جدول جو
جدول جو

معنی زج - جستجوی لغت در جدول جو

زج
مقابل سنان، قطعۀ آهن نوک تیز که در انتهای نیزه نصب می کردند، پیکان، تیر کوتاه، تیری که پیکان آن از استخوان باشد
تصویری از زج
تصویر زج
فرهنگ فارسی عمید
زج
(زَ)
یک نوع مرغ زرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زج
(زُج ج)
آهن بن نیزه. ج، زجاج، و زججه: رمح مزج، نیزۀ بازج ّ. (از منتهی الارب). آهن بن نیزه. ج، زجاج، زججه. (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهن بن نیزه و تیر است. ابن سیده گوید، زج آهنی است که در بن نیزه، و سنان آن است که بر طرف بالای آن گذارند، با زج، نیزه در زمین فروبرند و با سنان زخم زنند. ج، ازجاج، ازجّه، زجاج، زججه. جوهری گوید: جمع واژۀ زج بمعنی آهن بن نیزه فقط زجاج است، و در صحاح آمده هیچگاه ازجه نباید گفته شود. (از لسان العرب). آهنی است در بن نیزه، واز این معنی است زج در این مثل معروف ’جعل الزج قدام السنان’، کنایت از آنکه پست تر را بر بالاتر رجحان نهاده، وضیع را بر شریف برتری داده. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). آهن بن نیزه. ج، زجاج. (منتخب اللغات شاهجهانی). جمع واژۀ زج، زجاج و زججه است مانند رماح و عنبه. ابن سکیت گوید، ازجه گفته نشود. (از مصباح المنیر). از امثال است: جعل الزج قدام السنان، یعنی زج را که آهن بن نیزه است جلو پیکان قرار داد. این مثل را برای آن کس زنند که پست را بر بلند و وضیع رابر شریف برتری دهد. (از فرائد الادب ذیل المنجد) ، پیکان تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیکان تیر. ج، زجاج، زججه. (از متن اللغه). پیکان تیر را زج گویند، زهیر گوید:
و من یعص اطراف الزجاج فانه
یطیع العوالی رکبت کل لهذم.
ابن سکیت در تفسیر این بیت گوید: یعنی هرکه از کار خرد سر باززند، بکارهای بزرگ روی آور شود. (از لسان العرب) ، آنچه آسیا بر وی گردد. (دهار) (مهذب الاسماء). ج، زجاج، زججه. (مهذب الاسماء) ، کنارۀ زونک یا زونکک یا زونکلک. (مهذب الاسماء) ، کعب فلزی چوب دستی (زج العصا). (از القاموس العصری، عربی - انگلیسی) ، (بمجاز) تیزی آرنج. ج، زجاج، زججه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زج مرفق، بمجازنوک تیز بازو را گویند. اصمعی گوید: تیزی آرنج است که در اندازه گیری با ذراع از آغاز آن حساب میکنند. ودر اساس است که ’اتکأوا علی زجاج مرافقهم’، یعنی بر نوک آرنجهای خود تکیه دادند. در لسان العرب آمده که نوک تیز آرنج را زج گویند به تشبیه. (از تاج العروس). نوک تیز بازو. سر آرنج. (از متن اللغه) (منتخب اللغات شاهجهانی). اتکاء علی زجی مرفقیه و اتکأوا علی زجاج مرافقهم، یعنی بر نوک آرنج های خود تکیه دادند. ذوالرمه در توصیف خران گوید:
و قد اسهرت ذااسهم بات جاذلاً
له فوق زجی مرفقیه وحاوح.
وحوحه، آواز در گلو و گردانیدن نفس است. (از اساس البلاغه). رجوع به زجاج شود، بازو. مرفق. (از متن اللغه). در اساس آمده که اتکاء علی زجیه، یعنی بر دو بازوی خود تکیه داد. (از تاج العروس) ، جمع واژۀ ازج ّ، مؤنث آن زجّاء است بمعنی شترمرغ مادۀ درازگام. (از منتهی الارب). جمع واژۀ ازج ّ و زجّاء. (ناظم الاطباء). زجج در شترمرغ درازی ساقها و دوری گامها است. مذکر آن ازج ّ و مؤنث آن زجّاء و جمع آن زج است. (از تاج العروس) (از متن اللغه). زج شترمرغ. واحد مؤنث آن زجّاء و مذکر آن ازج ّ است و آن شترمرغیست که دارای گامهای دور از هم باشد. لبید گوید:
یطرد الزج یباری ظله
بأسیل کالسنان المنتخل.
