محمد مکنی به ابوعلی بن احمد بن محمد فرزند از نوۀ دوم محمد معروف به ’زباره’ است. او در عصر خویش بزرگ طالبیین نیشابور بلکه همه خراسان بود. در 260 هجری قمری متولد شد و صد سال بزیست و در 360 هجری قمری درگذشت. ابوعلی از حسین بن فضل بجلی روایت دارد و برادرزاده اش ابومحمد بن ابی الحسن بن زباره از او نقل حدیث کرده است. (از انساب سمعانی). رجوع به ’زباره’ شود
محمد مکنی به ابوعلی بن احمد بن محمد فرزند از نوۀ دوم محمد معروف به ’زباره’ است. او در عصر خویش بزرگ طالبیین نیشابور بلکه همه خراسان بود. در 260 هجری قمری متولد شد و صد سال بزیست و در 360 هجری قمری درگذشت. ابوعلی از حسین بن فضل بجلی روایت دارد و برادرزاده اش ابومحمد بن ابی الحسن بن زباره از او نقل حدیث کرده است. (از انساب سمعانی). رجوع به ’زباره’ شود
موسی بن عبدالعزیز، مکنی به ابوشعیب. از راویان است. وی از حکم بن ابان روایت کند و از او عبدالرحمان بن بشر بن حکم روایت دارد. (از لباب الانساب). روات در تاریخ اسلام علاوه بر نقل احادیث، وظیفه داشتند که به حفظ اصل معانی و محتوای این احادیث توجه کنند. آنان به عنوان حافظان سنت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)، همواره در تلاش بودند که روایت ها را با دقت تمام نقل کنند تا از تغییرات ناخواسته یا تحریف های احتمالی جلوگیری کنند. این دقت در نقل، به حفظ اصالت دین اسلام کمک کرده است.
موسی بن عبدالعزیز، مکنی به ابوشعیب. از راویان است. وی از حکم بن ابان روایت کند و از او عبدالرحمان بن بشر بن حکم روایت دارد. (از لباب الانساب). روات در تاریخ اسلام علاوه بر نقل احادیث، وظیفه داشتند که به حفظ اصل معانی و محتوای این احادیث توجه کنند. آنان به عنوان حافظان سنت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)، همواره در تلاش بودند که روایت ها را با دقت تمام نقل کنند تا از تغییرات ناخواسته یا تحریف های احتمالی جلوگیری کنند. این دقت در نقل، به حفظ اصالت دین اسلام کمک کرده است.
کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج، زنهاریان. (برهان) (آنندراج). زینهاری. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه... (ناظم الاطباء). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. (غیاث). امان خواه. (شرفنامۀ منیری). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من دل بتو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. ز طبع تو همین آمد که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی. (ویس و رامین). به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی بسیچ. اسدی. دگر سی هزار از گرفتاریان جز از بندگانند و زنهاریان. اسدی. من گشته هزیمتی به یمگان در بی هیچ گنه شده به زنهاری. ناصرخسرو. آزاد گردد آنگه ازین زندان این گوهر منور زنهاری. ناصرخسرو. کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد. ازرقی. زنهاری است و از تو بهتر یک داور مهربان ندیدست. خاقانی. دلم زنهاریست آنجا در آن کوش که بازآری دل زنهاری ای باد. خاقانی. پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل. نظامی. ، کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. (غیاث). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) : کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج. نظامی. ، مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود
کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج، زنهاریان. (برهان) (آنندراج). زینهاری. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه... (ناظم الاطباء). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. (غیاث). امان خواه. (شرفنامۀ منیری). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من دل بتو دادم که به زنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار. فرخی. ز طبع تو همین آمد که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی. (ویس و رامین). به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی بسیچ. اسدی. دگر سی هزار از گرفتاریان جز از بندگانند و زنهاریان. اسدی. من گشته هزیمتی به یمگان در بی هیچ گنه شده به زنهاری. ناصرخسرو. آزاد گردد آنگه ازین زندان این گوهر منور زنهاری. ناصرخسرو. کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد. ازرقی. زنهاری است و از تو بهتر یک داور مهربان ندیدست. خاقانی. دلم زنهاریست آنجا در آن کوش که بازآری دل زنهاری ای باد. خاقانی. پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند. نظامی. رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل. نظامی. ، کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. (غیاث). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) : کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج. نظامی. ، مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود
معروف است که مردم زنگبار باشد. (برهان) (از آنندراج). از: ’زنگبار’ + ’ی’ (نسبت). (حاشیۀ برهان چ معین). منسوب به زنگبار. اهل زنگبار. از مردم زنگبار. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به زنگبار. (ناظم الاطباء) ، صمغی را نیز گویند سیاه که از درخت صنوبر گیرند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). صمغ صنوبر باشد... (جهانگیری). صمغ درخت صنوبر. (ناظم الاطباء)
معروف است که مردم زنگبار باشد. (برهان) (از آنندراج). از: ’زنگبار’ + ’ی’ (نسبت). (حاشیۀ برهان چ معین). منسوب به زنگبار. اهل زنگبار. از مردم زنگبار. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به زنگبار. (ناظم الاطباء) ، صمغی را نیز گویند سیاه که از درخت صنوبر گیرند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). صمغ صنوبر باشد... (جهانگیری). صمغ درخت صنوبر. (ناظم الاطباء)
منسوب به زنبور. (فرهنگ فارسی معین) : گرفتند گردان ایران و چین کمانهای زنبوری و چرخ کین. (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 411). ، خانه مشبک. (غیاث) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). این مأخوذ است از شان عسل از این جهت پردۀ مشبک و... را پردۀ زنبوری گویند. (آنندراج) : ابر تر از سونش گوهر شود غربال بیز از ترشح پرنیان آب زنبوری شود. محسن تأثیر (از آنندراج). - بافت زنبوری، (اصطلاح گیاه شناسی) گل گلاب آرد: در این بافت شکل یاخته ها چندان با یکدیگر اختلاف ندارد، اگر هسته ها و پرتوپلاسم تازه ساخته شده باشد بافت نوساز را تشکیل میدهند که در انتهای ریشه وساقه فراوان است و کم کم این بافت نوساز تقسیم شده یاخته های پهلو به پهلو و بهم فشرده میسازد که برش آنها بشکل شش گوشه های منظم یا نامنظم و شبیه به لانۀ زنبور است و آن را زنبوری گویند. (گیاه شناسی چ 3 ص 39). - پردۀ زنبوری، قسمی پردۀ سوراخ سوراخ که از پشت بیرون را توان دید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پردۀ مشبک. (ناظم الاطباء) : پردۀ زنبور گل سوری است وآن تو این پردۀ زنبوری است. نظامی. - چراغ زنبوری، چراغ توری. رجوع به چراغ زنبوری شود. ، قسمی قفل پیچ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
منسوب به زنبور. (فرهنگ فارسی معین) : گرفتند گردان ایران و چین کمانهای زنبوری و چرخ کین. (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 411). ، خانه مشبک. (غیاث) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). این مأخوذ است از شان عسل از این جهت پردۀ مشبک و... را پردۀ زنبوری گویند. (آنندراج) : ابر تر از سونش گوهر شود غربال بیز از ترشح پرنیان آب زنبوری شود. محسن تأثیر (از آنندراج). - بافت زنبوری، (اصطلاح گیاه شناسی) گل گلاب آرد: در این بافت شکل یاخته ها چندان با یکدیگر اختلاف ندارد، اگر هسته ها و پرتوپلاسم تازه ساخته شده باشد بافت نوساز را تشکیل میدهند که در انتهای ریشه وساقه فراوان است و کم کم این بافت نوساز تقسیم شده یاخته های پهلو به پهلو و بهم فشرده میسازد که برش آنها بشکل شش گوشه های منظم یا نامنظم و شبیه به لانۀ زنبور است و آن را زنبوری گویند. (گیاه شناسی چ 3 ص 39). - پردۀ زنبوری، قسمی پردۀ سوراخ سوراخ که از پشت بیرون را توان دید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پردۀ مشبک. (ناظم الاطباء) : پردۀ زنبور گل سوری است وآن تو این پردۀ زنبوری است. نظامی. - چراغ زنبوری، چراغ توری. رجوع به چراغ زنبوری شود. ، قسمی قفل پیچ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
منسوب به زنجار. زنگاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و باشد که صفرای کراتی یا گونۀ دیگر از صفراء بسوزد و به طبع و رنگ زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بدترین نوعهای صفرا این باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
منسوب به زنجار. زنگاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و باشد که صفرای کراتی یا گونۀ دیگر از صفراء بسوزد و به طبع و رنگ زنگار شود و طبیبان آن را زنجاری گویند و بدترین نوعهای صفرا این باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
هودجی که پشت فیل گذارند. (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن: انبس، اسرع، و از آنست قول قائل به ام سنبس در خواب: ’اذا ولدت سنبساً فانبسی’. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد)
هودجی که پشت فیل گذارند. (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن: انبس، اسرع، و از آنست قول قائل به ام سنبس در خواب: ’اذا ولدت ِ سنبساً فانبسی’. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد)
شاعر معاصر رشید وطواط بود. شخص اخیر بیت زیر را از وی نقل کرده است: آن کودک طباخ بر آن چندان نان ما را بلبی همی ندارد مهمان. (از حدائق السحر چ عباس اقبال ص 41). اطلاع دیگری از او بدست نیامد
شاعر معاصر رشید وطواط بود. شخص اخیر بیت زیر را از وی نقل کرده است: آن کودک طباخ بر آن چندان نان ما را بلبی همی ندارد مهمان. (از حدائق السحر چ عباس اقبال ص 41). اطلاع دیگری از او بدست نیامد