جدول جو
جدول جو

معنی زنگک - جستجوی لغت در جدول جو

زنگک
(زَ گَ)
که در چشم کشند. صداء. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الصداء، زنگار آهن و زنگک که در چشم کشند. (ربنجنی، یادداشت ایضاً). سیاهی که در چشم کشند. (ایضاً). قسمی سیاهی که کمی به سبزی زند و زنان بدان ابروها سیاه کنند. سرمه سنگ است، آنگاه که از وی ابروان و خط پشت لب بالا را رنگین کنند. نوعی سیاهی چون سرمه که زنان از آن موی ابرو سیاه کنند یا خال بر رخسار نهند زینت را. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنگو
تصویر زنگو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زنگه
تصویر زنگه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی پسر شاوران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زنگی
تصویر زنگی
سیاه پوست، زنگ، زنوج، برای مثال چو شب گشت چون روی زنگی سیاه / نه خورشید پیدا نه تابنده ماه (فردوسی۴ - ۳۰۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنچک
تصویر زنچک
زن بدکار، روسپی، فاحشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگک
تصویر چنگک
میلۀ کوتاه فلزی سرکج برای آویختن یا گرفتن چیزی، قلاب، آکج، کجک، وسیله ای در کشاورزی با دستۀ بلند که در انتهایش میله ای کوتاه و خمیده قرار دارد، قلاب ماهیگیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگله، زنگدان، زنگلیچه، ژنگله، ژنگدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگک
تصویر سنگک
نوعی نان که در تنور بر روی سنگ ریزه پخته می شود
سنگ خرد، سنگ کوچک
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، ژاله، شخکاسه، آب بسته، پسکک، یخچه، پسنگک، شهنگانه، سنگچه، سنگرک برای مثال ویحک ای ابر بر گنهکاران / سنگک و برف باری و باران (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغگک
تصویر زغگک
زغنگ، سکسکه، انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود ، هکچه، سچک، هکک، فواق، اسکرک، سکیله، اشکوهه، هکهک
فرهنگ فارسی عمید
(زَ گَ / گِ)
مصغر زنگ بمعنی درای و اینجا (بیتی از شرفنامۀنظامی) از زنگ کوچک حلقه و گوشوارۀ گوش مراد است. (حاشیۀ وحید بر شرفنامۀ نظامی ص 116) :
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ
به زنگه رود گوش سالار زنگ.
نظامی (شرفنامه ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
نام پهلوانی بوده که پدر او را شاوران خوانند. (برهان). نام مبارزی است از ولایت زنگه که پدرش شاوران نام داشته، در شاهنامۀ فردوسی مذکور است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مبارزی است که پدرش شاوران نام داشت. (فرهنگ رشیدی). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). یکی از پهلوانان ایران. (از فهرست ولف) :
نوازادۀ زنگه را بازجست
طلب کرد و زنگار از آیینه شست.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 229).
رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ)
موی زنگن، مجعد: شعر رجل، موئی نه زنگن ونه شیو. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زُ نُ)
یک نوع خوراک قابضی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَهْ)
مخفف از آنگه. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اتابک عمادالدین زنگی پسر آق سنقر. رجوع به اتابکان الجزیره و شام و عمادالدین و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 321 و 551 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تیره ای از طایفۀ اورگ ازهفت لنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان صوفیان است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به زنگ. منسوب به قبایل سیاه پوست ساکن افریقای شرقی. زنگباری. سیاه پوست. (از فرهنگ فارسی معین ج 2 و 5). منسوب به زنگ. مصری. حبشی و مردم سیاه رنگ و مردم بیابانی و وحشی و مردم ابله. ج، زنگیان. (ناظم الاطباء). باشندۀ زنگ. (آنندراج). یکی از مردم زنگبار. منسوب به مملکت زنگ. زنجی. منسوب به زنگبار. اهل زنگبار و شعرا آن را مقابل رومی آرند:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر.
ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
بیاورد کهرم به ایران سپاه
زمین گشت چون روی زنگی سیاه.
فردوسی.
تو گفتی زمین روی زنگی شده ست
ستاره دل مرد جنگی شده ست.
فردوسی.
ز ناپاکزاده مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران.
فرخی.
راست بر چرخ تیره کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگشت.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
بکردار زن زنگی که هر شب
بزاید کودک بلغاری آن زن.
منوچهری.
