جدول جو
جدول جو

معنی سازیدن - جستجوی لغت در جدول جو

سازیدن
ساختن، درست کردن، برای مثال تو سازیدی این هفت چرخ روان / ستاده معلق زمین در میان (اسدی - ۱۵۳)، بنا کردن، ترتیب دادن، آراستن، آماده کردن
تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
فرهنگ فارسی عمید
سازیدن
(لَ گَ شُدَ)
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان:
بجائی که بودی همه بوم خار
بسازید شهری چو خرم بهار.
(شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629).
همش دستگاه است و هم دل فراخ
یکی کلبه سازیده در پیش کاخ.
فردوسی.
گشن دستگاهی و کاخی فراخ
یکی کلبه سازیده درپیش کاخ.
فردوسی.
بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟
منجیک ترمذی.
، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن:
بسازید هم زین نشان تخت عاج
بیاویخته از بر عاج تاج.
فردوسی.
پس زره سازید و در پوشیداو
پیش لقمان حکیم صبر جو.
مولوی.
رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53).
، ابداع. خلق. آفریدن:
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاده معلق زمین در میان.
اسدی (گرشاسبنامه).
، قرار دادن:
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبله ای سازیده بودی کینه را.
مولوی.
، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن:
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرم تر از نوبهار.
اسدی (گرشاسبنامه).
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کزآن بهتر نسازند.
نظامی (خسرو و شیرین).
، آراستن:
بسازید جایی چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله کشت.
(شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620).
، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن:
گسی کردشان سوی آن جایگاه
که سازیده بد خسرو نیکخواه.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678).
بسازید بر قلبگه جای خویش
زواره پس اندر، فرامرز پیش.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695).
در ایوانش سازید برتخت جای
میان بست چون بنده پیشش بپای.
اسدی (گرشاسبنامه).
، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر:
بسازیدی این جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری.
(شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203).
، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن:
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یکبارگی.
(شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703).
، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن:
همی کار سازید رودابه زود
نهانی ز خویشان او هر که بود.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163).
به یک هفته زان پس همه کار راه
بسازید و شد پیش ضحاک شاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
به گرما و به سرما کار ایشان
بسازیدی و بردی بار ایشان.
زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه).
، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را:
که فردات زانگونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش...
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید.
فردوسی.
، کردن:
چو مانده شد از کار رخش و سوار
یکی چاره سازید بیچاره وار.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697).
، آماده شدن. ساخته شدن:
بسازید سام و برون شدبدر
یکی منزلی زال شد با پدر.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230).
، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
لغت نامه دهخدا
سازیدن
بنا کردن، پی افکندن
تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
دراز کردن، دراز و کشیده شدن
گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی
روی آوردن، متمایل شدن،برای مثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱)
خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن
گلاویز شدن، آویختن
حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
تاختن، دویدن، با شتاب رفتن، تند رفتن، رفتن با شتاب و سرعت، چرویدن، تکیدن، پو گرفتن، پوییدن، دواندن، به تاخت درآوردن، اسب دواندن، حمله بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساییدن
تصویر ساییدن
کوبیدن و نرم کردن، سودن، برای مثال فضل و هنر ضایع است تا ننمایند / عود بر آتش نهند و مشک بسایند (سعدی - ۱۲۰)، به هم مالیدن دو چیز، چیزی را ساو دادن و چرک یا زنگ آن را زدودن، سوهان زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساویدن
تصویر ساویدن
ساییدن، کوبیدن و نرم کردن، سودن، به هم مالیدن دو چیز، چیزی را ساو دادن و چرک یا زنگ آن را زدودن، سوهان زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزیدن
تصویر سوزیدن
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیدن
تصویر بازیدن
باختن، بازی کردن، برای مثال عشق بازیدن چنان شطرنج «بازیدن» بود / عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز (منوچهری - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
ساییدن، برای مثال به بالا ستاره بساید همی / تنش را زمین برگراید همی (فردوسی - ۲/۱۷۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ گَ شُ دَ)
سودن. (اوبهی). سائیدن و سوهان کردن، زدودن و صیقل کردن و جلا دادن، اره کردن، خرد کردن، نرم کردن، فرسودن، اندودن، دریافتن، فهم کردن و ادراک کردن، حل کردن و گداختن در آب، لمس کردن و دست مالیدن. (ناظم الاطباء) : چون سه جزو ترکیب کنند یکی میانگین و دو کرانگین... پس هر یکی از این دو کرانگین چیزی را بساود از میانگین که آن دیگر نساود. (دانشنامۀ علایی ص 77، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، صاف کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به سائیدن و سابیدن و ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
مالیدن. (آنندراج). لمس کردن. بسودن. دست زدن. (ولف) :
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش بمهر.
فردوسی.
اگر نیم از این پیکر آید تنش
سرش ابر ساید زمین دامنش.
فردوسی.
سرش می بساید بچرخ بلند
همیدون بود بیخ او ارجمند.
فردوسی.
آن بس نبود که روی زانو
درخاک بمالی و بسایی.
ناصرخسرو.
گه بر زنخ تو دست سایم
گاهی شکر از لبت ربایم.
نظامی.
بدان سنگ سیه رغبت نماید
برغبت خویشتن بر سنگ ساید.
نظامی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (طیبات).
، سحق کردن. نرم کردن. سودن. (ناظم الاطباء). سحق. (دهار). حرق. ساییدن بسوهان. (دهار) :
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
اندام شما را بلگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
هرچ آن بزمان یافته ست بودش
سوهان زمانه ش بساید آسان.
ناصرخسرو.
روزی آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بساینده.
سنایی.
از پی مشتی جو گندم نمای
دانۀ دل چون جو و گندم مسای.
نظامی.
سنبلۀ چرخ کو مساحی معنی
دانۀ دل ساید آسیای صفاهان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 361).
، بمجاز، سودن. سوهان زدن. رندیدن:
بفرمای کآهنگر آرند چند
ز پای من اکنون بسایند بند.
فردوسی.
بیاورد چندین ز آهنگران
که سایند آن بندهای گران.
فردوسی.
، فرسودن. (آنندراج) :
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
رهایی نباشد هم از چنگ مرگ.
نظامی.
بدوش دیگران زنبیل سایند
بدندان کسان زنجیر خایند.
نظامی.
، زدودن و صیقل کردن و جلا دادن، اندودن، گداختن، حل کردن، پالودن و صاف کردن، دریافتن و درک کردن. (ناظم الاطباء).
- دست ساییدن، بمجاز، پنجه نرم کردن. نبرد کردن:
سزای تو گر نیست چیزی که هست
بکوشیم و با آن بساییم دست.
فردوسی.
بچیزی که بر ما نیاید شکست
بکوشیدو با او بسایید دست.
فردوسی.
ترا بندگانند و سالار هست
که سایند با چرخ گردنده دست.
فردوسی.
- دست بر دست ساییدن، تأسف خوردن:
بحسرت من بسایم دست بر دست
که چیزی نیستم جز باد در دست.
(ویس و رامین).
- سر ساییدن بر کیوان (آسمان) ، کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن:
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی راسر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم.
ناصرخسرو.
هزار سرو خرامان براستی نرسد
بقامت تو وگر سر بر آسمان سایند.
سعدی (بدایع).
- غالیه ساییدن، کوفتن. سحق:
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او.
سعدی (طیبات).
- مشک ساییدن، سحق. کوفتن:
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لَگَ اَ کَ دَ)
مخفف ستیزیدن. (آنندراج). تقاضا کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ستیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
در تداول عوام بجای ساییدن. رجوع به ساییدن شود: کاسبی کاه سابی است
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ اَ چَ / چِ گُ دَ)
تاختن و دویدن و دوانیدن، لازم و متعدی هر دو آمده. تاختن و دواندن. (فرهنگ نظام). دویدن و سیر کردن. (ناظم الاطباء). این لفظ در پهلوی ’تازیدن’ و در اوستا ’تچ’ و در سنسکریت هم ’تچ’ است. خود لفظ ’تچ’ اوستا و سنسکریت در زبان ولایتی مازندران با تبدیل ’چ’ به ’ج’ موجود و بمعنی دویدن است. (فرهنگ نظام) :
سر سرکشان اندرآمد بخواب
ز تازیدن بادپایان به آب.
فردوسی.
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد همی دود از آن مرغزار.
فردوسی.
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند.
خاقانی.
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازیدیک ماه بر کوه و دشت.
نظامی.
بتازید و من در پی اش تاختم
نگونش بچاهی درانداختم.
سعدی (بوستان).
و رجوع بتاختن و تاز شود، حمله کردن و مبارزت نمودن، زادن، پیدا شدن، آتش افروختن و مشتعل کردن، پیچاندن و خم کردن، سوراخ نمودن، گرو بستن، شایستن و سزاوار شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازی کردن. باختن. (شعوری ج 1 ص 180) (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
زمانی سوی گوسفندان شویم
ز بازیدن و لهو خندان شویم.
فردوسی.
چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد
عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن اراده نمودن، برداشتن بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
(سایید ساید خواهد سایید بسا (ی) ساینده ساییده سایش) سودن نرم کردن، بهم مالیدن، سوهان کردن، زدودن صیقل کردن، اره کردن، فرسودن، اندودن مالیدن، گداختن، لمس کردن، تلاقی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپزیدن
تصویر سپزیدن
تمام کردن، سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
کنایه از کسی که تعب و محنت روزگار را ندیده و نچشیده باشد، محبوب، مستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه دانه را از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن برای رشتن فلخمیدن حلاجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هازیدن
تصویر هازیدن
نگریستن متوجه بودن مراقب بودن: (این پسر جورمکن کارک مادار بساز به ازین کن نظر و حال من و خویش بهاز) (قریع الدهر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
((دَ))
ساییدن، کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
((دَ))
قصد کردن، دست انداختن به چیزی، بالیدن، نمو کردن، خمیازه کشیدن، یازدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هازیدن
تصویر هازیدن
((دَ))
نگریستن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
((دَ))
ناز کردن، فخر کردن، تکبر نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساویدن
تصویر ساویدن
((دَ))
کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، ساییدن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساییدن
تصویر ساییدن
((دَ))
کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، ساویدن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
((دَ))
تاختن، دویدن، حمله کردن، دوانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
حمله کردن
فرهنگ واژه فارسی سره