جدول جو
جدول جو

معنی زهردار - جستجوی لغت در جدول جو

زهردار
(قَ دَ / دِ)
صاحب زهر. جانور یا گیاهی که سم دارد. سامه. سوام: مار زهردار. مقابل بی زهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حیوان زهردار، جانوری که دارای زهر باشد. (ناظم الاطباء) :
کشت خال لب توام آری
مگس شهد زهردار بود.
میرخسرو (از آنندراج).
، آلوده به زهر و محتوی از زهر: خنجر زهردار، خنجر آلوده به زهر. (ناظم الاطباء) :
برآویخته ناچخی زهردار
بوقت زدن تلخ چون زهرمار.
نظامی.
رجوع به زهر شود
لغت نامه دهخدا
زهردار
زهرآگین، زهرآلود، سم آلود، سمی، مسموم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهردار
تصویر مهردار
(پسرانه)
دارنده مهر و محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهردارو
تصویر زهردارو
پادزهر، پازهر، داروی ضد زهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهردار
تصویر شهردار
رئیس شهرداری، نگهدارندۀ شهر، نگهبان شهر
فرهنگ فارسی عمید
کسی که در دربار پادشاه سمت مهرداری داشته و مهر پادشاه نزد او بوده و فرمان ها و نامه ها را مهر می کرده
فرهنگ فارسی عمید
(رُ یَ دَ / دِ)
آهاردار
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ دَ / دِ)
مالدار. (آنندراج). توانگر. دولتمند. مالدار. پولدار. (ناظم الاطباء). دارندۀ زر. که زر دارد. غنی. با ثروت و نعمت:
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وز مایۀ قناعت درویش او توانگر.
شرف الدین شفروه.
موسم نوروز، زر در دست زرداران خوش است
ما که مستانیم ساغر دستگردان می کشیم.
فاضل کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ /رِ)
دارای مهر. مهردارنده. هرچه مهرداشته باشد اعم از انگشت و غیره. (از آنندراج). هرچه با آن نشان و مهر بر چیزی نهند. خاتم:
بود خاتم انبیا در شمار
که انگشت آخر بود مهردار.
ملاعبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
، آنکه مهر پادشاه بدو سپرده شده است. کسی که در دربارهای قدیم سمت مهرداری داشته. در عهد صفویان مهردار یا وزیر مهر همیشه در مجلس شاه نزدیک وی می نشسته است. مهرداران شاه سه تن بوده اند، یکی مقرب الخاقان مهردار مهر همایون یا وزیر مهر، دیگری مهردار مهرشرف نفاذ، و این دو هریک قسمتی از نامه ها و فرمانهای شاهی را مهر میکرده و برخی از احکام را نیز به هر دو مهر می رسانده اند، سومی مهردار قشون که فقط احکام مربوط به سرداران و سپاهیان و مسائل جنگی را مهر می کرد. (از شاه عباس تألیف فلسفی ج 2 ص 11) : از قراری که از سررشتۀ مهردار سابق معلوم می شود در زمان قدیم اولاً سیصد و شصت وچهار تومان... داشته. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 25). و نیز رجوع به سازمان حکومت صفویه یا تعلیقات مینورسکی بر تذکرهالملوک شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
مهتر اسبان، ارخبﱡس. معلم مسیحی که با فلیمون و اپفیا همکار بود و پولس او را چون سپاهی همقطار خود سلام میفرستد (فلیمون 2) ، و او را اندرز می دهد که موعظۀ خود را در کولسی به اتمام رساند. (کولسیان 4:17). (قاموس کتاب مقدس) ، دندانهای آسیا. طواحن، قبائلی که هر یک بنفسه مستقل و مستغنی از دیگرانست. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(حَ خوا / خا رَ / رِ)
مخفف گوهردار:
گفتم چه صاعقه است گهردار تیغ او
گفتا جداکننده جسم عدو ز جان.
فرخی.
زدوده تیغ گهردار رنگ داده به خون
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد.
سوزنی.
رجوع به گوهردار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن شیرویه. مؤلف کتاب فردوس الاعلی و زین الائمه عبدالسلام بن محمد بن علی الخوارزمی الفردوسی بسبب روایت این کتاب معروف به فردوس شده و صاعدبن یوسف خوارزمی از عبدالسلام مذکور روایت کرده است. (یادداشت مؤلف). ابومنصور شهرداربن شیرویۀ همدانی محدث دیلمی الاصل. نسبش به ضحاک بن فیروز صحابی رسد. او راست: مسندالفردوس در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 418). حاجی خلیفه او را ملقب به حافظ و گردآورندۀ اسانید مسند الفردوس دانسته که در 4 جلد بوده است. و وفات او را به سال 558 هجری قمری یاد کرده است. رجوع به کشف الظنون شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ / دِ)
دارندۀ زور، قوی، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، مرادف زورآور، (آنندراج) :
شاها بگیر بر من اگرچه ز روی جهل
درکرده ام بدست چنان زوردار، دست،
حسین ثنائی (از آنندراج)،
رجوع به زور و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
زهربارنده. سم ریزنده، کشنده. مهلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زهر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهردارنده. نگهدارندۀ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن:
گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار.
فرخی.
، صیاد. کسی که صید طیور میکند. (ناظم الاطباء) ، رئیس بلدیه. رئیس شهرداری. مسؤول ادارۀ امور شهری. رجوع به شهرداری شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پازهر را گویند و به عربی فادزهر خوانند. (برهان). بمعنی پازهر است که دفع زهر کند. (انجمن آرا) (آنندراج). تریاق. (غیاث). پازهر. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). تریاق. پازهر. فادزهر. (ناظم الاطباء) :
شکر از لعل او طعم دگر داشت
که لعلش زهردارو در شکر داشت.
عطار (از جهانگیری).
، سم الفار. مرگ موش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که چو موشان نخورد خواهم من
زهرداروی تو به بوی پنیر.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجردار
تصویر اجردار
پاداشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زره دار
تصویر زره دار
دارای زره زره پوش کشتی زره دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگدار
تصویر زنگدار
طنین دار (صدا آواز)، دارنده زنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمدار
تصویر زخمدار
مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهاردار
تصویر آهاردار
آهار زده
فرهنگ لغت هوشیار
میوه دار باثمرمثمر (درخت)، آبستن حامله، مخلوط با فلز کم بها مغشوش نبهره. یا زبان باردار. زبانی که قشر سفیدی بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهادار
تصویر بهادار
دارای قیمت، قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکردار
تصویر بکردار
بطریقه و برفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازهرار
تصویر ازهرار
گل آذینش شکوفگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهر بار
تصویر زهر بار
سم ریزنده، کشنده مهلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهردار
تصویر آهردار
آهار دار
فرهنگ لغت هوشیار
سمی که از نیش مار بر آید و اغلب کشنده است و امروزه از انواع این زهرها در داروسازی استفاده می نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهردار
تصویر شهردار
حافظ نظم و شهر
فرهنگ لغت هوشیار
دارای گوهر خداوند جواهر، دارای نژاد نیک نژاده اصیل، دارنده جوهر (تیغ و شمشیر و جز آن) جوهر دار: جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد دست و تیغش هر دو گوهر بار و گوهر دار باد (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهردار
تصویر شهردار
نگه دارنده شهر، رییس شهرداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهربار
تصویر زهربار
کشنده، مهلک
فرهنگ فارسی معین
درخت شمشاد، شهردار شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
قدرتمند، قلدر
فرهنگ گویش مازندرانی