جدول جو
جدول جو

معنی زوارم - جستجوی لغت در جدول جو

زوارم
(زَ رُ)
یکی از دهستانهای هفتگانه بخش شیروان شهرستان قوچان است. این دهستان از هشت آبادی تشکیل یافته و در حدود 4609 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زواره
تصویر زواره
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زوارق
تصویر زوارق
زورق ها، کشتی کوچک ها، کرجی ها، جمع واژۀ زورق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوارم
تصویر صوارم
صارم ها، شیرهای درنده، برنده ها، دلاورها، شجاع ها، شمشیرهای تیز ها و برّان، صمصام ها، حسام ها، جرازها، شمشیر آبدارها، غفج ها، قاضب ها، شربت الماس ها، جوهردارها، جمع واژۀ صارم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوار
تصویر زوار
رسنی که بین پاردم و سینه بند شتر بکشند
آنچه صلاح چیزی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوار
تصویر زوار
کسی که به زیارت اماکن متبرکه می رود، کسی که بسیار زیارت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوار
تصویر زوار
خدمتکار، پرستار بیماران، پرستار زندانیان، برای مثال بهارش تویی غم گسارش تویی / بدین تنگ زندان زوارش تویی (فردوسی - ۳/۳۳۴)، شادان شده ای که من به یمگان / درمانده و خوار و بی زوارم (ناصرخسرو - ۴۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوار
تصویر زوار
زائرها، زیارت کنندگان، جمع واژۀ زائر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
خادم. در بعضی از فرهنگها تخصیص کرده اند به خادم بیماران و زندانیان. (جهانگیری). مطلق خادم را گویند عموماً و خادم بیماران و زندانیان خصوصاً. (برهان). خادم، پرستار، مخصوصاً آنکه خدمت بیماران یا زندانیان کند. (فرهنگ فارسی معین). کسی بود که در بندی یا در زندانی بود و از بهر او کاری کند... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 130). خدمتکار و پرستار بیمار. (ناظم الاطباء). آنکه خدمت بندیان کند و محبوسان را نگاه دارد. فردوسی گوید... و در فرهنگ در این بیت بمعنی برادر رستم گفته که او را زواره نیز گویند و غلط کرده زیرا در آن سفر زواره همراه رستم نبود و فردوسی در آن داستان نام زواره مطلقاً نبرده بلکه مراد منیژه است که در بند خدمت می کرد. (از فرهنگ رشیدی). کسی که خدمت بندیان کند و ایشان را سرپرستی نماید چنانکه منیژه مر بیژن را کرده بود بعد از خلاصی بیژن که رستم و بیژن و منیژه بازمی گشتند، فردوسی گوید... و در فرهنگ زوار را زواره برادر رستم دانسته و خطا کرده زیرا که در آن داستان اصلاً اسم زواره مذکور نگردید و مقصود از این زواره منیژه است که در چند سال محبوسی بیژن خدمت او را می کرده است و این شعر فردوسی که از زبان کیخسرو گفته بوقتی که در جام گیتی نما حال بیژن را دیده می گوید که دختری نامور در آن زندان زوار یعنی خدمتکار اوست... ثابت میشود که منیژه است نه زواره. (انجمن آرا) (آنندراج). خدمتگر و یاری ده باشد. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 48) (لغت فرس اسدی چ پاول هرن ص 36). تیماربر. (از صحاح الفرس) :
سوی خانه رفتند از چاهسار
به یک دست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی.
که بیژن به توران به بند اندر است
زوارش یکی نامور دختر است.
فردوسی.
بهارش تویی غمگسارش تو باش
بدین تنگ زندان زوارش تو باش.
فردوسی.
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد و نه پوشش نه اندهگسار.
فردوسی.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن به جمله براه.
عنصری.
اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار
از که جویم جز که از فضلت رهایی را سبب.
ناصرخسرو.
به زندان سلیمانم ز دیوان
نمی بینم نه یاری نه زواری.
ناصرخسرو.
شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم.
ناصرخسرو.
، جیرۀزندانی. غذای زندانی:
درم رباید تیغ تو زانش در سر خصم
کنی به زندان و ز مغز او دهیش زوار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277).
، زنده و ذی حیات را نیز گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). بمعنی زنده نیز گفته اند. (از فرهنگ رشیدی). ذی حیات. (جهانگیری). رجوع به معنی آخر شود، صدا و آواز تند و تیز باشد. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). بمعنی آواز نیز گفته اند اما در عربی زؤار بالضم و زئیر هر دو بمعنی آواز شیر آمده. (از فرهنگ رشیدی). آواز تیز. (جهانگیری). رجوع به معنی بعد شود، زن پیر فرتوت سال خورده را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). زن پیر. (جهانگیری). بمعنی زن پیر نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). در نسخۀ لغت فرس اسدی می نویسد: ’زوار زن بیژن بود’ و مرادش از زن بیژن، منیژه دختر افراسیاب است و همین کلمه زن بیژن، بگمان من زن پیر خوانده شده و کلمات فرتوت و سالخورده را هم صاحب برهان و امثال او بر آن افزوده اند و زنده و تند و تیز هم تصحیفات کلمه زن بیژن می باشد و غلط است و زوار بمعنی خادم است و در این بیت فردوسی... مراد از زوار، منیژه دختر افراسیاب. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، زندانبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَوْ وا)
صیغۀ مبالغه بمعنی بسیار زیارت کننده. (غیاث) (از دهار). بسیار زیارت کننده. آنکه به زیارت بقاع متبرکه رود. (فرهنگ فارسی معین). کسی که جهت زیارت مشاهد متبرکه مسافرت کند. (ناظم الاطباء) ، مسافر. (ناظم الاطباء) ، صیغۀ نسبت هم هست در این صورت بمعنی کسی که خدمت مزارات بزرگان پیشۀ او باشد خصوصاً خادم زیارت ائمۀ احدی عشر را گویند رضی اﷲ عنهم. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(زُوْ وا)
جمع واژۀ زائر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زیارت کنندگان. (آنندراج). زیارت کنندگان و این جمع واژۀ زائر است. (غیاث). از این کلمه ارباب سؤال اراده میشود رعایت ادب را. آنگاه که آوازۀ سخای خالد برمکی در اکناف جهان پیچید مردم از همه جا روی بدو نهادند به امید احسان و انعام وی، و تا این وقت اینگونه خواهندگان را سائل گفتندی خالد گفت این پسندیده نباشد و ایشان را زوار نام نهاد و این جیبات کوفی در این معنی گوید:
حذا خالد فی مجده حذو برمک
فمجد له مستطرف و اصیل
و کان الواالحاجات یدعون قبله
بلفظ علی الاعدام فیه دلیل
فسماهم الزوار ستراً علیهم
ولکن من فعل الکریم جلیل.
