جدول جو
جدول جو

معنی زهدم - جستجوی لغت در جدول جو

زهدم
(زَ دَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چرغ یا چوزۀ باز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جوجۀ بازی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زهدم
(زَ دَ)
ابن مضرّب. تابعی است ثقه. (منتهی الارب). تابعی واژه ای است که ریشه در تبعیت و پیروی دارد. در اسلام، تابعی به کسی اطلاق می شود که از صحابه پیامبر پیروی کرده است، نه اینکه صرفاً مسلمان باشد. این افراد در حفظ سنت و گسترش معارف دینی سهم عمده ای داشته اند و بسیاری از آنان به عنوان فقیه، محدث و مفسر شناخته می شوند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زهد
تصویر زهد
نخواستن چیزی و ترک کردن آن، اعراض کردن از دنیا و به عبادت پرداختن، بی اعتنایی به دنیا، پرهیزکاری، پارسایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهم
تصویر زهم
ویژگی بوی بد، بوی گند به ویژه بوی ماهی یا گوشت گندیده، پیه، ماده ای خوش بو که از گربۀ زباد گرفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هدم
تصویر هدم
خراب کردن بنا، ویران کردن
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ دُ)
زمینی است. (منتهی الارب). در شعر زهیر نام آن آمده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
باد گنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گند و بوی بد. (ناظم الاطباء). بوی بد. گند. (فرهنگ فارسی معین). بوی گوشت. بوی چربو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، پیه جانور دشتی یا پیه شترمرغ و اسب یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) ، خوشبوئی است مشهور به زباد و آن چیزی است که از زیر دم سنورالزباد برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). خوشبوئی است مشهور به زباد. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). زباد که یک نوع غالیه است. (ناظم الاطباء). عطر زباد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دسم زباد است و گویند زباد اسم جانور و زهم اسم عطر اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). از حیوانی حاصل شود که او را زباد گویند و به هندی کورهبلاری و معنی او چنان بود که گربۀ مشکبیز و مشک او را بهندی تندی گویند... از بلاد سند... به اطراف برند...مشکی که از او حاصل شود... خصیۀ آن حیوان است... وچون خصیه از او جدا شده او را بریان کنند تا رطوبت او برطرف شود. و بدان سبب فساد در او راه نیابد و زهم که ازو حاصل شود به روغنی ماند که بواسطۀ سرما منجمد شده باشد و چون خواهند که زهم ازو جدا کنند خصیۀ او را بفشارند و رطوبتی که از او بیرون آید جمع کنند تا آنچنان که مذکور شد خصیۀ او را خشک کنند. و نر و مادۀ او را زهم باشد، نر را در خصیه، ماده را میان دو پستان و تفرقۀ میان مشک و آن به دشواری توان کرد مگر کسی که به آن عارف باشد و او را با گربه مشابهت تمام هست... و از تمام اجزای او بوی مشک آید. بعضی پوست او را دباغت کنند و در میان رخوت نگاه دارند تا بوی از آن سرایت کند و عطاران او را در مایحتاج زنان بکار دارند... و گویند نجس است. (از ترجمه صیدنه). رجوع به زباد شود، دوائیست در عربی که به فارسی زرنباد گویند. (برهان). زرنباد. (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه). رجوع به زرنباد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَوْ وُ)
مغزدار شدن استخوان، بازداشتن کسی را از چیزی و نهی کردن، بسیار گفتن کسی را و افزودن سخن را بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَهََ)
زکوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج، زهاد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ)
جمع واژۀ هدم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نام مردی است. (منتهی الارب). هدم بن زید کلبی از فصحای عرب است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
پرنده ای است صاحب مخلب و دم او ابلق می باشد و آن را پر تیر سازند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء) :
گه کنی تیر چرخ را مرغش
گه کنی زاغ شام را مهدم.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، کبوتری که تمام پر او سیاه و دم اوسفید باشد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
گندیده شدن گوشت. قیاس شود با زخم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
ناقه مهدم، ماده شتر سخت آزمند گشن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نزدیک شدن در رفتار و خرید و فروخت و جز آن و یقال: زاهم الخمسین، یعنی نزدیک به پنجاه رسید. (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به مزاهمه شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
منسوب به زهد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زهد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
طعامی که به جلدی و چابکی برای سفر تهیه کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ویران شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغه) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سخت خشمگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). سخت شدن خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به خشم وعده بد کردن و ترسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سخت گشن خواه گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، کهنه گردیدن جامه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دِ)
مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
آنچه از کرانۀ چاه فرودریده در چاه افتاده باشد: دماؤهم بینهم هدم ای هدر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هرچه ویران شود و فروافتد، آنچه از گیاه در سال اول باقی مانده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هََ دَ)
خون رایگان و باطل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هدر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دوار سر رسیدن مرد را از سواری کشتی، پشت شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هدام عارض شدن مرد را. (از اقرب الموارد) ، شکستن بنا. (منتهی الارب). شکستن و افکندن بناء. (اقرب الموارد) ، ویران کردن. (منتهی الارب). ویرانی: و حوادث و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع... باد و باران و هدم... در کمین. (کلیله و دمنه).
گنج زیر خانه است و چاره نیست
پس ز هدم خانه مندیش و مایست.
مولوی.
از ابطال سوابق صنایع و هدم قواعد عوارف محترز می شد. (ترجمه تاریخ یمینی). بفرمود تا دست نهب و ارهاق و هدم و احراق بر دیار و امصار او دراز کردند. (ترجمه تاریخ یمینی)
سخت گشن خواه گردیدن ناقه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ هَِ)
فربه بسیارپیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سمین بسیارپیه. (ناظم الاطباء) ، آنکه در او بقیۀ پیه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه در وی بقیه ای از پیه و چربی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هدم
تصویر هدم
ویران کردن بنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهد
تصویر زهد
پرهیزکاری و پارسایی، بی اعتنائی به دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهم
تصویر زهم
بوی بد، پیه
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست صاحب مخلب و دم او ابلق میباشد و او را پر تیر سازند (برهان)، کبوتری که تمام پرش سیاه و دمش سفید باشد (برهان) : (گه کنی نسر چرخ را مرعش گه کنی زاغ شام را مهدم) (جها) توضیح با ماخذی که در دست بود این دو پرنده را نشناختیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهدم
تصویر تهدم
ویرانی، بد زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهدی
تصویر زهدی
منسوب به زهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدم
تصویر هدم
((هَ))
خراب کردن، ویران کردن، خرابی، ویرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهم
تصویر زهم
((زُ))
بوی بد، گند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهد
تصویر زهد
((زُ))
پرهیزکاری
فرهنگ فارسی معین
((مَ دُ))
پرنده ای است صاحب مخلب و دم او ابلق می باشد و او را پر تیر سازند، کبوتری که تمام پرش سیاه و دمش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
پارسایی، پرهیزگاری، تعبد، تقدس، تقوا، تورع، ورع
متضاد: فسق، ناپارسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انهدام، خرابی، نابودی، ویرانی
متضاد: آبادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد