جدول جو
جدول جو

معنی زراندوده - جستجوی لغت در جدول جو

زراندوده
(بَ / بِ دَ / دِ)
زرنگار شده و اندوده شدۀ از زر. (ناظم الاطباء). مذهب:
شبستان گورش دراندوده دید
که وقتی سرایش زراندوده دید.
سعدی (بوستان).
رجوع به زراندود ودیگر ترکیبهای آن شود، به مجاز، حیله گران. مکار. نادرست:
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندوده
تصویر اندوده
اندود شده، کاهگل مالی شده، آب زرداده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراندود
تصویر زراندود
زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه ای از طلا پوشانده شده، زرنگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراندوز
تصویر زراندوز
زراندوزنده، کسی که مال جمع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراندوه
تصویر پراندوه
سخت اندوهگین، بسیار غمگین
فرهنگ فارسی عمید
(دَ اَ دو دَ / دِ)
اندوده:
شبستان گورش دراندوده دید
که وقتی سریرش زراندوده دید.
سعدی.
رجوع به اندوده شود
لغت نامه دهخدا
(پُ اَ هْ)
سخت غمگین. سخت غمناک. محزون. پرانده. اسیف:
بشد گیو با دل پراندوه و درد
دودیده پر از آب و رخ لاجورد.
فردوسی.
بزرگان ایران پراندوه و درد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَمْ دَ / دِ)
اندوده به قیر. قیرمالیده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آغشته به زهر. زهرآلود:
آن نماید به تیغ زهراندود
کآسمان از زمین برآرد دود.
نظامی.
رجوع به زهر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
زراندوختن. گرد کردن زر. زر فراهم آوردن:
چو گل گر خرده ای داری، خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 317)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گِ رِ تَ)
زرنگار کردن و ملمع کردن. (ناظم الاطباء). زراندود کردن:
نگهبان این مارپیکر درفش
زراندود برپرنیان بنفش.
نظامی.
من که مسم را به زراندوده اند
می کنم آنها که نفرموده اند.
نظامی.
رجوع به زراندود، زراندود کردن و زراندوده شود، زراندوختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مالیدن. اندودن:
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران.
فردوسی.
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل.
فردوسی.
چو گرفته شود آن کشور سنگین، ده و شهر
سنگدل باش و در رحم براندای به قیر.
سوزنی.
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
رودکی.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیدۀ سودازدگان دامن سنگی است.
صائب (ازآنندراج).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان) ، به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام:
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
فرخی.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه.
خاقانی.
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182).
، به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته:
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
خاقانی.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهرۀ زرین خود فرش زراندودی.
میرزابیدل (از آنندراج).
، به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها:
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
ناصرخسرو.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.
نظامی.
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
اندودکرده شده. (ناظم الاطباء). اندودکرده. انداییده. (فرهنگ فارسی معین).
- اندوده آستین، یعنی آستین برزده و ورمالیده. (شرفنامۀ منیری).
- اندوده پوست، آنچه پوستش را اندوده باشند:
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
(بوستان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیراندوده
تصویر قیراندوده
گژف اندوده زفت اندوده
فرهنگ لغت هوشیار
اندود از زر (طلا) زرنگار، فلزی که بر روی آن آب طلا مالیده باشند مطلا، آنچه ظاهرش با باطنش فرق داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراندوه
تصویر پراندوه
سخت غمگین، محزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براندودن
تصویر براندودن
مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندوده
تصویر اندوده
اندود کرده انداییده، مطلا و مفضض شده، تدهین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراندود
تصویر زراندود
((زَ. اَ))
هر چیز آمیخته شده با طلا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندوده
تصویر اندوده
((اَ دِ))
مالیده شده، آغشته شده
فرهنگ فارسی معین
مذهب، مطلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد