جدول جو
جدول جو

معنی زودشکن - جستجوی لغت در جدول جو

زودشکن(شُ تَ / تِ)
ترد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خربق سیاه... زودشکن باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). بورۀ ارمنی بهتر باشد...متخلخل و زودشکن و سپید و یا گلگون بود. (ایضاً)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردشکن
تصویر گردشکن
استخوانی که کاملاً شکسته و از جای اصلی خود جدا شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادشکن
تصویر بادشکن
ویژگی هر دارویی که نفخ شکم را برطرف می کند، بادبر
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِرَ / رِ دَ / دِ)
کسی که از فروتنی خویشتن را شکند. (آنندراج). فروتنی کننده. (غیاث اللغات). آنکه نفس را بفروتنی ریاضت کند (یادداشت مؤلف) :
ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی
جهان پوچ را گر مست مغزی خودشکن دارد.
صائب (از آنندراج).
در همه روی زمین میشود انگشت نمای
هرکه چون مه بتمامی شود از خودشکنان.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ تُ)
دهی است از دهستان توابع کجور در بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 5 هزارگزی جنوب غربی کجور واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 190 تن سکنه. زبان مردم آنجا گیلکی و فارسی است و از آب رودخانه و چشمه مشروب میشود محصولش غلات و ارزن و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به ص 147 ترجمه مازندران و استرآباد رابینو شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پوشاک کوتاهی که از شانه ها آویزان کنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان گرکن است که در بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع است و 210 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
چابک زننده و سریع و چالاک در زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
سم الساعه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زودکشنده. که در اندک زمانی مرگ آورد:
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است، لیک زودکش است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
شکستگی استخوان که بالتمام از یکدیگر جدا شود نه به درازا و وریب
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
پیمان شکن. (ناظم الاطباء). ناقض عهد. نقض کننده عهد. ناکث. زنهارخوار:
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای تو ای بیوفای عهدشکن.
فرخی.
چون عهدۀ عهد بازجویند
جز عهدشکن تو را چه گویند.
نظامی.
این عهدشکن که روزگار است
چون برزگران تخم کار است.
نظامی.
دست وفادر کمر عهد کن
تا نشوی عهدشکن جهد کن.
نظامی.
اگر آن عهدشکن بر سر میثاق آید
جان رفته ست که با قالب مشتاق آید.
سعدی.
زهی زمانۀ ناپایدار عهدشکن
چه دوستیست که با دوستان نمی پائی.
سعدی.
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی کند.
حافظ.
مرا تو عهدشکن خوانده ای و میترسم
که با تو روز قیامت همین خطاب رود.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ شِ کَ)
ابزاری است که بدان قند خرد کنند. غالباً به شکل تیشۀ خرد است و گاه گازمانند بود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آنکه به اندک اندوه و آزاری اشکش بردود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ تَ / تِ)
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد:
کو آن می دیرسال زودافکن تو
محراب دل من و حیات تن تو
میخانه مقام من به و مسکن تو
خم بر سر من سبوی در گردن تو.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آنکه بالبداهه شعر گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
که زود عداوت و دشمنی نماید:
فلک کو دیرمهر و زودکین است
در این محنت سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک،
جامی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دِ)
خود ایشان
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ)
دارو که نفخ معده بنشاند، که آروغ آرد و باد معده بیرون کند. بادکش. محلل ریاح. کاسرالریاح. طاردالریاح. تمام دانه های چتریان بواسطۀ اسانس های خود بعنوان بادشکن بکار میروند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 234) : زیرۀ سبز بادشکن است.
لغت نامه دهخدا
تصویری از زودکین
تصویر زودکین
کسی که زود عداوت و دشمنی نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادشکن
تصویر بادشکن
داروئی که نفخ معده را بنشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زونکن
تصویر زونکن
((زُ کَ))
نام تجاری وسیله ای معمولاً مقوایی و ضخیم با میله هایی فنردار، مخصوص نگه داری سندها و اوراق اداری برای پیشگیری از پراکنده شدن آن ها، پروندن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
((قَ شِ کَ))
ابزاری به صورت تیشه کوچک یا گازانبر با لبه های تیز برای شکستن قند، ابزاری بیشتر چکش مانند که با آن قند را به تکه های کوچک تقسیم می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادشکن
تصویر بادشکن
((ش ِ کَ))
دارویی که نفخ شکم بنشاند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زودکنش
تصویر زودکنش
حساس
فرهنگ واژه فارسی سره
پیمان شکن، خائن، عهدگسل، ناقض عهد، ناکث
متضاد: وفادار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صف شکن، خطشکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از توابع کجور نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
لابزن و بدوز، کوک بزن، کوک زدن در خیاطی
فرهنگ گویش مازندرانی