال،
چنانکه در فرهنگ گفته وبخاطر میرسد که مصرع چنین باشد: زمانه ای که ز آشوب بود مالامال چه پالاپال در فرهنگهای معتبر بنظر نرسیده و در نسخۀ سروری گوید پالاپال چیزی سخت که بسیار پاید و در تحفه بمعنی پالوده سخت آمده اما در شعر دقیقی بمعنی بسیار پاید گفت نه بمعنی چیزی سخت - انتهی، (رشیدی)، تصحیحی که رشیدی از مصراع ثانی شعر دقیقی کرده است اگر مطابق با یکی از صوری که شعر را نقل کرده اند بود شاید پذیرفتنی بود لکن بدین صورت در جائی دیده نشده است و بگمان ما در دو بیت ذیل:
بفرو هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال،
دقیقی،
همه سراسر تمویه شاعرانست این
گمان فکندن و آشوب و جنگ پالاپال،
غضائری (در قصیدۀ دوم در جواب عنصری)،
کلمه پالاپال که در هر دو بیت معطوف به آشوب و جنگ آمده است بمعنی چیزی نظیر همان آشوب و جنگ یعنی: آشفتگی و هیاهو و غوغا و مانند آنست چنانکه صاحب برهان در کلمه پالا گوید به لغت زند و پازند بمعنی فریادو فغان باشد و در دو بیت دیگر ذیل:
زیادتی چه کنی کان بنقص باز شود
کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باید همی نه بالابال
از آنکه خواهد گفتن اشارتی بکند
اگر بحرف نگردد زبان مردم لال،
عنصری،
و نیز بیت غضائری در جواب عنصری:
همه سراسر تمویه شاعرانست این
گمان فکندن و آشوب و جنگ و بالابال،
غضائری (به ضبط مجمعالفصحاء)،
محتمل است که این کلمه با باء فارسی باشد بمعنی بلبلۀ عرب و شاید اصل کلمه بلبله، و اگر با پی فارسی نیز باشد همان معنی سابق الذکر یعنی آشوب و غوغا و آشفتگی و فریاد و فغان دهد، واﷲ اعلم، و رجوع به پالاپالی شود
لغت نامه دهخدا
پالوده سخت، (اوبهی)، چیزی بود سخت پاینده، (اوبهی)، و شعوری سخت تابنده و هم بمعنی سیّال و میّال گفته است و ظاهراً مصحف پالاپال است
لغت نامه دهخدا
سخنی که فهمیده نشود، بلبله:
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باید همی نه بالابال،
عنصری،
مراد این است که گنگ نیز با اشارت و سخن نامفهوم مراد خویش فهماند و سخن غضائری تنها بلبله و بی معنی است، و در فرهنگ اسدی این شعر به نام دقیقی و به شاهد پالاپال آمده بدین صورت:
مباش کم ز کسی کو سخن بداند گفت
ز لفظ و معنی باهم همیشه پالاپال،
و بمعنی سیان عربی و برابر سخت پایندۀ فارسی گرفته و البته غلط است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بسیار و کثیر، (غیاث) (آنندراج)، فراوان، پر باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 321)، پر و مملو، (غیاث) (آنندراج)، ظرفی باشد که پر چیزی کرده باشند از روغن و غیر آن، (فرهنگ اوبهی)، پر و انباشته، انباشتۀ تا لب و لبالب، (ناظم الاطباء)، نیک پر، لب ریز، مملو، ممتلی، لبالب، لب بلب، سرشار، لمالم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دیده مالامال،
زینبی (یادداشت ایضاً)،
هنوز جام پر از می نگشته بود که گشت
زخون دیدۀ من جام باده مالامال،
خسروانی (از فرهنگ اوبهی)،
هرکجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تا میل بود دشت ز خون مالامال،
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 214)،
ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی، بوی
جام مالامال گیر و تحفۀ بستان ستان،
فرخی،
بید را سایه ایست میلامیل
جوی را دیده ایست مالامال،
ابوالفرج رونی،
قرآن و اخبار از فضایل و مناقب ایشان مالامال است، (کتاب النقض ص 117)،
روی دشت کارزار از خون خلق دشمنت
همچو جیحون در بهاران سیل مالامال باد،
سوزنی،
صبح بنمود در آفاق جمال
خیز پرکن قدحی مالامال،
؟ (از سندبادنامه ص 242)،
و ساکنان شادیاخ را کؤوس طعن و ضرب مالامال چشانید، (جهانگشای جوینی)، و چون ساقی قضا کاسات صبر طعم مرالمذاق غموم بر عموم مالامال متواتر و متوالی گردانیده بود، (جهانگشای جوینی)، طاقت شیشۀ آب زلال مالامال محبت نیارد، (مجالس سعدی)،
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال،
اوحدی،
