جدول جو
جدول جو

معنی زربدست - جستجوی لغت در جدول جو

زربدست
(زَ بِ دَ)
مرادف زردار. (از آنندراج). که زر بدست دارد. دارندۀ زر. مالدار:
شده خار از آتش چو گل زربدست
نه چون خار زردشت آتش پرست.
نظامی (از آنندراج).
- زربدست شدن، کنایه از منتفع گردیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
زربدست
دارنده زر، مالدار
تصویری از زربدست
تصویر زربدست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیردست، پست، زبون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرب دست
تصویر چرب دست
چیره دست، چابک دست، تردست، زبردست، جلد و چابک، کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد، برای مثال سخن را نگارندۀ چرب دست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی - ۱۰۳۸)، هنرمند، شیرین کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
چالاکی، مهارت، توانایی، زورمندی، برای مثال غم زیردستان بخور زینهار / بترس از زبردستی روزگار (سعدی۱ - ۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
(چَ دَ)
بمعنی جلد و چابک. (برهان). چابکدست، شیرینکار. (برهان). کنایه از تردست و شیرینکار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خوشکار و شیرینکار. (ناظم الاطباء). آدم چست و تردست. (فرهنگ نظام). زبر و زرنگ. حقه باز:
یکی دیو باید کنون چربدست
که داندهمه رسم و راه نشست.
فردوسی.
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خموشان بشد دایۀ چربدست.
فردوسی.
، هنرمند. (برهان). باهنر و باوقوف. (ناظم الاطباء). ماهر. استاد. صنعتگر. متخصص:
بیامد یکی موبد چربدست
مرآن ماهرخ را به می کرد مست.
فردوسی.
سبزه ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار.
فرخی.
از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
خاقانی (از انجمن آرا).
استادان چربدست در تحسین و تزیین اساس و وضع قواعد آن، صنعتهاء بدیع وتأنفهاء غریب نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146).
چابکی چربدست و شیرینکار
سام دستی و نام او سمنار.
نظامی.
سخن را نگارندۀ چربدست
بنام سکندر چنین نقش بست.
نظامی.
، خردمند. (برهان). خردمندو عاقل. (ناظم الاطباء). دانا. با دانش و خرد:
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگرچه مرد بود چربدست و زیرکسار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی).
، غالب آمده شده، صاحب همت. (برهان) ، مکار. (ناظم الاطباء) ، بخشنده. باسخاوت:
زهی روغن هر چراغی که هست
بدریوزۀ شمع تو چربدست.
نظامی.
رجوع به چربدستی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چربدستی
تصویر چربدستی
چابکی چالاکی جلدی، مهارت زیردستی
فرهنگ لغت هوشیار
کارگری که بمقام استادی نرسیده اماازمرحله مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کار کند. توضیح بیشتر به کارگر خمیر گیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود ، معاون یاور دستیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمدست
تصویر سرمدست
ترکی پارسی خاردست کسی که دست زبر و پینه بسته دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر دست
تصویر تر دست
جلد چست چالاک زرنگ، ماهر حاذق، نیرنگ باز شعبده گر مشعبد حقه باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرب دست
تصویر چرب دست
زبر دست، جلد، چابک
فرهنگ لغت هوشیار
دستوار، عصا، چوب دستی، عصا و تعلیمی چوبی که در دست گیرند دستوار عصا
فرهنگ لغت هوشیار
رعیت، آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد، مطیع و فرمانبردار، خدمتگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار، خوار و ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربافت
تصویر زربافت
زربافته، قسمی از پارچه که به تا زر بافته اند و زردوزی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبر دست
تصویر زبر دست
بالا دست، صدر مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودست
تصویر برودست
برومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چربدست
تصویر چربدست
چابک چالاک جلد، ماهر زبردست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیر دست، پست، فرومایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
((دَ))
فرمانبردار، خدمتگزار، ذلیل، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
توانایی، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوبدست
تصویر چوبدست
((دَ))
عصا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بر دست
تصویر بر دست
((بَ دَ))
حاضر، آماده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چربدستی
تصویر چربدستی
((~. دَ))
چابکی، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چربدست
تصویر چربدست
چابک، ماهر، زبردست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
((زِ بَ دَ))
توانا، زورمند، ماهر، حاذق، مافوق، بالای مجلس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
اکاحه، تبحر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
متبحر، حاذق، خبره
فرهنگ واژه فارسی سره
استاد، حاذق، خبره، کاردان، ماهر، متبحر، زبل، زرنگ، باکفایت، مقتدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
Subordinate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
Skillfulness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
подчинённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
мастерство
دیکشنری فارسی به روسی