خراشیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از صراح). از باب منع یعنی خراشید او را. (از ترجمه قاموس). بمعنی سحج است. (از قاموس). لغتی است در سحج. (از جمهرۀ ابن درید ج 2 ص 55) (از متن اللغه)
خراشیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از صراح). از باب منع یعنی خراشید او را. (از ترجمه قاموس). بمعنی سحج است. (از قاموس). لغتی است در سحج. (از جمهرۀ ابن درید ج 2 ص 55) (از متن اللغه)
راندن و دفع کردن. (از منتهی الارب). راندن به مدارا و نرمی. (از المعجم الوسیط) (از اقرب الموارد) ، سوق دادن. (از اقرب الموارد). سوق دادن و راندن. (از المعجم الوسیط) ، تحریک کردن کسی را. تحریض. (از اقرب الموارد) ، روان گردیدن کار و آسان و درست شدن. بهمین معنی است زجاء و زجوّ. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). و رجوع به زجاء و زجو شود، رواج یافتن. (از المعجم الوسیط) ، منقطع شدن خندۀ کسی و بهمین معنی است زجاء و زجوّ. (از اقرب الموارد). رجوع به زجاء و زجو شود، زجو و زجوّ و زجاء، بآسانی گرد آمدن خراج. (از اقرب الموارد) رجوع به زجاء و زجوّ شود
راندن و دفع کردن. (از منتهی الارب). راندن به مدارا و نرمی. (از المعجم الوسیط) (از اقرب الموارد) ، سوق دادن. (از اقرب الموارد). سوق دادن و راندن. (از المعجم الوسیط) ، تحریک کردن کسی را. تحریض. (از اقرب الموارد) ، روان گردیدن کار و آسان و درست شدن. بهمین معنی است زَجاء و زُجُوّ. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). و رجوع به زجاء و زجو شود، رواج یافتن. (از المعجم الوسیط) ، منقطع شدن خندۀ کسی و بهمین معنی است زَجاء و زُجُوّ. (از اقرب الموارد). رجوع به زجاء و زجو شود، زَجْو و زُجُوّ و زجاء، بآسانی گرد آمدن خراج. (از اقرب الموارد) رجوع به زجاء و زُجُوّ شود
زن نوزا که آنرا زاج نیز گویند. (از شرفنامۀمنیری). زنی را گویند که زاییده باشد و او را تا چهل روز زجه میتوان گفت. و با جیم فارسی هم هست. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به زاج و زچه شود
زن نوزا که آنرا زاج نیز گویند. (از شرفنامۀمنیری). زنی را گویند که زاییده باشد و او را تا چهل روز زجه میتوان گفت. و با جیم فارسی هم هست. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به زاج و زچه شود
روان گردیدن کار و آسان و درست شدن آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زجأ و زجو شود، آسان گرد آمدن خراج. بهمین معنی است زجاء و زجو. (از اقرب الموارد) ، منقطع شدن خنده. (از اقرب الموارد). رجوع به زجاء و زجو شود
روان گردیدن کار و آسان و درست شدن آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زجأ و زَجْو شود، آسان گرد آمدن خراج. بهمین معنی است زجاء و زَجْو. (از اقرب الموارد) ، منقطع شدن خنده. (از اقرب الموارد). رجوع به زجاء و زَجْو شود
شنیدن سخن خفی و نرم. و فعل آن از باب نصر آید. (از منتهی الارب). شنیدن چیزی است از سخن پنهان. (از اقرب الموارد) ، گفتن سخن، گویند: سکت فما زجم بحرف، یعنی خاموش شد و نگفت سخنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به زجمه، زجنه و زجبه شود، گفتن سخنی که مخاطب آنرا نفهمد. گویند: زجم له بشی ٔ ما فهمه، سخنی گفت که او نفهمید. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
شنیدن سخن خفی و نرم. و فعل آن از باب نصر آید. (از منتهی الارب). شنیدن چیزی است از سخن پنهان. (از اقرب الموارد) ، گفتن سخن، گویند: سکت فما زجم بحرف، یعنی خاموش شد و نگفت سخنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به زجمه، زجنه و زجبه شود، گفتن سخنی که مخاطب آنرا نفهمد. گویند: زجم له بشی ٔ ما فهمه، سخنی گفت که او نفهمید. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
