شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، پیشار، پیشیار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، کُمیز، گُمیز، شاشه
نام پسر رستم زال است که مادر او تهمینه دختر شاه سمنگان است که بفرماندهی لشکریان تورانی بجنگ ایران آمد و با رستم در حالیکه یکدیگر را نمی شناختند جنگید و بدست او کشته شد. (فرهنگ فارسی معین) : کنون رزم سهراب و رستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو. فردوسی. سهم تو قطران کند نطفۀ سهراب و زال تیغ تو زیبق کند زهرۀگرشاسب و شم. خاقانی
نام پسر رستم زال است که مادر او تهمینه دختر شاه سمنگان است که بفرماندهی لشکریان تورانی بجنگ ایران آمد و با رستم در حالیکه یکدیگر را نمی شناختند جنگید و بدست او کشته شد. (فرهنگ فارسی معین) : کنون رزم سهراب و رستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو. فردوسی. سهم تو قطران کند نطفۀ سهراب و زال تیغ تو زیبق کند زهرۀگرشاسب و شم. خاقانی
دهی است جزء دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 2078 تن سکنه. آب آن از نهر آغمیان و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات ومحصول دامی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 2078 تن سکنه. آب آن از نهر آغمیان و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات ومحصول دامی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
آنکه روده را تابد. از: ’زه’ + ’تاب’، مخفف تابنده، از تافتن. آنکه زه از روده ها برای کمان و جز آن تابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشتۀ تافته از رودۀ گوسفند و حیوانات دیگراست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
آنکه روده را تابد. از: ’زه’ + ’تاب’، مخفف تابنده، از تافتن. آنکه زه از روده ها برای کمان و جز آن تابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشتۀ تافته از رودۀ گوسفند و حیوانات دیگراست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
زهرا. لقب حضرت فاطمه رضی الله عنها لکرمها و صفائها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فاطمه الزهراء، زوجه امام علی. (از اقرب الموارد). لقب حضرت فاطمه رضی الله عنها از آنکه آن حضرت سپیدپوست بودند، مأخوذ از زهره که بمعنی بیاض و حسن است. (غیاث) (آنندراج)... لانها اذا قامت فی محرابها زهر نورها لاهل السماء کما یزهر نورالکواکب لاهل الارض. (ناظم الاطباء). لقب فاطمه بنت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و سلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز فرزند زهرا و حیدر گرفتم من این سیرت راستین محمد. ناصرخسرو. آن روز در آن هول وفزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا. ناصرخسرو. چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا. ناصرخسرو. آن خدیجه همتی کز نسبتش بانوان را قدر زهرا دیده ام. خاقانی. شبهت حوانویسم تهمت هاجر نهم چادر مریم ربایم پردۀ زهرا درم. خاقانی. رجوع به فاطمه شود
زهرا. لقب حضرت فاطمه رضی الله عنها لکرمها و صفائها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فاطمه الزهراء، زوجه امام علی. (از اقرب الموارد). لقب حضرت فاطمه رضی الله عنها از آنکه آن حضرت سپیدپوست بودند، مأخوذ از زُهره که بمعنی بیاض و حسن است. (غیاث) (آنندراج)... لانها اذا قامت فی محرابها زهر نورها لاهل السماء کما یزهر نورالکواکب لاهل الارض. (ناظم الاطباء). لقب فاطمه بنت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و سلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز فرزند زهرا و حیدر گرفتم من این سیرت راستین محمد. ناصرخسرو. آن روز در آن هول وفزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا. ناصرخسرو. چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا. ناصرخسرو. آن خدیجه همتی کز نسبتش بانوان را قدر زهرا دیده ام. خاقانی. شبهت حوانویسم تهمت هاجر نهم چادر مریم ربایم پردۀ زهرا درم. خاقانی. رجوع به فاطمه شود
نام پادشاه کابل، جدمادری رستم، بدین توضیح که دختر وی رودابه از سیندخت، زن دستان زال بود و رستم از او بزاد: من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم. فردوسی. تو را بویۀ دخت مهراب خاست دلت را هش سام زابل کجاست. فردوسی. یکی پادشا بود مهراب نام زبردست با گنج و گسترده کام. فردوسی
