مرادف زردار. (از آنندراج). که زر بدست دارد. دارندۀ زر. مالدار: شده خار از آتش چو گل زربدست نه چون خار زردشت آتش پرست. نظامی (از آنندراج). - زربدست شدن، کنایه از منتفع گردیدن. (آنندراج)
مرادف زردار. (از آنندراج). که زر بدست دارد. دارندۀ زر. مالدار: شده خار از آتش چو گل زربدست نه چون خار زردشت آتش پرست. نظامی (از آنندراج). - زربدست شدن، کنایه از منتفع گردیدن. (آنندراج)
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مِثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جَلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مِثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
چیره دست، چابک دست، تردست، زبردست، جلد و چابک، کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد، برای مثال سخن را نگارندۀ چرب دست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی - ۱۰۳۸)، هنرمند، شیرین کار
چیره دست، چابک دست، تردست، زبردست، جلد و چابک، کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد، برای مِثال سخن را نگارندۀ چرب دست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی - ۱۰۳۸)، هنرمند، شیرین کار
بمعنی جلد و چابک. (برهان). چابکدست، شیرینکار. (برهان). کنایه از تردست و شیرینکار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خوشکار و شیرینکار. (ناظم الاطباء). آدم چست و تردست. (فرهنگ نظام). زبر و زرنگ. حقه باز: یکی دیو باید کنون چربدست که داندهمه رسم و راه نشست. فردوسی. بدانگه که شد کودک از خواب مست خموشان بشد دایۀ چربدست. فردوسی. ، هنرمند. (برهان). باهنر و باوقوف. (ناظم الاطباء). ماهر. استاد. صنعتگر. متخصص: بیامد یکی موبد چربدست مرآن ماهرخ را به می کرد مست. فردوسی. سبزه ها با بانگ رود مطربان چربدست خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار. فرخی. از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد در حال استخوانش بیرزد بدان بها از استخوان پیل ندیدی که چربدست هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا. خاقانی (از انجمن آرا). استادان چربدست در تحسین و تزیین اساس و وضع قواعد آن، صنعتهاء بدیع وتأنفهاء غریب نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146). چابکی چربدست و شیرینکار سام دستی و نام او سمنار. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست بنام سکندر چنین نقش بست. نظامی. ، خردمند. (برهان). خردمندو عاقل. (ناظم الاطباء). دانا. با دانش و خرد: نیاید آسان از هر کسی جهانبانی اگرچه مرد بود چربدست و زیرکسار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی). ، غالب آمده شده، صاحب همت. (برهان) ، مکار. (ناظم الاطباء) ، بخشنده. باسخاوت: زهی روغن هر چراغی که هست بدریوزۀ شمع تو چربدست. نظامی. رجوع به چربدستی شود
بمعنی جلد و چابک. (برهان). چابکدست، شیرینکار. (برهان). کنایه از تردست و شیرینکار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خوشکار و شیرینکار. (ناظم الاطباء). آدم چست و تردست. (فرهنگ نظام). زبر و زرنگ. حقه باز: یکی دیو باید کنون چربدست که داندهمه رسم و راه نشست. فردوسی. بدانگه که شد کودک از خواب مست خموشان بشد دایۀ چربدست. فردوسی. ، هنرمند. (برهان). باهنر و باوقوف. (ناظم الاطباء). ماهر. استاد. صنعتگر. متخصص: بیامد یکی موبد چربدست مرآن ماهرخ را به می کرد مست. فردوسی. سبزه ها با بانگ رود مطربان چربدست خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار. فرخی. از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد در حال استخوانْش بیرزد بدان بها از استخوان پیل ندیدی که چربدست هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا. خاقانی (از انجمن آرا). استادان چربدست در تحسین و تزیین اساس و وضع قواعد آن، صنعتهاء بدیع وتأنفهاء غریب نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146). چابکی چربدست و شیرینکار سام دستی و نام او سمنار. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست بنام سکندر چنین نقش بست. نظامی. ، خردمند. (برهان). خردمندو عاقل. (ناظم الاطباء). دانا. با دانش و خرد: نیاید آسان از هر کسی جهانبانی اگرچه مرد بود چربدست و زیرکسار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی). ، غالب آمده شده، صاحب همت. (برهان) ، مکار. (ناظم الاطباء) ، بخشنده. باسخاوت: زهی روغن هر چراغی که هست بدریوزۀ شمع تو چربدست. نظامی. رجوع به چربدستی شود
کارگری که بمقام استادی نرسیده اماازمرحله مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کار کند. توضیح بیشتر به کارگر خمیر گیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود ، معاون یاور دستیار
کارگری که بمقام استادی نرسیده اماازمرحله مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کار کند. توضیح بیشتر به کارگر خمیر گیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود ، معاون یاور دستیار