مرد بلندآواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه از شادی بانگ بلند بر آورد. (از متن اللغه). و رجوع به قاموس و تاج العروس شود، بازی کننده. لاعب. (از متن اللغه). رجوع به قاموس و تاج العروس شود، بارانی که با بانگ رعد فرود آید. (از متن اللغه). سحاب زجل، ابر با بانگ. (منتهی الارب). ابر با بانگ و رعد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کنایه از رعد است. گویند: سحاب زجل. (از البستان). سحاب ذوزجل، ابری دارای رعد. (ازلسان العرب) ، فریادبلند، حریری در مقامات گوید: انشد انشاد و حل بصورت زجل (همچون شخص بیمناک با آهنگی بلند شعر همی خواند). برخی گفته اند بکار بردن ’زجل’ در این مورد رکیک است زیرا ترس موجب پست شدن و فرود آمدن آواز شود نه بلند شدن آن. شارح مقامات، زجل را در این جملۀ حریری آواز بلند وطرب انگیز تفسیرکرده است. (ازمحیطالمحیط) ، هر چیز که دارای بانگ بلند و آواز وغوغا باشد. این معنی بصراحت در کتب لغت نیامده است اما از موارد استعمالات و ترکیبها کاملا هویداست. رجوع به لسان العرب، قاموس و تاج العروس شود: غیث زجل، بارانی که همراه با بانگ بلند رعد باشد. (از لسان العرب). موکب زجل، کاروانی که با غوغا و بانگ و فریاد حرکت کند. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). نبت زجل، یعنی گیاهیست که صدا میکند در او باد. (ترجمه قاموس)
مرد بلندآواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه از شادی بانگ بلند بر آورد. (از متن اللغه). و رجوع به قاموس و تاج العروس شود، بازی کننده. لاعب. (از متن اللغه). رجوع به قاموس و تاج العروس شود، بارانی که با بانگ رعد فرود آید. (از متن اللغه). سحاب زجل، ابر با بانگ. (منتهی الارب). ابر با بانگ و رعد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کنایه از رعد است. گویند: سحاب زجل. (از البستان). سحاب ذوزجل، ابری دارای رعد. (ازلسان العرب) ، فریادبلند، حریری در مقامات گوید: انشد انشاد و حل بصورت زجل (همچون شخص بیمناک با آهنگی بلند شعر همی خواند). برخی گفته اند بکار بردن ’زجل’ در این مورد رکیک است زیرا ترس موجب پست شدن و فرود آمدن آواز شود نه بلند شدن آن. شارح مقامات، زجل را در این جملۀ حریری آواز بلند وطرب انگیز تفسیرکرده است. (ازمحیطالمحیط) ، هر چیز که دارای بانگ بلند و آواز وغوغا باشد. این معنی بصراحت در کتب لغت نیامده است اما از موارد استعمالات و ترکیبها کاملا هویداست. رجوع به لسان العرب، قاموس و تاج العروس شود: غیث زجل، بارانی که همراه با بانگ بلند رعد باشد. (از لسان العرب). موکب زجل، کاروانی که با غوغا و بانگ و فریاد حرکت کند. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). نبت زجل، یعنی گیاهیست که صدا میکند در او باد. (ترجمه قاموس)
انداختن. (منتهی الارب) (از صحاح) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی ص 5). افکندن. و از زجل بدین معنی است ’لعن اﷲ امازجلت به’، یعنی لعنت خدای بر مادری که او را بیفکند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افکندن و دور ساختن. (از متن اللغه). بینداختن. (تاج المصادر بیهقی). مادۀ زجل در اصل بمعنی رمی و دفع است. (مقاییس اللغه). افکندن و دور ساختن و بدین معنی در حدیث عبداﷲ سلام آمده: اخذ بیدی فزجل بی، یعنی دست مرا گرفت و مرا بدور انداخت. (از تاج العروس) ، افکندن زن باردار بار خود را. زاییدن. گویند: لعن اﷲ امازجلت به، ’لعنت بر مادری که او را بزاد’. (از متن اللغه). ’زجلت الناقه بمافی بطنها’، یعنی افکند ناقه (بچه ای که) در شکم داشت یعنی آنرا بزاد. و نیز گویند: لعن اﷲ امازجلت به. (از تاج العروس) ، ریختن آب منی در زهدان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ریختن نر آب خود را. (از متن اللغه) (از محیط المحیط) (از تاج