نام پادشاه کابل، جدمادری رستم، بدین توضیح که دختر وی رودابه از سیندخت، زن دستان زال بود و رستم از او بزاد: من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم. فردوسی. تو را بویۀ دخت مهراب خاست دلت را هُش ِ سام زابل کجاست. فردوسی. یکی پادشا بود مهراب نام زبردست با گنج و گسترده کام. فردوسی
شهری است به مغرب. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری در اندلس که عبدالرحمن سوم و جانشینان وی آنرا بنا کردند و آن در انقلاب بربر (1010 میلادی) خراب شد. (فرهنگ فارسی معین). سرایه ای است از عجائب ابنیۀ دنیا، آن را ابوالمظفر عبدالرحمن بن عبداﷲ، ملقب به ناصر یکی از ملوک اموی اندلس پی افکند، نزدیکی قرطبه (در اول سال 325 هجری قمری) و میان آن و قرطبه چهار میل و دو ثلث میل است. طول زهراء از شرق به غرب دوازده هزار و هفتصد ذراع... و عدد ستونهای آن چهار هزار و سیصد و دروازه های آن بیش از بیست و پنج است و ناصر جبایت بلاد را سه بخش می کرد ثلثی جنید را و ثلثی ذخیره را و ثلثی عمارت زهراء را و جبایت اندلس در این وقت 5480000 دینار بود بعلاوۀ 765000 دینار که از سوق و... عاید می شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محلی است در اسپانیا در جوار قرطبه که به دستور عبدالرحمن سوم بنام محبوبۀ وی بسال 936 میلادی بنا شد. (یادداشت ایضاً) : و کرسیهما (ای عبدالرحمن الناصربن محمد بن عبداﷲ و ابنه، الحکم المستنصر) الزهراء. (نفح الطیب ج 1 ص 140). رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه و عیون الانباء و تمدن اسلام جرجی زیدان ج 5 ص 96 شود
شهری است به مغرب. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری در اندلس که عبدالرحمن سوم و جانشینان وی آنرا بنا کردند و آن در انقلاب بربر (1010 میلادی) خراب شد. (فرهنگ فارسی معین). سرایه ای است از عجائب ابنیۀ دنیا، آن را ابوالمظفر عبدالرحمن بن عبداﷲ، ملقب به ناصر یکی از ملوک اموی اندلس پی افکند، نزدیکی قرطبه (در اول سال 325 هجری قمری) و میان آن و قرطبه چهار میل و دو ثلث میل است. طول زهراء از شرق به غرب دوازده هزار و هفتصد ذراع... و عدد ستونهای آن چهار هزار و سیصد و دروازه های آن بیش از بیست و پنج است و ناصر جبایت بلاد را سه بخش می کرد ثلثی جنید را و ثلثی ذخیره را و ثلثی عمارت زهراء را و جبایت اندلس در این وقت 5480000 دینار بود بعلاوۀ 765000 دینار که از سوق و... عاید می شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محلی است در اسپانیا در جوار قرطبه که به دستور عبدالرحمن سوم بنام محبوبۀ وی بسال 936 میلادی بنا شد. (یادداشت ایضاً) : و کرسیهما (ای عبدالرحمن الناصربن محمد بن عبداﷲ و ابنه، الحکم المستنصر) الزهراء. (نفح الطیب ج 1 ص 140). رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه و عیون الانباء و تمدن اسلام جرجی زیدان ج 5 ص 96 شود
در دو شاهد زیر از جوینی بمعنی خوبی ها و تازگیها آمده است: و جامی از یاقوت سرخ آتشی که بر مثال زورقی ساخته بودند و از نفایس زهرات دنیا و موجودات خزانه آن را در نظر او وزنی بودی. (جهانگشای جوینی). و مقصودمطلوب از زهرات و ثمرات زمان و اهل... برداشتند. (جهانگشای جوینی). رجوع به زهرهالدنیا ذیل زهره شود
در دو شاهد زیر از جوینی بمعنی خوبی ها و تازگیها آمده است: و جامی از یاقوت سرخ آتشی که بر مثال زورقی ساخته بودند و از نفایس زهرات دنیا و موجودات خزانه آن را در نظر او وزنی بودی. (جهانگشای جوینی). و مقصودمطلوب از زهرات و ثمرات زمان و اهل... برداشتند. (جهانگشای جوینی). رجوع به زهرهالدنیا ذیل زهره شود
زهراب. زهرابه. آب زهرآلوده. (فرهنگ فارسی معین). آبی که در آن زهر تعبیه بود. (شرفنامۀ منیری). آب زهرآلود. (ناظم الاطباء). آبی ممزوج با زهر. آب آمیخته به زهر. زهر مایع. آب به سم آمیخته. آب مسموم، که به لب شمشیر و جزآن دادندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به زهراب شمشیر در بزمگاه به کوشش توانمش کردن تباه. فردوسی. حذر دار از عقاب آز ازیرا که پرزهراب دارد چنگ و منقار. ناصرخسرو. در زهرۀ روس رانده زهراب کانداخته یغلق پران را. خاقانی. عین آن تخییل را حکمت کند عین آن زهراب را شربت کند. مولوی. - زهراب اجل، ساغر اجل. (ناظم الاطباء). - زهراب خود را