این بیت در وصف اسبی است و اسیل چهرۀ دراز است. (از لسان العرب). شترمرغهایی که گام فراخ و دور نهند. جمع واژۀ ازج. (منتخب اللغات شاهجهانی). و رجوع به زجج، ازج ّ و زجّاء شود، جمع واژۀ ازج ّ، بمعنی شترمرغی که بر بالای چشمان، پرهای سفید دارد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). رجوع به ازج ّ شود
لغت نامه دهخدا
زج
(زُج ج)
موضعی است در ناحیۀ ضریه. (منتهی الارب). موضعی است. (مهذب الاسماء). یاقوت آرد: موضعی است که مرقش آنرا در شعر خویش یاد کرده است:
أبلغا المنذر المنقب عنی
غیر مستعتب و لا مستعین
لات هنا و لیتنی طرف الزج -
ج و اهلی بالشام ذات القرون.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
زج
(زُ)
تیر پرتابی که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکانش از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آنها است. (از فرهنگ نظام) (از رشیدی). تیر پرتاب که پیکان آنرا از استخوان فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن ساخته باشند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). و با جیم فارسی نیز آمده. (از برهان). تیر پرتاب که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکان آن از دندان پیل، لهذا آنرا فیلک و پیلک نیز خوانند. دندان گوساله نیز خود نوعی تیر است، و مرا در این تأملست، زیرا زج بمعنی تیر پرتاب عربی باشد نه پارسی یا معرب، چه در فرهنگ جهانگیری نیافتم، و در شرح قاموس بمعنی پیکان تیرآمده و مؤلف آن گفته، زج بالفتح بمعنی نیزه زدن و تیر انداختن... (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). تیر پرتاب باشد که پیکان آنرا از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آن ساخته باشند. (جهانگیری) :
هست پیکان زج از دندان پیل اما از آن
هست به، دندان گوساله ز زخم زور و تاب.
امیرخسرو دهلوی.
و رجوع به زچ شود، کوتاه ترین تیرها. (ناظم الاطباء). و آنرا زچ نیز گویند. (از برهان قاطع). تیر پرتاب را گویند که کوتاهترین تیرها است. (سروری) :
چیست زج باری نگر بازیچۀ اوباش شهر
پرکم و کوتاه و کم وزن و ز سستی روی تاب.
امیرخسرو (از سروری).
رجوع به زچ شود.
، چیزی باشد که آنرا از دوغ ترش سازند و بترکی قراقروت خوانند، و با ’ج’ فارسی نیز آمده. (از برهان قاطع). قراقوروت. (از جهانگیری) (از رشیدی) (از سروری). ترف که مادۀ ترش مأخوذ از آب کشک است و در تکلم قراقروت. و در انجمن آرای ناصری احتمال تصحیف میدهد که صحیح رخ (با ’ر’ مهمله و ’خ’ معجمه) مخفف رخبین باشد لیکن درزبان ولایتی مازندران سج بمنی قراقروت آید که زج مبدل آن است. (فرهنگ نظام). ترف و قراقروت. (ناظم الاطباء). مؤلف انجمن آرا آرد:در برهان و فرهنگ رشیدی گفته، زج بمعنی چیزی است که از دوغ ترش سازند و آنرا بترکی قراقروت خوانند، و شعر فیروز مشرقی را شاهد آورده و در آن تأملست زیرا در باب ’ر’ رخبین به این معنی گذشت و شواهد نگاشته آمد و بعید نیست که رخ مخفف رخبین باشد و بمعنی قروت و در شعر فیروز زج نباشد و تصحیف خوانی شده باشد. (ازانجمن آرای ناصری). قراقروت است. (الفاظ الادویه). صاحب نسق در حاشیۀ کتاب فرهنگ انجمن آرا مینویسد که زج به معنی قره قروت امروز هم در فراهان مستعمل است و صاحب فرهنگ انجمن آرا بی جا شبهه در صحت قول جهانگیری کرده است:
مصفا باش و شیرین خوی چون شیر
نه چون زج ترش روی و تندخو باش.
