دیفتری، بیماری واگیرداری که باعث ایجاد عشایی کاذب در حلق و حنجره می شود، از عوارض آن گلودرد، تب، سرفه، گرفتگی صدا و در صورت وخامت، ناراحتی های قلبی، کلیوی و فلج دست و پا را موجب می شود، خناق، بادزهره
دیفتِری، بیماری واگیرداری که باعث ایجاد عشایی کاذب در حلق و حنجره می شود، از عوارض آن گلودرد، تب، سرفه، گرفتگی صدا و در صورت وخامت، ناراحتی های قلبی، کلیوی و فلج دست و پا را موجب می شود، خُناق، بادزَهره
که زر بارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زربخش. که زر از دستش بارد. که زر بخشد: نشانی از کف زربار او دهد به خزان چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا. سوزنی (یادداشت ایضاً)
که زر بارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زربخش. که زر از دستش بارد. که زر بخشد: نشانی از کف زربار او دهد به خزان چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا. سوزنی (یادداشت ایضاً)
مخفف گوهربار، مجازاً گریان: کنونم می جهد چشم گهربار چه خواهم دید بسم اﷲ دگر بار. نظامی. عاشقان زمرۀ ارباب امانت باشند لاجرم چشم گهربار همان است که بود. حافظ. ، کنایه از فصیح و رسا و بلیغ باشد: لفظ گهربار او غیرت ابر بهار دست زرافشان او طعنۀ باد خزان. خاقانی. رجوع به کلمه گوهربار شود
مخفف گوهربار، مجازاً گریان: کنونم می جهد چشم گهربار چه خواهم دید بسم اﷲ دگر بار. نظامی. عاشقان زمرۀ ارباب امانت باشند لاجرم چشم گهربار همان است که بود. حافظ. ، کنایه از فصیح و رسا و بلیغ باشد: لفظ گهربار او غیرت ابر بهار دست زرافشان او طعنۀ باد خزان. خاقانی. رجوع به کلمه گوهربار شود
بمعنی بادزهر است و آن مرضی باشد که به عربی خناق گویندش. (برهان). خناق. (ناظم الاطباء). بادزهره. دیفتری. (فرهنگ فارسی معین) ، سموم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به سموم شود
بمعنی بادزهر است و آن مرضی باشد که به عربی خناق گویندش. (برهان). خناق. (ناظم الاطباء). بادزهره. دیفتری. (فرهنگ فارسی معین) ، سَموم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به سموم شود
صاحب زهر. جانور یا گیاهی که سم دارد. سامه. سوام: مار زهردار. مقابل بی زهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حیوان زهردار، جانوری که دارای زهر باشد. (ناظم الاطباء) : کشت خال لب توام آری مگس شهد زهردار بود. میرخسرو (از آنندراج). ، آلوده به زهر و محتوی از زهر: خنجر زهردار، خنجر آلوده به زهر. (ناظم الاطباء) : برآویخته ناچخی زهردار بوقت زدن تلخ چون زهرمار. نظامی. رجوع به زهر شود
صاحب زهر. جانور یا گیاهی که سم دارد. سامه. سوام: مار زهردار. مقابل بی زهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حیوان زهردار، جانوری که دارای زهر باشد. (ناظم الاطباء) : کشت خال لب توام آری مگس شهد زهردار بود. میرخسرو (از آنندراج). ، آلوده به زهر و محتوی از زهر: خنجر زهردار، خنجر آلوده به زهر. (ناظم الاطباء) : برآویخته ناچخی زهردار بوقت زدن تلخ چون زهرمار. نظامی. رجوع به زهر شود
طعامی که زهر درآن آمیزند برای هلاک دشمن. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آشی که به زهر آمیخته باشند: که مگر نوعی دعائی کرده ای از جهالت زهربائی خورده ای. مولوی. رجوع به زهر و دیگر ترکیبهای آن شود
طعامی که زهر درآن آمیزند برای هلاک دشمن. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آشی که به زهر آمیخته باشند: که مگر نوعی دعائی کرده ای از جهالت زهربائی خورده ای. مولوی. رجوع به زهر و دیگر ترکیبهای آن شود