زمین او چو دوزخ و ز تف آن
چو موی زنگیان شده گیای او.
منوچهری.
شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ.
اسدی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب.
ناصرخسرو.
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت.
ناصرخسرو.
روزی بسان پیرزن زنگی
آردت روی پیش چو هرکاره.
ناصرخسرو.
چون بدر خانه زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
یافت آیینه زنگیی در راه
اندرو کرد روی خویش نگاه.
سنائی.
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آیینه.
سنائی.
تیره چون روی زنگیان از زنگ
ساحتش همچو چشم ترکان تنگ.
سنائی.
چو زنگی که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آیینه روشن کند.
فردوسی ؟ (از کلیله و دمنه).
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته.
خاقانی.
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام.
خاقانی.
هندی او آدمیخور همچو زنگی در مصاف
مصری او تیزمنطق چون عرابی در سخا.
خاقانی.
چون موی زنگیم سیه و کوته است روز
از ترکتاز هندوی آشوب گسترش.
خاقانی.
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته.
نظامی.
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ.
نظامی.
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست.
نظامی.
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سپید.
سعدی (بوستان).
ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن اززنگی سیاهی.
سعدی (گلستان).
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
زنگی ارچه سیاه فام بود
پیش مادر مهی تمام بود.
امیرخسرو.
- زنگی بچه، فرزند زنگی. کودک سیاه و غالباً به خال سیاه اطلاق می شود و منوچهری دانۀ سیب را به آن تشبیه کرده است:
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار.
منوچهری.
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده.
سعدی.
- زنگی دایه، دایۀ سیاه:
ابر از هوا بر گل چنان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته.
خاقانی.
- زنگی دل، سیاه دل:
ز غوغای زنگی دلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم.
خاقانی.
- زنگی دوالک باز، سیاهی که دواله یا دوالک (نوعی قمار) بازد. زنگی فریب دهنده:
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگی دوالک باز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73).
رجوع به ذیل همین کتاب و گنجینۀ گنجوی ص 268 شود.
- زنگی زاده، کودک زنگی. سیاه:
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی زلفین، سیاه زلفین. زلفین سیاه:
آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مجلدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زلفین شود.
- زنگی سار، زنگی صفت. چون زنگی. زنگی مانند به رنگ و خوی:
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردمخوار.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی سرشت، که خوی زنگیان دارد. خشن و تندخوی بدطینت و زشت نهاد:
چگویی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فریب، فریبندۀ زنگی. در شاهد زیر آهنگی که میل و شور زنگی را برانگیزاند. مطلوب زنگی. مورد علاقۀ زنگی:
زدم زخمه ای چند زنگی فریب
برون بردم از جان زنگی شکیب.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی فش، زنگی وش. مانند زنگی:
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کش، کشندۀ زنگی.
- ، از بین برندۀ تاریکی وسیاهی:
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنۀ صبح زنگی کشم.
نظامی.
رجوع به زنگی کشی و زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی کشی، قتل عام سیاهان. عمل زنگی کش:
برآراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه راداد پیچ.
نظامی.
در آن تاختن لشکر رومیان
به زنگی کشی بسته هر سو میان.
نظامی.
رجوع به زنگی و دیگر ترکیبهای آن شود.
- زنگی مست، سیاه پوستی که مست باده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- ، شخص شرور و تندخویی که به این وآن تندی کند. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
یا زنگی زنگ باش یا رومی روم،کار خود را یکسو کن ! به کسی گویند که هم خدا را خواهد و هم خرما را، یعنی گاهی به یک امر پردازد و گاهی به امر دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
، دارای زنگ. دارای جرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دایرۀ زنگی. مار زنگی
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ)
قحبه. زن فاحشه. (آنندراج). زن فاحشه و روسپی. زن ناپارسا و ناپاک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ)
زنگ و درا و جلاجل و زنگوله. (برهان). زنگله. (جهانگیری). زنگله و زنگوله. زنگ شاطران. (فرهنگ رشیدی). زنگ. (شرفنامۀ منیری). زنگوله و زکوله. بمعنی زنگ. (از انجمن آرا). زنگر. زنگول. زنگوله. زنگ. درای. جلاجل. زنگله. (فرهنگ فارسی معین). جرس و درای و زنگ و جلاجل. (ناظم الاطباء) :
کاسمان را به حکم هارونیش
ز اختران زنگل روان بستند.
خاقانی.
دید که در لشکرش قیصر هارون شده ست
زان کله زهره ساخت زنگل هارون فلک.
خاقانی.
قاصد بخت اوست ماه و نجوم
زنگل قاصد روانۀ اوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 841).
- زنگل نباش، این ترکیب در دو بیت زیر از خاقانی آمده ولی مناسبت انتساب زنگل به نباش معلوم نشد. و در حاشیۀ دیوان خاقانی چ هند ذیل شاهد اول چنین آمده: نباشان زنگوله می بستند تا مردم گمان کنند که دیو است در گورستان بکار مشغول است. و ظاهراًاین تعریف بر اساسی نیست:
به چارپارۀ زنگی بباد هرزۀ دزد
به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 56).
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمۀدارا شنوند.
خاقانی (دیوان ایضاً ص 104).
، مقامی است از دوازده مقام موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). نوایی است از موسیقی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ)
دهی از دهستان شهریاری است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 380 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
فواق. زروغ. زغنگ. (ناظم الاطباء). جستن گلو باشد و آن را به عربی فواق گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ)
عموماً قلاب را گویند و خصوصاً قلابی که فیل را بدان رانند. (برهان). بمعنی قلاب میباشد. (آنندراج) (انجمن آرا). قلاب و قلابی که فیل را بدان رانند. (ناظم الاطباء). قلاب دروند. (لغت محلی شوشتر نسخه خطی). قلاب آهنی نوک تیزو نوک برگشته که بدان چیزی از آب و غیر آن نزدیک کشند یا برکشند و گاه باشد که آن را چندین نوک باشد. قلاب و غالباً با چند سر قلاب چند شاخ، قلاب چند شاخه. چنگ. چنگ خرد. کچک کوچک. (یادداشت مؤلف) :
زآن همه کآورد ز روزی بچنگ
داشت همه چنگک و ساطور وسنگ.
یحیی کاشی (از آنندراج).
در اراک (سلطان آباد) قلاب را چنگک گویند. و در گیلکی قلاب آهنی که بدان دلو یا آفتابه که بچاه افتاده، بیرون کشند. (حاشیۀ برهان چ معین). قناره. نشبیل. رجوع به چنگ و قلاب و نشبیل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان گل فریز است که در بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منگک
تصویر منگک
قمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگک
تصویر لنگک
لنگ کوچک. لنگ کوچک فوطه خرد
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ کوچک و نوعی نان را هم گویند که بر روی تنور سنگی طبخ میشود سنک کوچک سنگ خرد، تگرگ، ژاله، نانی که از آرد گندم بروی ریگ (سنگ خرد) گرم در داخل تنور پزند، نوعی غله سیاه و کوچک خلر، پرنده ایست شکاری از دسته سیاه چشمان ترمتای طمتایی سنگدان
فرهنگ لغت هوشیار
قلاب عموما، قلابی که فیل را بدان رانند خصوصا کجک، میله کوتاه فلزی سر کج که چیزی به آن آویزان کنند، آلتی که بر سر نخ یا ریسمان بندند و بدان ماهی گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
زنگ درای جلاجل زمگوله
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به زنگباری، سیاه پوست. یا زنگی سیاه سیاه پوستی که مست باده باشد، شخص شرور و تند خویی که به این و آن تندی کند. یا زنگی زنگ یارومی روم. به کسی گویند که هم خدا خواهد و هم خرما را یعنی گاهی به یک امر و گاهی به امر دیگر بپردازد کار خود را یکسو کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگک
تصویر سنگک
((سَ گَ))
نانی که بر روی سنگ های خردوداغ در داخل تنور می پزند، سنگ کوچک، تگرگ، ژاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگل
تصویر زنگل
((زَ گُ))
زنگوله، زنگ های کوچک که به گردن چهارپایان آویزند، زنگل، ژنگدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگی
تصویر زنگی
((زَ))
سیاه پوست، زنجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنگک
تصویر چنگک
((چَ گَ))
قلاب (عموماً)، میله کوتاه فلزی سرکج که چیزی به آن اضافه کنند، آلتی که بر سر نخ یا ریسمان بندند و بدان ماهی گیرند، قلابی که فیل را بدان رانند، کجک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنگک
تصویر چنگک
قلاب
فرهنگ واژه فارسی سره