جدول جو
جدول جو

معنی زعله - جستجوی لغت در جدول جو

زعله
(زَ لَ)
آنکه در یک سال بچه دهد و در سال دوم نه. (منتهی الارب) (آنندراج). که در یک سال بچه دهد و در سال دوم ندهد. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ماده ای که در یک سال بچه دهد و در سال دوم ندهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در تکمله بالضم، زعله. (از اقرب الموارد) ، شترمرغ ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لغتی است در صعله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعله
تصویر شعله
(دخترانه)
شعله، آتش، زبانه و درخشش آتش، فروغ، روشنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فعله
تصویر فعله
کارگر ساختمانی، عمله، مزدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعله
تصویر شعله
زبانۀ آتش، آنچه با آن آتش را مشتعل می کنند
شعله زدن: زبانه زدن، زبانه کشیدن آتش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ)
زن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مؤنث بعل. و رجوع به بعل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ)
درنگ. توقف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: لهم زعکه فی المکان، ای لبئه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، در آفریقا بمعنی عقب. کون. دم. (از دزی ج 1 ص 593)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ جَ)
بدخلقی و تندخویی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدی خلق مانند زعجله به تقدیم جیم و گفته اند صواب زغلجه، به غین معجمه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شهری است در لبنان واقع در 54 کیلومتری شرق بیروت بر دامنۀ قسمت شرقی کوههای لبنان. ارتفاع آن از سطح دریا 95 متر است و رود بردونی از میان آن میگذرد. زحله مرکز ’بقاع’ و از لحاظ کشاورزی دارای اهمیت فراوانست. قهوه خانه های زیبایی که در این شهر بر کناره های رود بردونی ساخته شده مشهور است. زحله در روزگار عثمانیان بنیاد گردید و شمارۀ اهالی آن بسال 1953، 30 هزار تن بوده اند. (از الموسوعه العربیه). رجوع به قاموس الاعلام ترکی، ملحقات المنجد و دائره المعارف بستانی شود
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ لَ)
جانوری است که در سوراخ از طرف دم در آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء). جانوری است که درمی آید بسوراخ خود از طرف دبر. (ترجمه قاموس)
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ لَ)
زنی که از کارها دوری جوید. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). زنی که خود را از کاردور دارد و گرد آن نگردد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، مردی که از کارها دوری جوید. (اقرب الموارد) ، مردی که در بلاد بگردش نپردازد، زحفه نیز گویند. (از محیط المحیط). مردی که سیاحت بلاد نکند و سفر نگزیند. (منتهی الارب). مردی که نمیرود در زمین. (ترجمه قاموس). مردی که سیاحت بلاد نکند و سفر ننماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
آواز مردم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، جماعت، خواه از مردم باشد یا جز آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). جماعت مردم. (از متن اللغه). گروهی مردم. ج، زجل. (مهذب الاسماء). گروه است یا گروهی از مردم. (ترجمه قاموس) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ لَ)
کنیز معاویه و یا کنیز دختر وی عاتکه. وی از محدثان بوده است. (از منتهی الارب). وی از ام الدرداء روایت دارد. در نسخ قاموس پس از ذکر زجله دختر منظور بن زبان چنین آمده است: ’او مولاه معاویه او ابنته...’. و این بر خلاف صوابست وصواب واو عطف است بجای ’او’، که اداه تردید است. و این در تبصیر آمده است. (از تاج العروس). ابن ابی حاتم رازی آرد: زجله از زنان محدث بوده است. وی از سالم بن عبدالله و عمر بن عبدالعزیز و عبدالله بن ابی زکریا و ام درداء روایت دارد. صدقه، ولید بن مسلم و خالد بن یزید مری از او روایت دارند. (از الجرح والتعدیل ج 2 ص 624). و مؤلف اعلام النساء آرد: زجله از بانوان صالح و عابد و راویان حدیث بوده است. از سالم بن عبدالله ونافع غلام عمر و ام درداء و ابن ابی زکریا و عمر بن عبدالعزیز نقل حدیث کند و صدقه بن خالد و کلیب بن عیسی ثقفی و سلیمان بن ابی داود از او روایت دارند. زجله روز و شب در عبادت میکوشید و مجاهدات او معروف است. سعید بن عبدالعزیز درباره او گفته است: در شام و عراق افضل از زجله نبود. زجله روزها به ساحل میرفت و جامه های مجاهدان را شستشو میکرد. (از اعلام النساء تألیف عمر رضا کحاله). مدارک زیر نیز در کتاب مزبور در ذیل ترجمه زجله یاد شده: صفه الصفوه ابن جوزی، استدراک تراجم رواه الحدیث ابن نقطه و تاریخ ابن عساکر
لغت نامه دهخدا
(زُ لَ)
پوستکی که میان دو چشم است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). پوستی است که میان دو چشم است. (ترجمه قاموس). ابن سکیت در کتاب معانی، زجله را بدین معنی آورده و این شعر ابووجزه را بگواه آورده است:
کان زجله صوب صاب من برد
شنت شابیبه من رائح لجب.