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به الوزراء و الکتاب ص 110 شود:
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان.
فرخی.
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سائل و زوار.
فرخی.
ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان
ای چارۀ بیچاره و ای مفزع زوار.
منوچهری.
چهرۀ سیب سرخ، گویی راست
روی زوار خواجه منصور است.
مسعودسعد.
از بسکه خازن تو به زوار زر دهد
باشد چو سنگ زر کف دستش به زر نگار.
سوزنی.
خدایگان صدور زمانه شمس الدین
عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زِ)
زهوار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زهوار شود.
- زواردررفته، سست از کار افتاده. (فرهنگ فارسی معین). کهنه و فرسوده و بی مصرف.
- ، پیر و فرسوده که کار کردن نتواند. (فرهنگ فارسی معین). رنجور و ناتوان. رجوع به زواریدن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
هر چیز که صلاح چیزی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیار، به قلب واو و یا. (اقرب الموارد) ، رسن که میان پاردم و سینه بند شتر کشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ازوره. (از اقرب الموارد) ، لبیشۀ ستور. زیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زیارت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دیهی است از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 15هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 26500 گزی خاور راه بروجرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یکی از دهستانهای شهرستان شهسوار است و از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و قراء مهم آن رود پشت و کترا و کت کله است و در حدود 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان اندوهجرد است که در بخش شهداد شهرستان کرمان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ رِ)
جمع واژۀ هارم. (منتهی الارب). رجوع به هارم شود
لغت نامه دهخدا
(صَ رِ)
جمع واژۀ صارم. (دهار). تیغهای برنده و تیز. (غیاث اللغات). رجوع به صارم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بیمارداری. پرستاری بیمار. شغل زوار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خدمت. (از فهرست ولف) :
یکی دختری از نژاد کیان
زبهر زواریش بسته میان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1100).
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری بر این بسته تا جاودان.
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زوار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
نام قصبه ای است از عراق در توابع کاشان. (برهان). قصبه ای است از حوالی کاشان. (جهانگیری). نام موضعی است. (فرهنگ رشیدی). قریه ای از قراء کاشان و اصفهان است. گویند در زواره کاریزی قدیم بوده که آن را کاریز کیخسرو می نامیده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). زواره از اقلیم چهارم و بر سر مفازه، زواره برادر رستم دستان ساخت و سی پاره دیه توابع آن بود. حقوق دیوانیش هشت هزار دینار است. (نزهه القلوب چ لیسترانج ج 3 ص 68، 69). جنوبش از ولایات ساوه و قم و کاشان و زواره و... گذشته به دریا رسد. (نزهه القلوب ایضاً ص 141)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
نام برادر رستم. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از برهان) (آنندراج) (از اوبهی) (از انجمن آرا) (از فهرست ولف). پسر زال و برادر رستم است. (فرهنگ فارسی معین). برادر رستم و از پهلوانان کیخسرو و کیکاوس. در جنگها همه جا همراه رستم و یار و کارگزار او بود. (دایره المعارف فارسی) :
سوی میسره نامبردار شیر
زواره که بود اژدهای دلیر.
فردوسی.
زواره بیاورد از آن سو سپاه
یکی لشکر داغدل کینه خواه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1692).
زواره بیامد ز پشت سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ص 1693)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زیارت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) ، زوار بستن بر شتر. (آنندراج). رجوع به زوار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 104 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زِ رَ)
دهی از دهستان بناجو است که در بخش بناب شهرستان مراغه واقع است و 1052 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
جمع واژۀ زورق. (ناظم الاطباء). رجوع به زورق شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
جمع واژۀ طارم
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
آبی است و پشته ای است. (از منتهی الارب). تپه و آبی است ازبرای بنی جعفر. و گویند کوهی است ازبرای بنی ابی بکر بن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زوار
تصویر زوار
زیارت کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوارم
تصویر صوارم
تیغ های تیز، جمع صارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواری
تصویر زواری
بیمار داری، خدمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زِ))
زهوار، نوار باریکی از چرم یا چیز دیگر که با آن حاشیه یا کناره چیزی را دوزند، چوب های باریکی که در اطراف چهارچوب در و پنجره کوبند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زَ وَّ))
بسیار زیارت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زَ))
خدمتکار، پرستار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زُ وّ))
زیارت کنندگان
فرهنگ فارسی معین
سوراخی برای خارج نمودن تپاله ی گاو و گوساله یا پهن اسب و
فرهنگ گویش مازندرانی