جدول جو
جدول جو

معنی زحط - جستجوی لغت در جدول جو

زحط
(تَ)
در تداول عامه، کتره ای. هردن بیل. هردم بیل، بغلط، به تخمین، چکی. بدون حساب دقیق، گزاف. جزاف. رجوع به کتره ای شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محط
تصویر محط
جای فرود آمدن
محط رحال: بارانداز قافله، محل فرود آمدن بارها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قحط
تصویر قحط
خشک سالی، قحطی، نایابی خواربار، نایاب
قحط و غلا: خشک سالی، نایابی و گرانی خواربار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زحف
تصویر زحف
در علم عروض تغییر در وزن شعر، پیش رفتن سپاه به سوی دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زحل
تصویر زحل
ششمین سیارۀ منظومۀ شمسی که منجمان قدیم آن را نحس اکبر می دانستند، کیوان، پاسبان فلک، دیده بان فلک، نحس اکبر
کنایه از نیرنگ باز، زرنگ
فرهنگ فارسی عمید
(زُ حَ)
مردی که از کار دورو یکسو باشد. (از منتهی الارب). آنکه از هر کار چه نیک و چه زشت دوری گزیند. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). مؤنث آن زحله است. (از ترجمه قاموس) (از متن اللغه). مردی که بیکسوی میشود از کار. (ترجمه قاموس) ، (بمجاز) بمعنی دور و بلند آمده و این تشبیه است به ستارۀ زحل که مثل است در دوری وبلندی. متنبی در مدیح سیف الدوله گوید:
و عزمه بعثتها همه زحل
من تحتها بمکان الارض من زحل.
یعنی ارادۀ او ناشی از همتی بلند (زحل آسا) است و نسبت همت او به دیگران مانند بلندی زحل است از زمین. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ حَل ل)
شتری که در آبخور شتران را راند و خود آب خورد. (منتهی الارب) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). شتری است که شترها را دور می کند و آنها را زحمت میدهد در نوبت تا دور و یکسوی میکند آنها را پس می آشامد. (از ترجمه قاموس)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
انبوهی کردن و بدوش برزدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 257) (تاج المصادربیهقی) (کنز اللغه) (کشف اللغات). انبوهی کردن و تنگی نمودن. (آنندراج) : زحمه زحماً و زحاماً، انبوهی کرد او را و تنگی نمود. (از منتهی الارب). ’زحم القوم بعضهم بعضاً’،یعنی انبوهی کردند آن گروه، گروه دیگر را و دفع نمودند. (ناظم الاطباء). زحمت و انبوه. (غیاث اللغات). تنگی کردن و دفع کردن کسی در جایی تنگ. (از اقرب الموارد). تنگی کردن در مجلس. تضایق. (از متن اللغه). تنگی کردن. (از کتاب الافعال ابن قطاع چ حیدر آباد ج 2 ص 83) (از لسان العرب). در تنگنا افکندن. زحمت نیز بدین معنی آید. (از المعجم الوسیط). مصنف قاموس گوید، زحم و زحام هر دو مصدر زحم است بمعنی تنگ گرفتن و این غلط است، زیرا زحام مصدر باب مفاعله و بمعنی زحم است. نه اینکه مصدر این بابست، چنانکه جوهری گفته که ’الزحمه، الزحام یقال زحمته و زاحمته’. (از شرح قاموس). فشردن و فشار آوردن جمعیت همدیگر را در جایگاهی تنگ. (از کازیمیرسکی) (از دزی ج 1 ص 582) ، نزدیک شدن به عددو حدی را زحم و زحام گویند. (از کازیمیرسکی) : ’زحم فصل الشتاء’، یعنی فصل پاییز نزدیک شد. (از دزی ج 1 ص 582) ، افزوده شدن جمعیت بر تعداد معین. (از کازیمیرسکی) ، تشویش دادن. زحام. (کنزاللغه) (کشف اللغات) ، غلبه کردن. پیروزی یافتن هنگام نبرد و مانند آن: زحمت الرجل، یعنی پیروز گشتم بر او. (از کتاب الافعال ابن قطاع چ حیدر آباد ج 2 ص 83) ، مردم فراهم آیندگان. (منتهی الارب) (آنندراج). ازدحام کنندگان. مزدحمان، و این از باب تسمیت به مصدر است همچنانکه در زحام که مصدر است نیز چنین کنند و از آن ارادۀ جمعیت انبوه و گردهم آمده را کنند. (از اقرب الموارد). ازدحام کنندگان. (از متن اللغه) (از الوسیط) (از تاج العروس). زحام اسم است و انبوه شوندگان را میگویند. (از ترجمه قاموس) :
جاء بزحم مع زحم فازدحم
تزاحم الموج اذا الموج التطم.
