جدول جو
جدول جو

معنی زورمند - جستجوی لغت در جدول جو

زورمند
دارای زور و نیرو، پرزور، نیرومند، برای مثال ضعیفان را مکن بر دل گزندی / که درمانی به جور زورمندی (سعدی - ۱۸۸)
تصویری از زورمند
تصویر زورمند
فرهنگ فارسی عمید
زورمند(مَ)
بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد، چه مند بمعنی صاحب هم آمده است. (برهان). توانا و خداوند زور. (شرفنامۀ منیری). هرچه پرزور و قوی. (آنندراج). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست. (فرهنگ فارسی معین). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاطباء). قوی. پرزور. نیرومند:
گوان پهلوانی بود زورمند
به بازوی برز و به بالا بلند.
فردوسی.
چنین گفت شیرو که ای زورمند
به پیکار پیش دلیران مخند.
فردوسی.
تن آور یکی لشکر زورمند
برهنه تن و سفت و بالا بلند.
فردوسی.
پس از بهر جنگش یل زورمند
یکی چرخ فرمود پهن و بلند.
اسدی.
بسی کس که بد گشته بیمار و سست
از آن باز شد زورمند و درست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
محکم نظام دولت و ثابت قوام داد
زان زورمند بازوی خنجرگذارباد.
مسعودسعد.
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ، از پیل دندان.
نظامی.
جهانداری آمد چنین زورمند
در دوستی را بر او برمبند.
نظامی.
سگ کیست روباه نازورمند
که شیر ژیان را رساند گزند.
نظامی.
دلوها وابستۀ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند.
مولوی.
گفت ای منصف چو ایشان غالبند
یار آن باشم که باشد زورمند.
مولوی.
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی.
(گلستان).
ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان).
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.
(بوستان).
ورت دل به یزدان بود زورمند
نئی نیز محتاج رای بلند.
امیرخسرو.
رجوع به زورمندی و زور و دیگر ترکیبهای این کلمه شود، صاحب نفوذ در جامعه و دستگاههای اداری. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
زورمند
صاحب قدرت و توانا، پر زور، نیرومند
تصویری از زورمند
تصویر زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
زورمند
قوی
تصویری از زورمند
تصویر زورمند
فرهنگ واژه فارسی سره
زورمند
پرزور، تنومند، توانا، زورآور، قوی، نیرومند، یل، متنفذ، مقتدر
متضاد: ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برومند
تصویر برومند
(پسرانه)
بارور، میوه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورمزد
تصویر اورمزد
(پسرانه)
هرمز، از نامهای خداوند در آیین زرتشت، نام روز اول از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام ستاره مشتری، نام یکی از پادشاهان ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هنرمند
تصویر هنرمند
(پسرانه)
هنرمند (نگارش کردی: هونهرمهند)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پورمند
تصویر پورمند
صاحب پسر، پسردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازورمند
تصویر نازورمند
کم زور، بی زور، ناتوان، برای مثال سگ کیست روباه نازورمند / که شیر ژیان را رساند گزند (نظامی۵ - ۸۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوهمند
تصویر زوهمند
ویژگی درخت تناور، ویژگی زراعت و کشت بالیده و پرزور
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / هََ مَ)
درخت و کشت و زراعت بالیدۀ پرزور باشد. (برهان). درخت و کشت بالیده را گویند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بجز در فرهنگ جهانگیری و رشیدی ندیده ام، ظنم اینست که ’روهنده’ بود یعنی روینده و مصحف کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دارای نور. روشن. منور. پرنور. نورانی:
چون شاه روز بادی وچون شاه شب که زو
گه نورمند خاور و گه باختر شود.
مسعودسعد.
ای آفتاب ملک جهان از تو نورمند
تا تابد آفتاب، تو چون آفتاب تاب.
مسعودسعد.
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست.
سنائی.
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایۀ پروردگار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: زورمند + ی، پسوند مصدری، قوت. نیرومندی. توانایی. اعمال زورو فشار. (حاشیۀ برهان چ معین)، دارای زور و نیرو بودن. زورآوری. چیره دستی. (فرهنگ فارسی معین)، قوت و قدرت و توانایی و جرأت. (ناظم الاطباء) :
به پنجم گرت زورمندی بود
به تن کوشش آری بلندی بود.
فردوسی.
هم او خلق را مایۀ زورمندی
هم او زنده را مایۀ زندگانی.
فرخی.
تو ده بنده را زورمندی و فر
که از بنده بی تو نیاید هنر.
اسدی.
این بود حساب زورمندیت
وین بود فسون دیوبندیت.
نظامی.
چو یک پیل از ستبری و بلندی
بمقدار دو پیلش زورمندی.
نظامی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی (گلستان)،
مها، زورمندی مکن بر کهان
که بر یک نمط می نماند جهان.
سعدی (بوستان)،
وگر زورمندی کند با فقیر
همین پنج روزش بود دار و گیر.
سعدی (بوستان)،
رجوع به زورمند و زور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی زور. کم زور. عاجز. ناتوان. ضعیف. کم قوت:
سگ کیست روباه نازورمند
که شیر ژیان را رساند گزند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
از رستاق های فراهان. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گیاهی بغایت خوشبو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آزارمند
تصویر آزارمند
صاحب آزار، علیل، بیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمند
تصویر بهرمند
بهره برنده متمتع مستفید، دارای سهم و حصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومند
تصویر برومند
باردار وبارور، صاحب نفع، مثمر، صاحب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمند
تصویر بارمند
باردار، دارای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرمرد
تصویر زبرمرد
مرد توانا و معروف
فرهنگ لغت هوشیار
بندی آهنین که بر گردن و دست و پای ستوران یا زندانیان بندند بخاو بخو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزومند
تصویر بزومند
گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورمزد
تصویر اورمزد
اهور مزدا، مشتری (سیاره)، روز اول از هر ماه شمسی
فرهنگ لغت هوشیار
شید مند نورانی منور: بادت از خورشید و ابر تخت و جاه اندر جهان روز دولت نورمند وشاخ نعمت بارور. (مسعود سعد. 208)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پورمند
تصویر پورمند
صاحب پسر، صاحب فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
کم زوربی زورناتوان: سگ کیست روباه نازورمند که شیران ژیان را رساند گزند. (نظامی لغ) مقابل زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
دارای زور و نیرو بودن زور آوری، چیره دستی، صاحب نفوذ در جامعه و دستگهاهای اداری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پورمند
تصویر پورمند
((مَ))
پسردار، صاحب پسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روامند
تصویر روامند
معمولی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیربند
تصویر زیربند
تبصره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اورمزد
تصویر اورمزد
مشتری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باورمند
تصویر باورمند
معتقد، مومن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سودمند
تصویر سودمند
ثمر بخش، مفید
فرهنگ واژه فارسی سره