جدول جو
جدول جو

معنی زموع - جستجوی لغت در جدول جو

زموع
(زَ)
مرد شتابزده، خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن شادمان و شتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرگوش شادمان و شتاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دموع
تصویر دموع
دمع ها، اشکها، سرشکها، اشکهای چشم، جمع واژۀ دمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زروع
تصویر زروع
زرع ها، کاشتن ها، زراعت کردن ها، مزروع ها، جمع واژۀ زرع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جموع
تصویر جموع
گروه ها، جماعت، جمعی از مردم، دسته ای از حیوانات
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَ مُ)
پر گردیدن و پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زم شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
اسم فارسی زفت یابس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). در مخزن گفته اسم پارسی زفت یابس است و دردلک مغسول را زمورلاک نامند و مستعمل زرگران است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کودک نیکوروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عقبه زموخ، عقبۀ دور و دراز و سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زمخ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قمع بمعنی آنچه ملصق باشد در اسفل خرما و غوره و مانند آن. (اقرب الموارد). رجوع به قمع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آنکه را در بن مژه قرحه دمد یا فسادی در کنج چشم حادث شود یا رنگ گوشت کنج چشم وی سرخ یا برگشتگی پیدا کند و کم بینا شود از روانی اشک. (از منتهی الارب). رجوع به قمع شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زم: زموم الاکراد محالهم. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به دزی ج 1 ص 601 ذیل زم شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اذن سموع، گوش شنوا. ج، سمع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شمع. (غیاث) (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). رجوع به شمع شود. شمعها. قندیلها. چراغها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرد یا زن بسیار لاغ و بسیار بازیگر و خندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن سخت شوخ و خوشرو و بازیگر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ)
شمع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بازی کردن. (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مزاح و بازی کردن. (آنندراج). رجوع به شمع شود، پریشان و متفرق شدن چیزی. (آنندراج). رجوع به شمع شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دمع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ دمعه. (دهار). جمع واژۀ دمع، به معنی اشک چشم از اندوه یا از شادی. (آنندراج) (از غیاث). و رجوع به دمع شود.
- دموع ایوب، دمع ایوب. بقلهالتسبیح. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب دمع ایوب در ذیل دمع شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نیک شتافتن. زود گذشتن. زود بگذشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سیماب. جیوه. (ناظم الاطباء). زیبق. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به سیماب، جیوه و زیبق شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
مرد رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد ثابت عزم بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مور. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شتاب زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سریع. (اقرب الموارد) ، مرد دلیر که چون عزیمت کاری کند برنگردد از آن، نیکو و استواررای بسیار اقدام کننده بر امور. ج، زمعاء. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
جج زمعه. (منتهی الارب). جمع واژۀ زمعه. (اقرب الموارد). جمع واژۀ زمع و جج زمعه. (ناظم الاطباء). رجوع به زمع و زمعه شود
لغت نامه دهخدا
(زَقْ قو)
واحد زقاقیع است یا نیامده. (منتهی الارب). رجوع به زقاقیع شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زرع. (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). جمع زرع بالفتح. کشت و فرزند. (آنندراج). کشت ها. کشت زارها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگر است برای ’خمعان’ و ’خمع’. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمع شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن فاجره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دویدن اشک. (تاج المصادر بیهقی). اشک ریختن چشم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دموع
تصویر دموع
بسیار اشک پر گریه، گل وشل (تک دمع) اشک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لموع
تصویر لموع
درخشان، آله تیز شکار، جمع لمعه، : روشنی ها تابش ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شمع، سپندار ها شماله ها شوخی کردن، بازی کردن، پراکندگی، ترک دادن چیزی را خندان بازیگر شوخ: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سموع
تصویر سموع
تیرگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جموع
تصویر جموع
گروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع زرع، کشت ها فرزندان کاشتن زراعت کردن، کشتکاری کاشت زراعت، کاشته کشت جمع زروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماع
تصویر زماع
پشتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمیع
تصویر زمیع
شتابزده، با پشتکار، کوشنده
فرهنگ لغت هوشیار