فروریختن، یعنی از سر خشم و غضب فرودآمدن. (آنندراج). - زهراب خورد، زهرآب خورده. زهرآگین: به طوفان شمشیر زهراب خورد ز دریای قلزم برآورده گرد. نظامی. ، آبی که بعضی از فواکه و نباتات را در آن خیسانند تا تلخی و شوریی که داشته باشد ببرد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). و ظاهر آن است که زهراب تلخیئی که از خیساندن بعضی میوه ها در آب و آهک برآید. (فرهنگ رشیدی) ، کنایه از پیشاب نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). در تداول، بول. شاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کمیز و شاش. (ناظم الاطباء). ادرار. شاش. پیشاب. (فرهنگ فارسی معین). - زهراب ریختن، آب تاختن. پیشاب ریختن. شاشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، آب چرکین و متعفن. (ناظم الاطباء) ، آبی را نیز گویند که بدان پنیر بندند یعنی مایه که شیر راپنیر کند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). آب یا مایه ای که شیر را پنیر کند و بدان پنیر بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، یک نوع گیاهی آبی که ورتاج نیز گویند. (ناظم الاطباء)
زهراب. زهرابه. آب زهرآلوده. (فرهنگ فارسی معین). آبی که در آن زهر تعبیه بود. (شرفنامۀ منیری). آب زهرآلود. (ناظم الاطباء). آبی ممزوج با زهر. آب آمیخته به زهر. زهر مایع. آب به سم آمیخته. آب مسموم، که به لب شمشیر و جزآن دادندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به زهراب شمشیر در بزمگاه به کوشش توانمش کردن تباه. فردوسی. حذر دار از عقاب آز ازیرا که پرزهراب دارد چنگ و منقار. ناصرخسرو. در زهرۀ روس رانده زهراب کانداخته یغلق پران را. خاقانی. عین آن تخییل را حکمت کند عین آن زهراب را شربت کند. مولوی. - زهراب اجل، ساغر اجل. (ناظم الاطباء). - زهراب خود را فروریختن، یعنی از سر خشم و غضب فرودآمدن. (آنندراج). - زهراب خورد، زهرآب خورده. زهرآگین: به طوفان شمشیر زهراب خورد ز دریای قلزم برآورده گرد. نظامی. ، آبی که بعضی از فواکه و نباتات را در آن خیسانند تا تلخی و شوریی که داشته باشد ببرد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). و ظاهر آن است که زهراب تلخیئی که از خیساندن بعضی میوه ها در آب و آهک برآید. (فرهنگ رشیدی) ، کنایه از پیشاب نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). در تداول، بول. شاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کمیز و شاش. (ناظم الاطباء). ادرار. شاش. پیشاب. (فرهنگ فارسی معین). - زهراب ریختن، آب تاختن. پیشاب ریختن. شاشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، آب چرکین و متعفن. (ناظم الاطباء) ، آبی را نیز گویند که بدان پنیر بندند یعنی مایه که شیر راپنیر کند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). آب یا مایه ای که شیر را پنیر کند و بدان پنیر بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، یک نوع گیاهی آبی که ورتاج نیز گویند. (ناظم الاطباء)
طعامی که زهر درآن آمیزند برای هلاک دشمن. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آشی که به زهر آمیخته باشند: که مگر نوعی دعائی کرده ای از جهالت زهربائی خورده ای. مولوی. رجوع به زهر و دیگر ترکیبهای آن شود
طعامی که زهر درآن آمیزند برای هلاک دشمن. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آشی که به زهر آمیخته باشند: که مگر نوعی دعائی کرده ای از جهالت زهربائی خورده ای. مولوی. رجوع به زهر و دیگر ترکیبهای آن شود
درخشنده روی، سفید روی، مونث ازهر: سپیده سپید روی مونث ازهر درخشنده درخشنده روی سپید روی. توضیح: در فارسی بدون توجه بتذکیر و تانیث این کلمه را در مقام صفت بکار برند
درخشنده روی، سفید روی، مونث ازهر: سپیده سپید روی مونث ازهر درخشنده درخشنده روی سپید روی. توضیح: در فارسی بدون توجه بتذکیر و تانیث این کلمه را در مقام صفت بکار برند
آبی که از کنار رود چشمه تالاب و غیره تراوش کند، جایی که آب از آنجا جوشد خواه خاک و خواه سنگ باشد موضع چشمه، آبی که قعرش پیدا نباشد، چشمه ای که پیوسته روان باشد و هرگز نایستد
آبی که از کنار رود چشمه تالاب و غیره تراوش کند، جایی که آب از آنجا جوشد خواه خاک و خواه سنگ باشد موضع چشمه، آبی که قعرش پیدا نباشد، چشمه ای که پیوسته روان باشد و هرگز نایستد