العروس) ، راندن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آهن بن نیزه زدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اساس البلاغه) (از محیط المحیط) (از البستان) (از تاج العروس) ، برخی گفته اند زجل تیر انداختن است به کسی مرادف زج بهمین معنی. (از تاج العروس). تیرانداختن. (از اساس البلاغه). زجل را بمعنی تیرانداختن نیز آورده اند. (از لسان العرب) (از تاج العروس). و در حدیث است ’انه اخذالحربه لابی بن خلف فزجله بها’، یعنی گرفت سلاح ابی خلف را و به او افکندو ابی را بدان زد و کشت. (از لسان العرب) ، کسی را با تیر بدون سنان و بن زدن. (از متن اللغه). رجوع به تاج العروس شود، رها کردن کبوتر را از دور. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و آن کبوتر را حمام الزاجل و حمام الزجال گویند، یعنی کبوتر دور پرواز. (از اقرب الموارد). فرستادن کبوتر قاصد. (از تاج المصادر بیهقی)
انداختن. (منتهی الارب) (از صحاح) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی ص 5). افکندن. و از زجل بدین معنی است ’لعن اﷲ امازجلت به’، یعنی لعنت خدای بر مادری که او را بیفکند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افکندن و دور ساختن. (از متن اللغه). بینداختن. (تاج المصادر بیهقی). مادۀ زجل در اصل بمعنی رمی و دفع است. (مقاییس اللغه). افکندن و دور ساختن و بدین معنی در حدیث عبداﷲ سلام آمده: اخذ بیدی فزجل بی، یعنی دست مرا گرفت و مرا بدور انداخت. (از تاج العروس) ، افکندن زن باردار بار خود را. زاییدن. گویند: لعن اﷲ امازجلت به، ’لعنت بر مادری که او را بزاد’. (از متن اللغه). ’زجلت الناقه بمافی بطنها’، یعنی افکند ناقه (بچه ای که) در شکم داشت یعنی آنرا بزاد. و نیز گویند: لعن اﷲ امازجلت به. (از تاج العروس) ، ریختن آب منی در زهدان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ریختن نر آب خود را. (از متن اللغه) (از محیط المحیط) (از تاج العروس) ، راندن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آهن بن نیزه زدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اساس البلاغه) (از محیط المحیط) (از البستان) (از تاج العروس) ، برخی گفته اند زجل تیر انداختن است به کسی مرادف زج بهمین معنی. (از تاج العروس). تیرانداختن. (از اساس البلاغه). زجل را بمعنی تیرانداختن نیز آورده اند. (از لسان العرب) (از تاج العروس). و در حدیث است ’انه اخذالحربه لابی بن خلف فزجله بها’، یعنی گرفت سلاح ابی خلف را و به او افکندو ابی را بدان زد و کشت. (از لسان العرب) ، کسی را با تیر بدون سنان و بن زدن. (از متن اللغه). رجوع به تاج العروس شود، رها کردن کبوتر را از دور. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و آن کبوتر را حمام الزاجل و حمام الزجال گویند، یعنی کبوتر دور پرواز. (از اقرب الموارد). فرستادن کبوتر قاصد. (از تاج المصادر بیهقی)
در اصل بمعنی بازداشتن است لیکن در محاورۀ فارسیان بمعنی لازم که ضرب و سرزنش باشد مستعمل است. (غیاث اللغات). ایذا و اذیت و ضرب و شکنجه و کتک. (ناظم الاطباء). آزار و اذیت. و این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام) : درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم همچو آذرشت به آتش، همچو مرغابی به جوی. منوچهری. فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد. سعدی. گر بنوازی بلطف ور بگدازی بقهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست. سعدی. جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. رجوع به زجر بردن، زجر دادن، زجر کردن، زجرکش کردن و زجر کشیدن شود، سیاست. (ناظم الاطباء). تنبیه. کیفر دادن و سخت گرفتن. به شدت و خشونت رفتار کردن: و زجر متعدیان و آرامش اطراف بسیاست منوط. (کلیله ودمنه). و از برای تقدیم وتعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان عقل و اجتهاد دارد. (سندبادنامه ص 3). با او رفق و ملاطفت کردندنی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان سعدی). هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد. یکی اشارت بکشتن کرد و دیگری بزبان بریدن و دیگری بزجر و نفی. (گلستان سعدی). رجوع به نکال، کیفر، معاقبت، عقوبت و جزا شود: زجر استادان بشاگردان چراست خاطر از تدبیر ما گردان چراست. مولوی. ، سرزنش و این معنی از لوازم معنی اصلی لغت زجر که باز داشتن و منع است میباشد و فارسیان آنرا بکار برند. (از غیاث اللغات). سرزنش. (ناظم الاطباء) : مضمون خطاب را به زجر و توبیخ از وی مستخلص کردن. (گلستان). برون رفتم از جامه در دم چو سیر که ترسیدم از زجر برنا و پیر. سعدی (بوستان). ، جور و ستم و زور. (ناظم الاطباء) : نه کوتاه دستی و بیچارگی نه زجر و تطاول بیکبارگی. سعدی. دلم رفت و ندیدم روی دلدار فغان از این تطاول آه از این زجر. حافظ. ، زحمت. رنج کشیدن. زجر بردن: گدایی متمول را گویند که نعمتی وافر اندوخته بود بزجر. (گلستان)
در اصل بمعنی بازداشتن است لیکن در محاورۀ فارسیان بمعنی لازم که ضرب و سرزنش باشد مستعمل است. (غیاث اللغات). ایذا و اذیت و ضرب و شکنجه و کتک. (ناظم الاطباء). آزار و اذیت. و این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام) : درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم همچو آذرشت به آتش، همچو مرغابی به جوی. منوچهری. فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد. سعدی. گر بنوازی بلطف ور بگدازی بقهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست. سعدی. جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. رجوع به زجر بردن، زجر دادن، زجر کردن، زجرکش کردن و زجر کشیدن شود، سیاست. (ناظم الاطباء). تنبیه. کیفر دادن و سخت گرفتن. به شدت و خشونت رفتار کردن: و زجر متعدیان و آرامش اطراف بسیاست منوط. (کلیله ودمنه). و از برای تقدیم وتعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان عقل و اجتهاد دارد. (سندبادنامه ص 3). با او رفق و ملاطفت کردندنی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان سعدی). هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد. یکی اشارت بکشتن کرد و دیگری بزبان بریدن و دیگری بزجر و نفی. (گلستان سعدی). رجوع به نکال، کیفر، معاقبت، عقوبت و جزا شود: زجر استادان بشاگردان چراست خاطر از تدبیر ما گردان چراست. مولوی. ، سرزنش و این معنی از لوازم معنی اصلی لغت زجر که باز داشتن و منع است میباشد و فارسیان آنرا بکار برند. (از غیاث اللغات). سرزنش. (ناظم الاطباء) : مضمون خطاب را به زجر و توبیخ از وی مستخلص کردن. (گلستان). برون رفتم از جامه در دم چو سیر که ترسیدم از زجر برنا و پیر. سعدی (بوستان). ، جور و ستم و زور. (ناظم الاطباء) : نه کوتاه دستی و بیچارگی نه زجر و تطاول بیکبارگی. سعدی. دلم رفت و ندیدم روی دلدار فغان از این تطاول آه از این زجر. حافظ. ، زحمت. رنج کشیدن. زجر بردن: گدایی متمول را گویند که نعمتی وافر اندوخته بود بزجر. (گلستان)
بانگ کردن کبوتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تعریض کردن کسی را به سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نرم و تابان و دراز به اعتدال و کم گوشت گردیدن رخسار. (منتهی الارب). نرم و سهل شدن ودراز و با اعتدال گشتن رخسار. (از اقرب الموارد)
بانگ کردن کبوتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تعریض کردن کسی را به سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نرم و تابان و دراز به اعتدال و کم گوشت گردیدن رخسار. (منتهی الارب). نرم و سهل شدن ودراز و با اعتدال گشتن رخسار. (از اقرب الموارد)