جدول جو
جدول جو

معنی زواجر - جستجوی لغت در جدول جو

زواجر
(زَ جِ)
جمع واژۀ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث) (آنندراج). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) :... ملک کرمان به تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت و اوامر و زواجر او به امضاء پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). و به زواجر نصیحت از ممالک فضیحت خلاص نمی جست. (جهانگشای جوینی).
- زواجر شرعی، منهیات شرعی و هر چیزی که شریعت آنرا نهی کرده باشد. و غیرمشروع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زواجر
(زَ جِ)
دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش دقیدار شهرستان زنجان واقع است و 532 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
زواجر
بادارندگان و موانع
تصویری از زواجر
تصویر زواجر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زوار
تصویر زوار
رسنی که بین پاردم و سینه بند شتر بکشند
آنچه صلاح چیزی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوار
تصویر زوار
کسی که به زیارت اماکن متبرکه می رود، کسی که بسیار زیارت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوار
تصویر زوار
خدمتکار، پرستار بیماران، پرستار زندانیان، برای مثال بهارش تویی غم گسارش تویی / بدین تنگ زندان زوارش تویی (فردوسی - ۳/۳۳۴)، شادان شده ای که من به یمگان / درمانده و خوار و بی زوارم (ناصرخسرو - ۴۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هواجر
تصویر هواجر
هاجره، نیمۀ روز، نیمروز، شدت گرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زواج
تصویر زواج
زناشویی، ازدواج، زناشوهری، زن و شوهری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوار
تصویر زوار
زائرها، زیارت کنندگان، جمع واژۀ زائر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاجر
تصویر زاجر
منع کننده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، حابس، معوّق، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
زیارت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ فِ)
کنیزکان که در مشک آب کشند، زوافر مجد، اسباب و امور که بدان مجد قوت گیرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ زافره. (اقرب الموارد). رجوع به زافره شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
منعکننده. بازدارندۀ از کاری. (دهار) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، زاجر قلبی در اصطلاح صوفیه، واعظ و زنهاردهنده حق و خواننده بسوی خدا است و آن نوری است که در دل مؤمن تابد. (تعریفات) ، اندرزدهنده: و در حلقۀ درویشان زاجرند و صبور. (گلستان) ، بیم کناننده، نالنده، فالگیرنده بمرغ. (دهار) ، برانگیزنده بر کاری. راننده و سوق دهنده: فالزاجرات زجراً، ای الملائکهتزجر السحاب ای تسوقه. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ جِ)
جمع واژۀ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجربه معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(شَ جِ)
جمع واژۀ شاجر. و رماح شواجر، نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شاجره. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی.
یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.
سوزنی.
به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.
سوزنی.
، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(زَ هَِ)
روشنها و بلندها. جمع واژۀ زاهره که بمعنی روشن و بلند است. (غیاث) (آنندراج). روشن ها. (فرهنگ فارسی معین) : مناقب او در همه جهان چون ثواقب درخشان بود و مآثر او چون زواهر بر صفحۀ ایام ظاهر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 308). جواهر زواهر الفاظ... (روضهالعقول، از فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی شکوفه ها نیز نوشته اند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، گلهای رعنا و نیک منظر. (ناظم الاطباء) ، زینتها و آرایشها و پیرایه ها. (ناظم الاطباء) : چنانچ دیگر جواهر و زواهر و نقره و طلا در خزینه می نهادند. (تاریخ قم ص 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
از ’زج ل’، جمع واژۀ زاجل، به معنی چوب بند سر مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
جمع واژۀ زمجر. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ زمجر و زمجره. (ناظم الاطباء). زماجیر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به همین کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ)
جمع واژۀ تاجره. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تاجر و تاجره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
جمع واژۀ حجره، ناحیۀ سرای. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به حجره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زواهر
تصویر زواهر
جمع زاهره روشنها: (جواهر زواهر الفاظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواخر
تصویر زواخر
به گونه رمن گیاهان بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواجل
تصویر زواجل
جمع زاجل، چوب پنبه ها سربندها سربند های مشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواج
تصویر زواج
نکاح و عروسی، زناشوئی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع هاجره شدت گرما: از تاب هواجر احداث روزگار بجناح این دولت استظلال کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوار
تصویر زوار
زیارت کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاجر
تصویر زاجر
منع کننده، باز دارنده از کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هواجر
تصویر هواجر
((~. جِ))
جمع هاجره، شدت گرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زُ وّ))
زیارت کنندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زَ))
خدمتکار، پرستار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زَ وَّ))
بسیار زیارت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوار
تصویر زوار
((زِ))
زهوار، نوار باریکی از چرم یا چیز دیگر که با آن حاشیه یا کناره چیزی را دوزند، چوب های باریکی که در اطراف چهارچوب در و پنجره کوبند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زواج
تصویر زواج
((زَ))
زناشویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاجر
تصویر زاجر
((جِ))
منع کننده، بازدارنده، بانگ زننده
فرهنگ فارسی معین