جدول جو
جدول جو

معنی زلالی - جستجوی لغت در جدول جو

زلالی
(زَ لی ی)
جمع واژۀ زلّیّه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به زلیه شود
لغت نامه دهخدا
زلالی
(زُ)
شاعری روشن ضمیر بوده. گویند به قصیده از سایر فنون شعر مایل بوده و در هرات وفات یافت. این دو شعر از اوست:
نخواهی کرد یاد از خارخار سینۀ چاکم
مگر روزی که گیرد دامنت خار سر خاکم.
#
چشمی که بود لایق دیدار ندارم
دارم گله از چشم خود از یار ندارم.
(آتشکدۀ آذر چ علمی ص 153).
رجوع به مجالس النفائس چ حکمت ص 146 شود
از شاگردان اهلی است. در اوایل حال به هندوستان رفته در اکثر بلاد به عشرت گذرانیده، آخرالامر در کجرات وفات یافته. از اوست:
بی رخش غم نیست گر از سینه جان بیرون رود
عشق با جانست می ترسم که آن بیرون رود.
#
ای ساربان جانان، محمل مران به سرعت
تا بازماندگان را خار از قدم برآید.
(آتشکدۀ آذر چ علمی ص 275)
لغت نامه دهخدا
زلالی
نوشگوارین، سپیده منسوب به زلال
تصویری از زلالی
تصویر زلالی
فرهنگ لغت هوشیار
زلالی
((زَ))
جمع زلّیّه، گستردنی، بساط
تصویری از زلالی
تصویر زلالی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جلالی
تصویر جلالی
مربوط به جلال، تقویم جلالی، تقویمی مرکب از دوازده ماه سی روزه و پنج روز اضافه در انتهای ماه دوازدهم. این تقویم به امر جلال الدین ملکشاه سلجوقی و به وسیلۀ عده ای از علمای نجوم ترتیب داده شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چلالی
تصویر چلالی
سبدی که پنبۀ گلوله شده یا گلوله های نخ ریسیده را در آن بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلالیه
تصویر زلالیه
مایعی زلال و شفاف که در فضای بین قرنیه و عدسی چشم قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلالی
تصویر کلالی
کوزه گری، سفال گری
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
منسوب به هلال، به شکل هلال. کمانی. خمیده:
خوش بخندم چو زلف او بینم
چونکه شکلش هلالی افتاده ست.
خاقانی.
وآن چون هلالی چوب دف شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف از حلق شیدا ریخته.
خاقانی.
گره بگشای زابروی هلالی
خزینه پرگهر کن خانه خالی.
نظامی.
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد.
نظامی.
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.
سعدی.
رجوع به هلال شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
دهی از دهستان کوهک شهرستان جهرم است که 423 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(زِلْ لی لا)
زلل. (منتهی الارب). رجوع به زلل در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
از مصدر زل، لغزیدن پای در گل یا در سخن و خطا کردن. (منتهی الارب). زل و زلا و زلیلاء و زلیلی. رجوع به زل شود. (ناظم الاطباء). در زلل گذشت. (آنندراج). رجوع به زل، زلل و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زُ لا لِ)
ماء زلالل، آب شیرین خوشگوار زود فروشونده به حلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون است که 134 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فلّیّه. (منتهی الارب). مفرد آن را اقرب الموارد به کسر اول آورده است. رجوع به فلیه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
نام عامل ری به عهد یعقوب بن لیث صفاری. طبری این کلمه را صلابی ضبط کرده و در وقایع سال 260 هجری قمری آورده است که عبدالله سگزی از طبرستان به ری افتاد و از صلابی عامل آنجا پناه خواست و یعقوب بنواحی ری کشید و به صلابی نوشت که عبدالله را بفرست ورنه با تو جنگ خواهم کرد، و عامل ری وی را بنزدیک یعقوب فرستاد. (طبری ج 3 صص 1885- 1886). و گردیزی در زین الاخبار (چ طهران ص 13) آن را ضلالی ضبط کرده و گوید: عبدالله و برادرانش سوی ری رفتند بنزدیک ضلالی و یعقوب به ضلالی نامه نوشت تا ایشان را بفرستد و اگر نی با او همان معاملت کند که با محمد و حسن کرد، و اهل ری از آن نامه بترسیدند و ضلالی هر دوبرادر (کذا) بنزدیک یعقوب فرستاد و یعقوب ایشان را به نیشابور آورد به شادیاخ ایشان را اندر دیوار بدوخت بمیخهای آهنین. (از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 224)
لغت نامه دهخدا
(عَ لی ی)
جمع واژۀ علیّه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
نسبت است به یکی از منازل بادیه که زباله اش نامند. (انساب سمعانی). و گاه نیز نسبت است به زباله بن تمیم برادر عمر بن تمیم. ابن اعرابی گوید: منسوبین به زباله فراوان نیستند و ابوذویب در بارۀ زبالیان گوید:
لا تأمننن زبالیا بذمته
اذا تقنع ثوب الغدر وائتزرا.
(تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
محمد بن حسن بن عیاش را زبالی بضم زاء نیز ضبط کرده اند. (تاج العروس). رجوع به انساب سمعانی و معجم البلدان و زبالی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نسبت است به مردی موسوم به زباله و یا موضعی بدین نام. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
محمد بن حسن بن عیاش و منسوب است به زباله که موضعی است و خطیب او را زبالی (بضم راء) و ابومسعود بجلی زبالی (بفتح زاء) ضبط کرده و برخی او را منسوب به زباله یکی از اجدادش دانسته اند. (تاج العروس). سمعانی آرد: گمان میکنم یکی از اجداد او ’محمد بن حسن بن عیاش’ موسوم بزباله بوده و زبالی نسبت است بدو. ابومسعود احمد بن محمد بجلی آن را بفتح ضبط کرده واحمد بن ثابت گوید: زبالی از قاسم بن ضحاک بن فضل بن مختار بن فلفل بن زیاد مولی عمرو بن حرث روایت دارد و ابوالعباس احمد بن محمد بن عقدۀ حافظ گوید: از جمله احادیث او حدیث محمد بن حنفیه است از علی (ع) : لیس منا من لم یرحم صغیرنا. و خطیب در موثق گوید: محمد بن حسن بن عیاش زبالی است (بضم زاء). (انساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوبکر محمد بن حسن بن عیاش زبالی منسوب است بزباله (منزلی میان کوفه و مکه) او از عیاض بن اشرس نقل حدیث کرده و ابوالعباس احمد بن محمد بن سعید بن عقده از اوروایت دارد. (از معجم البلدان). رجوع بزبالی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروۀ شهرستان سنندج، واقع در 32هزارگزی جنوب خاوری قروه و 15هزارگزی باختر راه شوسۀ قروه به همدان. هوای آن سرد و دارای 430 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه مالرو و دبستان نیز دارد و تابستان از طریق سوتپه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
انگشت فروش. انگشت گر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال، از اصحاب امام یازدهم و از منکران وکالت ابوجعفر عمری که خودرا بجای ابوجعفر وکیل امام غایب میخوانده است، و پیروان او را بلالیه میخواندند. (از حاشیۀ عباس اقبال بر خاندان نوبختی ص 235). و رجوع به کتاب الغیبۀ طوسی ص 260 و احتجاج ص 245 و ریحانه الادب ج 1 ص 174 شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از بخش دهلران شهرستان ایلام که در 33 هزارگزی شمال باختری دهلران و 31 هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 30 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، روغن و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین این آبادی از طایفۀ دوستعلی وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
سبدی باشد که زنان پنبۀ گلوله کرده و ریسمان ریسیده را در آن نهند. (برهان) (آنندراج). سبدی که زنان پنبۀ گلوله کرده وریسمان ریسیده و جز آن در وی نهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نو ماهی منسوب به هلال: بشکل هلال، نوعی ازتیرکه دسته آن بشکل هلال است، قطعه ایست از دایره، هلالی: هرگاه دوقوس ازدایره برسطح جسمی محیط شوندکه ازنصف دایره کوچکترباشد دراینصورت چنانکه انحداباین دو دریک طرف واقع شوند آن جسم راهلالی می نامند. کمانی خمیده، هلال شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلالی
تصویر کلالی
منسوب به کلال، کوزه گر کاسه گر فخار: (با سنگ و تیغ دست کلالی چو یار شد خونریز تر چو استره آبدار شد)، (سیفی بدیعی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علالی
تصویر علالی
جمع علیه، برواره ها بالا خانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلالی
تصویر سلالی
دوده ای نژادی شاخه ای
فرهنگ لغت هوشیار
فری مهی، خورشیدی سال خورشیدی را در فارسی از آن روی جلالی گویند که هنگام شاهی جلال الدین ملکشاه بنیاد گذاری شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلالی
تصویر دلالی
داساری عمل دلال، پولی که از بابت حق دلال باو میپردازند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث زلالی، مایعیاست مانند آب بدون رنگ و شفاف که در فضای بین قرنیه و عدسی موجود است این مایع نتیجه ترشح عروق واقع در عنبیه و عدسی میباشد که پس از تشکیل شدن وارد مجرای شکم میگردد و عاقبت باورده عضلانی منتهی میشود. عنبیه فضای خارجی مایع زلالیه را به دو قسمت تقسیم میکند که به اطاق قدامی و خلفی موسوم است مایع زلالیه رطوبت بیضیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلالیه
تصویر زلالیه
((زُ یِّ))
مایعی است شفاف که فضای بین قرنیه و زجاجیه را پر می کند
فرهنگ فارسی معین
اندوهگین، لنگرگاه
دیکشنری اردو به فارسی