جدول جو
جدول جو

معنی زعو - جستجوی لغت در جدول جو

زعو
(تَ)
عدل نمودن. داوری کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زعو
دادگری
تصویری از زعو
تصویر زعو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زفو
تصویر زفو
زفان، زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زعم
تصویر زعم
گمان، ظن
به زعم: به گمان، به پندار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرو
تصویر زرو
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلو
تصویر زلو
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زرو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاو
تصویر زاو
قوی، نیرومند، توانا، زبردست، استاد، برای مثال اشک می راند او که ای هندوی زاو / شیر را کردی اسیر دمّ گاو (مولوی - ۱۰۲۸)، زو، شکاف، رخنه، درۀ کوه، برای مثال وز آنجا کشیدن سوی زاو کوه / برآن کوه البرز بردن گروه (فردوسی۴ - ۲۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهو
تصویر زهو
تکبر کردن، کبر، نازیدن، بالیدن، نمو کردن، جوان شدن کودک، درخشیدن، روشن شدن، ظاهر شدن ثمر گیاه، فخر، ستم، کذب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمو
تصویر زمو
گل، گل تر یا خشک، سقفی که با چوب و گل ساخته شود
فرهنگ فارسی عمید
(بَعْوْ)
گناه و خطا.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
درمانده به سخن. رجوع به زعموم شود، زن کم پیه و بسیارپیه (از اضداد است) ، شتر ماده و جز آن که در آن شک کنند که پیه دارد یا نه، پس بدست امتحان کرده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
مهالک و جایهای هلاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
پدر بطنی است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لعو
تصویر لعو
آزمند آزور، بدخوی، ناکس پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزو
تصویر عزو
شکیبایی درسوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعو
تصویر سعو
پاس درازی از شب پاسی از اشب
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری است از شاخه کرمها جزو رده کرمهای حلقوی از دسته ئیرودینه ها که لوله گوارش اش در طول بدن حیوان به 11 قسمت مشخص میشود زالو در قسمت سر و همچنین در انتهای بدن دارای بادکشهایی است که به وسیله آنها خود را بااشیا یا حیوانات میچسباند زالو حیوانی است آبزی که در آب رودها جوی ها و برکه ها زندگی میکند دارای گونه های مختلفی است زالو در فسمت بادکش دهانی دارای سه ردیف آرواره بشکل میباشد که به رسیله آنها پوست بدن میزبان خودرا سوراخ کرده خون وی را می مکد زلو شلوک شلکا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوع
تصویر زوع
تننده جولاهه (عنکبوت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعوم
تصویر زعوم
کند زبان درمانده در سخن، زن پر پیه، زن کم پیه از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعور
تصویر زعور
گوجه وحشی، زالزالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعج
تصویر زعج
بی آرامی، بی آرام، برکندن از جای، راندن، بانگ برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری است از شاخه کرمها جزو رده کرمهای حلقوی از دسته ئیرودینه ها که لوله گوارش اش در طول بدن حیوان به 11 قسمت مشخص میشود زالو در قسمت سر و همچنین در انتهای بدن دارای بادکشهایی است که به وسیله آنها خود را بااشیا یا حیوانات میچسباند زالو حیوانی است آبزی که در آب رودها جوی ها و برکه ها زندگی میکند دارای گونه های مختلفی است زالو در فسمت بادکش دهانی دارای سه ردیف آرواره بشکل میباشد که به رسیله آنها پوست بدن میزبان خودرا سوراخ کرده خون وی را می مکد زلو شلوک شلکا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاو
تصویر زاو
قوی و زیر دست و پر زور را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعم
تصویر زعم
امید داشتن و حرص نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعل
تصویر زعل
نشاط کردن، شادمان شدن، برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعق
تصویر زعق
بانگ زدن، ترساندن، شور کردن، گزیدن کژدم شبروی ترسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعط
تصویر زعط
خبه کردن، خفه کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
کم شدن پر پرنده، تنک مویی، تنک موی، کم گیاهی، بدخویی کم موی تک موی، کم گیاه تنک گیاه دژمک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهو
تصویر زهو
خودپسندی، دروغ، تازگی و شادابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعم
تصویر زعم
((زَ یا زِ یا زُ))
گمان بردن، گمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زعم
تصویر زعم
((زَ عْ))
به عهده گرفتن، کفالت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زعر
تصویر زعر
((زَ عْ))
پراکنده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاو
تصویر زاو
قوی، نیرومند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاو
تصویر زاو
شکاف، رخنه، دره کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهو
تصویر زهو
((زَ هْ وْ))
درخشیدن، وزیدن، ناز کردن، تکبر کردن
فرهنگ فارسی معین