فیروز مشرقی (از فرهنگ نظام، آنندراج و جهانگیری).
رجوع به رخبین، زچ، ترف و مصل شود
لغت نامه دهخدا
زج
(زَج ج)
شراب انجیر. ج، زجوج. (از دزی ج 1 ص 581)
لغت نامه دهخدا
زج
(زَ)
مخفف زاج (زن نوزا). زاجه. زجه. (از رشیدی) (از فرهنگ نظام). در سامی آمده که ’زج زنی است که بار نهاده و تا وقتی که پاک شود او را نفساء گویند’. و این مضمون بمعنی زاج و زاجه متناسب می باشد. و آن پارسی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به زجه، زچه، زاچه، زاهو و زاچ شود
لغت نامه دهخدا
زج
کونه آرنج، سر نیزه، سر پیکان قراقروت آهن نوک تیز که در بن نیزه و پیکان تیر نصب کنند، پیکان، تیزی آرنج جمع زجاج ازجه زججه، تیری که پیکان آن از عاج فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
زج
((زُ جّ))
تیری که پیکان آن از استخوان یا عاج فیل و مانند آن باشد
تصویری از زج
تصویر زج
فرهنگ فارسی معین
زج
((زَ))
قره قروت
تصویری از زج
تصویر زج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زجل
تصویر زجل
آواز، بانگ، صوت، نغمه، آهنگ، بانگ آهنگین انسان همراه با کلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجه
تصویر زجه
زائو، زنی که کمتر از هفت روز از زایمان او گذشته، زاج، زاچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجاجه
تصویر زجاجه
قطعۀ شیشه، ظرف شیشه ای، پیالۀ بلور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجر
تصویر زجر
رنج، سختی، آزار، تنبیه، مجازات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجاج
تصویر زجاج
زج ها، دندانها، جمع واژۀ زج
فرهنگ فارسی عمید
تکه شیشه تکه آبگینه، پیاله مهایه (بلور) قطعه شیشه قطعه ای از آبگینه، پیاله بلور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجاجی
تصویر زجاجی
آبگینه ای شیشه ای، شیشه فروش منسوب به زجاج شیشه یی آبگینه یی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجاج
تصویر زجاج
شیشه، آبگینه دندانهای پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
آسان و استوار شدن، کار، باریک میان زن، کشیده ابرو زن، آسانی روانی کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجال
تصویر زجال
کبوتر باز
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای شفاف شبیه به ژلاتین که در حفره درونی کره چشم بین عدسی و شبکیه جای دارد
فرهنگ لغت هوشیار
قید استثناست از جز بجز مگر:) ملک فرمود تا شاپور حالی زجز خسرو سرارا کرد خالی (نظامی. خسرو و شیرین)
فرهنگ لغت هوشیار
منع، از کاری باز کردن، نهی، دلالت بر انتهار، از کاری باز داشتن، نهی کردن کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجر دادن
تصویر زجر دادن
آزار کردن، کتک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجر کشیدن
تصویر زجر کشیدن
سختی دیدن رنج کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجل
تصویر زجل
آواز خواندن، نشاط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجل سرای
تصویر زجل سرای
ترانه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجله
تصویر زجله
آواز مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجم
تصویر زجم
پرستوی دریایی از پرندگان سخن پنهان پچ پچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجمول
تصویر زجمول
افرهنج زیره رومی از گیاهان دارویی افتیمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجول
تصویر زجول
گردونه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجه
تصویر زجه
زن نوزاییده (تا چهل روز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجه
تصویر زجه
((زَ جِ))
زاج، زچه، زن زائو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زجل
تصویر زجل
((زَ جَ))
آواز خواندن، آواز، طرب، نشاط، نوعی شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زجر
تصویر زجر
((زَ))
منع کردن، راندن، طرد کردن، بانگ زدن، نهی، شکنجه، آزار
فرهنگ فارسی معین