ابن سیده گوید: در این بیت تزاحم مصدر (مفعول مطلق) است برای فعلی غیر مذکور. (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
مکۀ معظمه یا آن ام الزحم است. (از ترجمه قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مکۀ معظمه و همچنین است ام الزحم. (ازناظم الاطباء). با راء معروف تر است. (از متن اللغه). ثعلب این نام را برای مکه نقل کند و ابن سیده گوید، معروف رحم است. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ ض ض)
دگرگون شدن (حالت) چهره از اندوه یابیماری. (از تاج العروس از لسان) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ ظظ)
درنگ کردن. (از منتهی الارب) (از ترجمه قاموس) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کندی کردن. ابطاء. (از اقرب الموارد). کاری را بکندی انجام دادن. (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، حرکت. ازهری گوید: زحن و زحل یکی است و نون بدل لام است. (از لسان العرب). حرکت کردن. (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از جمهره اللغه ج 2 ص 151) ، در تداول عامۀ عربی زبانان، ساییدن: زحن الدواء، یعنی آنرا سایید. (از محیط المحیط) ، دور کردن کسی را از جای وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زدودن کسی را از جایی. (از تاج العروس) (از ترجمه قاموس) (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از جمهره اللغه ج 2 ص 151)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرد کوتاه بالا و همچنین است زحن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ)
مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس) (آنندراج). مرد کوتاه و شکم بر آمده. مؤنث آن زحنه است. (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
گلو بریدن بشتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : سحطه و شحطه، ای ذبحه او خنقه. (نشوء اللغه ص 20) ، گلو گرفتن طعام کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آمیختن آب را در شراب. (منتهی الارب). آمیختن شراب را به آب. (اقرب الموارد) ، رها کردن بزغاله را با مادر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَطط)
نرم پشت.
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ)
ارزیز سیاه، بلغت اکسیریان. (از منتهی الارب) (آنندراج). در اصطلاح کیمیاگران کنایه از اسرب است. (از مفاتیح العلوم). رصاص. (مقدمه الادب زمخشری چ لایپزیک ص 181). به اصطلاح کیمیا سرب را گویند. (ناظم الاطباء) : سرب زحل راست. و از آنکه سرب زحل راست... و مس زهره را، آنها بهم آمیخته شوند. (نزهت نامۀ علائی).
- عصیر ازحل، محلول خنثای استات سرب را نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دوری، پایه پایه رز گلو بریدن به شتاب، گلو گرفتن از خوراک، آمیختن می را با آب
فرهنگ لغت هوشیار
بهر جزاندن، نابدوری دور گشتن از نابی، غیژیدن کودک، غیژیدن تیر (غیژیدن لغزیدن و خزیدن کودکان) دور شدن از اصل، فرو افتادن تیر از نشانه، دوری، هر تغییری که در اصول افاعیل عروضی داده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحن
تصویر زحن
رفتار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحم
تصویر زحم
انبوهی کردن، جا تنگ کردن بر یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
نام یکی از سیارگان است و از دوری و بلندی نسبت بزمین دارد زحل نام گرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محط
تصویر محط
ایستگاه، منزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحط
تصویر لحط
آراستن، آب پاشیدن، راندن، سپوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحک
تصویر زحک
نزدیک شدن، دور شدن از واژه های دو پهلو، مانده شدن، ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
خشکسال، ضرب، سخت، بی ثمری، کم یابی، نایابی و بی چیزی، بی حاصلی، گرانی و سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احط
تصویر احط
فرو افتاده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعط
تصویر زعط
خبه کردن، خفه کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحر
تصویر زحر
زفتی زفت (بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحل
تصویر زحل
((زُ حَ))
کیوان، ششمین سیاره از سیارات منظومه شمسی، دارای حلقه ای نورانی و زیبا. حرکت وضعی اش ده ساعت و چهارده دقیقه و حرکت انتقالی اش بیست و نه سال و نیم می باشد، در نجوم قدیم جزء ستارگان نحس به شمار می آمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محط
تصویر محط
((مَ حَ طّ))
محل فرود آمدن
محط رحال: بارانداز کاروان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محط
تصویر محط
((مَ حَ طّ))
محل فرود آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قحط
تصویر قحط
((قَ))
خشکسالی، بی حاصلی، نایابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زحف
تصویر زحف
((زَ))
دور شدن از اصل، فرو افتادن تیر نشانه، دوری، هر تغییر که در اصول افاعیل عروض داده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زحل
تصویر زحل
کیوان
فرهنگ واژه فارسی سره
گرسنگی، قحطی
دیکشنری اردو به فارسی