(از تاج العروس).
، حالت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حال، گویند: ’انه لحسن الزجله’، یعنی او دارای حالی خوش است و نیز گویند ’هو علی زجله واحده’، یعنی او هماره بر یک حال است. ج، زجل. (از متن اللغه). حالت و گشت هر چیزی است. (ترجمه قاموس). حالت است و در محیط، ’حال’ آمده است. (از تاج العروس) ، تری از چیزی است. (ترجمه قاموس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) ، چیزکیست از تری. (ترجمه قاموس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) ، آواز مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (ترجمه قاموس). آواز مردم. و بدین معنی با فتح زاء نیز بکار رود. (ازتاج العروس). ابن اعرابی این بیت را نقل کرده است:
شدیده أزّ الاّخرین کانها
اذا ابتدّها العجلان، زجله قافل.
شاعر آواز بیرون آمدن شیر را ازپستان آن زن به همهمه طائفه ای از مردم تشبیه کرده است. (از لسان العرب) ، اثر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اندک از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند: زجله من ماء او برد، یعنی اندکی از آب یا سرما. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). پاره ای از هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). قطعه ای از هر چیز. ج، زجل. (از تاج العروس) ، جماعت مردم یا عام است. (منتهی الارب). جماعت، خواه از مردم باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). جماعت مردم. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، زجل. (از صحاح) (از تاج العروس). گروه است یاگروه از مردم. و فتحه داده میشود. (ترجمه قاموس)
لغت نامه دهخدا
(زالْ لَ)
از شهرهای طرابلس (مغرب ادنی قدیم) بوده است. رجوع به معجم الخریطه التاریخیه للممالک الاسلامیه ص 101 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ لَ)
متحیر و ترسان گشته از چارۀ کار. (منتهی الارب). مؤنث بعل، یعنی زنی که در چارۀکار متحیر و ترسان باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، امراه بعیج، زنی که در خیرخواهی شوی بسیار مبالغه نماید و بر وی نثار کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ لَ)
زنی که خود را به لباس آراستن نداند. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که آرایش به لباس را نداند و لباس نازیبا پوشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ)
بانگ. فریاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صیحه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
لنگ گردیدن کفتار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، افشاندن چارپا پاها را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وعله
تصویر وعله
مادگی تکمه، دسته آبتابه، ستیغ، خر سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعله
تصویر بعله
بد پوش زن بله بلی آری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعله
تصویر رعله
شترمرغ، همسر مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبله
تصویر زبله
نواله (لقمه) چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجله
تصویر زجله
آواز مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمله
تصویر زمله
همراهیان (همسفران)، گروزه بال (اهل و عیال) کویک بلند (کویک نخل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعقه
تصویر زعقه
بانگ فریاد تلخاب چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعجله
تصویر زعجله
بد خویی تنگخویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعله
تصویر سعله
سرفیدن، سرخ زدگی در موی سر سعال سرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله
تصویر شعله
زبانه آتش، پاره آتش که میدرخشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضعله
تصویر ضعله
سبزک ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزله
تصویر عزله
سرسرین از استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
کار زشت در تازی، مزدور در فارسی خوی (عادت)، جمع فاعل، پویندگان کارگران کنندگان یک دفعه فعل یک بار کردن، جمع فعلات، جمع فاعل کنندگان، کارگران عمله. توضیح مطرزی در المغرب گوید: یقال للذین یعملون فی طین او بنا او حفر الفعله و العمله، کارگر گلکار (مفرد گیرند) توضیح در تداول بسکون استعمال شود و صحیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فعله
تصویر فعله
((فَ عَ لِ))
جمع فاعل، کارگران، عمله، در فارسی به صورت مفرد به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله
تصویر شعله
((شُ لَ یا لِ))
زبانه آتش، فروغ، روشنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سعله
تصویر سعله
((سَ لَ یا لِ))
سعال، سرفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله
تصویر شعله
اخگر، فروزینه
فرهنگ واژه فارسی سره