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی،
حافظ،
عرصۀ بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال،
حافظ،
برکنار جویبارش کان بود انهار خلد
جام مالامال بر کف ساقیان نازنین،
امیدی،
اما خمخانه های شاه زادگان سعادت انتما میرزا محمد جوکی و ... از شراب ناب مالامال است، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 17)، و رجوع به ماله و مال شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلوط، و آن اسم مملکتی بود که اریوک بر آن حکمران بود (سفر پیدایش 4:1-9). لکن قول مرجح آنست که در بابل سفلی بر رود فرات درمیانۀ آور و ارک واقع بود و از مکتوباتی که از آنجا بدست آمده مستفاد میشود که از بابل قدیم تر میباشد لکن آخر بابل بر آن تفوق یافت. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(سُ سِ)
آب که آسان بگلو فرو شود. (مهذب الاسماء). ماء سلاسل، آب شیرین و خوش و سرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ سِ)
زنجیرهای آهن و غیره و این جمع سلسله است. (غیاث) (آنندراج). ج سلسله یعنی زنجیر. (منتهی الارب) :
به هندوستان آنچه توپار کردی
بر اهل سلاسل نکرده ست حیدر.
فرخی.
نجیب خویش را دیدم به یک سو
چو دیوی دست و پا اندر سلاسل.
منوچهری.
فلک را سلاسل زهم برگسست
زمین را مفاصل بهم درشکست.
نظامی.
ای که مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم.
سعدی.
دیوانگان خود را می بست در سلاسل
هرجا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 421).
، ریگ بر یکدیگر چفسیدۀ ممتدو سخت شده. ریگ برهم گرفته. (مهذب الاسماء) ، سطور نامه و کتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ سِ)
قلعۀ سلاسل، نام قلعه ای است بر شوشتر که سلطان زین العابدین که فریب وعده امداد شاه منصور حکمران آن نواحی را خورده بود دستگیر گردید و بدستور شاه منصور در قلعۀ سلاسل محبوس گردید. (از تاریخ مغول و اقبال ص 438 و 439)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آب شیرین و خوشگوار. (آنندراج) (غیاث). آب آسان گوارا. (دهار). آب شیرین و روشن و سرد که بگلو روان شود. (ناظم الاطباء) ، آب صافی. (آنندراج) (غیاث) ، می نرم روان فروشونده بگلو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلسال
تصویر سلسال
آب شیرین و خوشگوار
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار کثیر فراوان، پر مملو لبالب: سبب ظاهری آن بود که ظرف طبیعت خلفا از باده غفلت و غرور مالامال و زیاده از حد اعتدال شده... فراوان، بسیار و کثیر، پر و مملو، لبریز، لبالب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سلسله، زنجیرها زنجیره ها جمع سلسله زنجیرها. زنجیره های آهن و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
سالی پس از سالی: سال بسال دریغ از پارسال، سالهای متوالی سالهای پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاپال
تصویر پالاپال
هیاهو آشفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالابال
تصویر بالابال
سخنی که فهمیده نشود، بلبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالامال
تصویر مالامال
پر، لبریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالاپال
تصویر پالاپال
هیاهو، آشفتگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلسال
تصویر سلسال
((سَ))
آب روان و گوارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلاسل
تصویر سلاسل
((سَ س))
جمع سلسله، زنجیرها
فرهنگ فارسی معین
آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مشحون، ممتلی، مملو، بسیار، زیاد، کثیر، فراوان
متضاد: تهی، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیرین، زلال، گوارا (آب)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلسله ها، زنجیرها، دودمان ها، خاندان ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد