کاسۀ سفالین بزرگ باشد. (برهان). کاسۀ سفالین بزرگ. (فرهنگ رشیدی). کاسۀ سفالین است. (انجمن آرا). آیا ’ز’ در زکنج جزو کلمه است ؟ آیا بر طبق مثل (کوزه گر از کوزۀ شکسته آب میخورد) کلمه بمعنی کوزۀ شکسته نیست ؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پیراهنت دریده و استاد درزیی چون کوزه گرز کنج همی آبخور کنی. رشید اعور (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مادۀ بعد شود، طبق و خوانچۀ بزرگ. (ناظم الاطباء)
کاسۀ سفالین بزرگ باشد. (برهان). کاسۀ سفالین بزرگ. (فرهنگ رشیدی). کاسۀ سفالین است. (انجمن آرا). آیا ’ز’ در زکنج جزو کلمه است ؟ آیا بر طبق مثل (کوزه گر از کوزۀ شکسته آب میخورد) کلمه بمعنی کوزۀ شکسته نیست ؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پیراهنت دریده و استاد درزیی چون کوزه گرز کنج همی آبخور کنی. رشید اعور (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مادۀ بعد شود، طبق و خوانچۀ بزرگ. (ناظم الاطباء)
عصیب و روده و مانند آن بود که فراهم نوردند گرد یا دراز. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 57). زونج و لکانه عصب بود. (حاشیۀ لغت فرس اسدی، ایضاً). روده های گوسفند باشد که با گوشت و پیه پر کرده قاق کنند و در وقت حاجت پزند و خورند... و به این معنی بجای نون یای حطی هم آمده است (زویج). (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). روده ها که با پیه در هم پیچند و بریان کنند و مبار نیز گویند و بعضی بجای نون یای حطی گفته اند و واو مکسور خوانده اند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : اگر من زونجت نخوردم گهی تو اکنون بیا و زونجم بخور. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 57). همی ز آرزوی کیر خواجه را گه خوان بجز زونج نباشد خورش به خوانش بر. معروفی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی، ایضاً). عصیب و گرده برون کن وزو زونج نورد جگر بیاژن و آگنج را به سامان کن. کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ترنجیده رویش بسان ترنج دراز است و باریک قد چو زونج. طیان (از جهانگیری). به حالیست خصمش که نزدیک او چو لحم طیور است اکنون زونج. شمس فخری. رجوع به زویج شود
عصیب و روده و مانند آن بود که فراهم نوردند گرد یا دراز. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 57). زونج و لکانه عصب بود. (حاشیۀ لغت فرس اسدی، ایضاً). روده های گوسفند باشد که با گوشت و پیه پر کرده قاق کنند و در وقت حاجت پزند و خورند... و به این معنی بجای نون یای حطی هم آمده است (زویج). (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). روده ها که با پیه در هم پیچند و بریان کنند و مبار نیز گویند و بعضی بجای نون یای حطی گفته اند و واو مکسور خوانده اند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : اگر من زونجت نخوردم گهی تو اکنون بیا و زونجم بخور. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 57). همی ز آرزوی کیر خواجه را گه خوان بجز زونج نباشد خورش به خوانش بر. معروفی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی، ایضاً). عصیب و گرده برون کن وزو زونج نورد جگر بیاژن و آگنج را به سامان کن. کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ترنجیده رویش بسان ترنج دراز است و باریک قد چو زونج. طیان (از جهانگیری). به حالیست خصمش که نزدیک او چو لحم طیور است اکنون زونج. شمس فخری. رجوع به زویج شود
زکنج. (فرهنگ رشیدی). بمعنی زکنج است که کاسۀ سفالین بزرگ باشد. (برهان). بمعنی کاسۀ سفالین است. (انجمن آرا) : مدح ترا به هزل نبردم برای آنک نوشیدن رحیق نیاید خوش از زکند. سوزنی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به زکنج شود
زکنج. (فرهنگ رشیدی). بمعنی زکنج است که کاسۀ سفالین بزرگ باشد. (برهان). بمعنی کاسۀ سفالین است. (انجمن آرا) : مدح ترا به هزل نبردم برای آنک نوشیدن رحیق نیاید خوش از زکند. سوزنی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به زکنج شود
نوعی از صمغ درخت باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). صمغ باشد. (جهانگیری) : بکوه دگر بود گاه فراخ فرازش که سخت و بن دیولاخ. ز بالا دو چنبر ازین سنگ سخت برون تاختی چون زرنج از درخت. اسدی (از جهانگیری)
نوعی از صمغ درخت باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). صمغ باشد. (جهانگیری) : بکوه دگر بود گاه فراخ فرازش که سخت و بن دیولاخ. ز بالا دو چنبر ازین سنگ سخت برون تاختی چون زرنج از درخت. اسدی (از جهانگیری)
مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست شکاری بغایت پاکیزه منظر از جنس چرغ و آنچه رنگش به سرخی زندبهتر است و آنچه در صحرا تولک و کریز کرده باشد، یعنی پرهای خود را ریخته باشد به کاری نیاید و آنرا به عربی زمج خوانند. و بعضی دیگر گفته اند که همای است و آن را استخوان رند می گویند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پرندۀ گوشتخوار که دوبرادران و به تازی زمّج گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست شکاری بغایت پاکیزه منظر از جنس چرغ و آنچه رنگش به سرخی زندبهتر است و آنچه در صحرا تولک و کریز کرده باشد، یعنی پرهای خود را ریخته باشد به کاری نیاید و آنرا به عربی زمج خوانند. و بعضی دیگر گفته اند که همای است و آن را استخوان رند می گویند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پرندۀ گوشتخوار که دوبرادران و به تازی زُمَّج گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
نشکنج و گرفتگی عضوی به سر ناخنها چنانکه بدرد آید. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). گرفتن عضو به دو ناخن چنانکه بدرد آید. (غیاث). صورتی از نشگون
نشکنج و گرفتگی عضوی به سر ناخنها چنانکه بدرد آید. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). گرفتن عضو به دو ناخن چنانکه بدرد آید. (غیاث). صورتی از نشگون
شکن. تاب. پیچ. (آنندراج) (انجمن آرا). تاب. پیچ. (غیاث). تاب بود. (فرهنگ خطی). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی). مطلق چین. شکن. پیچ. تاب. کلچ. ماز. (یادداشت مؤلف) : چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش. اسدی. صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست. حافظ. - شکنج بر ابرو برزدن، گره بر ابرو زدن. سخت خشمگین شدن: بگفت این و برزد به ابرو شکنج چو ماری که پیچد ز سودای گنج. نظامی. رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود. - شکنج به ابرو درآمدن، کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است: به ابرو درآمدکمان را شکنج شتابان شده تیر چون مار گنج. نظامی. رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود. - شکنج دیده، چین خورده: گفت ای ورق شکنج دیده چون دفتر گل ورق دریده. نظامی. - شکنج گیر، چین و شکن گیرنده: پایم چو دو لام خم پذیر است دستم چو دویی شکنج گیر است. نظامی. ، تاب ریسمان. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، چین تای جامه و جز آن. (از برهان) (ناظم الاطباء)، آژنگ. چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ. انجوغ. انجغ. انجخ. (یادداشت مؤلف). چین پیشانی و شکم. (ناظم الاطباء) (از برهان) : شکمش فراخ با شکنجها. (التفهیم)، خط، چین کاکل و زلف و گیسو. (ازناظم الاطباء). چین زلف و کاکل. (برهان). چین زلف. (فرهنگ جهانگیری) : ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج. فردوسی. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. ای نیمه شب گریخته از رضوان وندر شکنج زلف شده پنهان. فرخی. به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار. فرخی. آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ. امیرمعزی. آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری. (سندبادنامه ص 180). دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد. خاقانی. دهان تنگ تو میم است گویی شکنج زلف تو جیم است گویی. نظامی. شکنج شرم در مویش نیاورد حدیث رفته بر رویش نیاورد. نظامی. عارفی چشم و دل به رویی داشت خاطر اندر شکنج مویی داشت. سعدی. گیسو ز شکنج ناز ماندش نرگس ز کرشمه بازماندش. امیرخسرو (از جهانگیری). شکنج زلف پریشان به دست باد مده مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش. حافظ. حکایت لب شیرین کلام فرهاد است شکنج طرۀ لیلی مقام مجنون است. حافظ. ، گره و عقد. (ناظم الاطباء). گره. (برهان)، پریشانی و درهمی، التوا و پیچیدگی. (ناظم الاطباء)، مار سرخ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). ماری است سرخرنگ. (آنندراج). نوعی از مار که عربان حیه گویند و بعضی گفته اند که مار سرخ را شکنج می گویند. (برهان). نوعی از مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : اندر کوههای وی (اهواز) مار شکنج است. (حدود العالم). زیر خلاف تو جای مار شکنج است مرد که عاقل بود حذر کند از مار. فرخی. هلاک دشمن او را ز هند و از بلغار شکنج و افعی روید بجای رمح و خدنگ. ازرقی. زن نیک در خانه مار است و گنج زن بد چو دیو است و مار شکنج. سنایی. نیست اندر مقام راحت و رنج بر سر گنج به ز مار شکنج. سنایی. نه شکنجی که بود زهرآگین بل شکنجی که بود دوغ آگنج. سوزنی. زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم. سوزنی. رجوع به مار شکنجی در ذیل مادۀ شکنجی شود، مکر. حیله. فریب. (ناظم الاطباء) (از برهان). مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : از قهر خداوند همی هیچ نترسی زآن است که با بنده پر از مکر و شکنجی. ناصرخسرو. بمعنی اصول هم هست که در مقابل بی اصول است. (برهان)، ضرب و اصول. نغمه. نوا. آهنگ. سرود. (ناظم الاطباء). اصول. صدا. آواز. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه. نوا. (از برهان) : نعره در وی شکنج موسیقی ناله در وی نوای موسیقار. قوامی مطرزی (از انجمن آرا). ز سختی گریه اندر برش بشکست شکنج گریه گفتارش فروبست. (ویس و رامین). ، تعذیب. عقوبت. شکنجه. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. اذیت. شکنجه. (یادداشت مؤلف). شکنجه و آزاری که دزدان را کنند. (برهان). شکنجه. (فرهنگ جهانگیری) : برفت این چنین دل پر از درد ورنج تن اندر بلا و دل اندر شکنج. فردوسی. سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پا زدن و شکنجها. (تاریخ بیهقی ص 124 چ ادیب). تا بود حیات پی فشردند و آخر به همان شکنج مردند. امیرخسرو (از جهانگیری). زن ناپارسا شکنج دل است زود دفعش بکن که رنج دل است. اوحدی. هرکه از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. ، دهق. دو چوب که با آن گنهکار را عقوبت دهند: مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجها آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368)، پاره. قطعه، خشت پاره. (ناظم الاطباء)، علتی در بدن که از دمیدگی بهم رسد، مانند: خیارک وجز آن. (ناظم الاطباء) (از برهان). مرض خیارک، {{صفت}} پرچین. (آنندراج) (از انجمن آرا)، درهم کشیده. (آنندراج) (از فرهنگ خطی). ترنجیده، یعنی درهم کشیده. (فرهنگ اوبهی)
شکن. تاب. پیچ. (آنندراج) (انجمن آرا). تاب. پیچ. (غیاث). تاب بود. (فرهنگ خطی). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی). مطلق چین. شکن. پیچ. تاب. کلچ. ماز. (یادداشت مؤلف) : چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش. اسدی. صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست. حافظ. - شکنج بر ابرو برزدن، گره بر ابرو زدن. سخت خشمگین شدن: بگفت این و برزد به ابرو شکنج چو ماری که پیچد ز سودای گنج. نظامی. رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود. - شکنج به ابرو درآمدن، کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است: به ابرو درآمدکمان را شکنج شتابان شده تیر چون مار گنج. نظامی. رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود. - شکنج دیده، چین خورده: گفت ای ورق شکنج دیده چون دفتر گل ورق دریده. نظامی. - شکنج گیر، چین و شکن گیرنده: پایم چو دو لام خم پذیر است دستم چو دویی شکنج گیر است. نظامی. ، تاب ریسمان. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، چین تای جامه و جز آن. (از برهان) (ناظم الاطباء)، آژنگ. چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ. انجوغ. انجغ. انجخ. (یادداشت مؤلف). چین پیشانی و شکم. (ناظم الاطباء) (از برهان) : شکمش فراخ با شکنجها. (التفهیم)، خط، چین کاکل و زلف و گیسو. (ازناظم الاطباء). چین زلف و کاکل. (برهان). چین زلف. (فرهنگ جهانگیری) : ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج. فردوسی. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. ای نیمه شب گریخته از رضوان وندر شکنج زلف شده پنهان. فرخی. به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار. فرخی. آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ. امیرمعزی. آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری. (سندبادنامه ص 180). دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد. خاقانی. دهان تنگ تو میم است گویی شکنج زلف تو جیم است گویی. نظامی. شکنج شرم در مویش نیاورد حدیث رفته بر رویش نیاورد. نظامی. عارفی چشم و دل به رویی داشت خاطر اندر شکنج مویی داشت. سعدی. گیسو ز شکنج ناز ماندش نرگس ز کرشمه بازماندش. امیرخسرو (از جهانگیری). شکنج زلف پریشان به دست باد مده مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش. حافظ. حکایت لب شیرین کلام فرهاد است شکنج طرۀ لیلی مقام مجنون است. حافظ. ، گره و عقد. (ناظم الاطباء). گره. (برهان)، پریشانی و درهمی، التوا و پیچیدگی. (ناظم الاطباء)، مار سرخ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). ماری است سرخرنگ. (آنندراج). نوعی از مار که عربان حیه گویند و بعضی گفته اند که مار سرخ را شکنج می گویند. (برهان). نوعی از مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : اندر کوههای وی (اهواز) مار شکنج است. (حدود العالم). زیر خلاف تو جای مار شکنج است مرد که عاقل بود حذر کند از مار. فرخی. هلاک دشمن او را ز هند و از بلغار شکنج و افعی روید بجای رمح و خدنگ. ازرقی. زن نیک در خانه مار است و گنج زن بد چو دیو است و مار شکنج. سنایی. نیست اندر مقام راحت و رنج بر سر گنج به ز مار شکنج. سنایی. نه شکنجی که بود زهرآگین بل شکنجی که بود دوغ آگنج. سوزنی. زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم. سوزنی. رجوع به مار شکنجی در ذیل مادۀ شکنجی شود، مکر. حیله. فریب. (ناظم الاطباء) (از برهان). مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : از قهر خداوند همی هیچ نترسی زآن است که با بنده پر از مکر و شکنجی. ناصرخسرو. بمعنی اصول هم هست که در مقابل بی اصول است. (برهان)، ضرب و اصول. نغمه. نوا. آهنگ. سرود. (ناظم الاطباء). اصول. صدا. آواز. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه. نوا. (از برهان) : نعره در وی شکنج موسیقی ناله در وی نوای موسیقار. قوامی مطرزی (از انجمن آرا). ز سختی گریه اندر برش بشکست شکنج گریه گفتارش فروبست. (ویس و رامین). ، تعذیب. عقوبت. شکنجه. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. اذیت. شکنجه. (یادداشت مؤلف). شکنجه و آزاری که دزدان را کنند. (برهان). شکنجه. (فرهنگ جهانگیری) : برفت این چنین دل پر از درد ورنج تن اندر بلا و دل اندر شکنج. فردوسی. سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پا زدن و شکنجها. (تاریخ بیهقی ص 124 چ ادیب). تا بود حیات پی فشردند و آخر به همان شکنج مردند. امیرخسرو (از جهانگیری). زن ناپارسا شکنج دل است زود دفعش بکن که رنج دل است. اوحدی. هرکه از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. ، دهق. دو چوب که با آن گنهکار را عقوبت دهند: مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجها آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368)، پاره. قطعه، خشت پاره. (ناظم الاطباء)، علتی در بدن که از دمیدگی بهم رسد، مانند: خیارک وجز آن. (ناظم الاطباء) (از برهان). مرض خیارک، {{صِفَت}} پرچین. (آنندراج) (از انجمن آرا)، درهم کشیده. (آنندراج) (از فرهنگ خطی). ترنجیده، یعنی درهم کشیده. (فرهنگ اوبهی)
سرفه کردن و آواز بگلو آوردن. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، تراش که از تراشیدن است. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (رشیدی) ، گزیدن که از گزندگی باشد. (برهان) (آنندراج) (رشیدی)
سرفه کردن و آواز بگلو آوردن. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، تراش که از تراشیدن است. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (رشیدی) ، گزیدن که از گزندگی باشد. (برهان) (آنندراج) (رشیدی)