آهن بن نیزه. ج، زجاج، و زججه: رمح مزج، نیزۀ بازج ّ. (از منتهی الارب). آهن بن نیزه. ج، زجاج، زججه. (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهن بن نیزه و تیر است. ابن سیده گوید، زج آهنی است که در بن نیزه، و سنان آن است که بر طرف بالای آن گذارند، با زج، نیزه در زمین فروبرند و با سنان زخم زنند. ج، ازجاج، ازجّه، زجاج، زججه. جوهری گوید: جمع واژۀ زج بمعنی آهن بن نیزه فقط زجاج است، و در صحاح آمده هیچگاه ازجه نباید گفته شود. (از لسان العرب). آهنی است در بن نیزه، واز این معنی است زج در این مثل معروف ’جعل الزج قدام السنان’، کنایت از آنکه پست تر را بر بالاتر رجحان نهاده، وضیع را بر شریف برتری داده. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). آهن بن نیزه. ج، زجاج. (منتخب اللغات شاهجهانی). جمع واژۀ زج، زجاج و زججه است مانند رماح و عنبه. ابن سکیت گوید، ازجه گفته نشود. (از مصباح المنیر). از امثال است: جعل الزج قدام السنان، یعنی زج را که آهن بن نیزه است جلو پیکان قرار داد. این مثل را برای آن کس زنند که پست را بر بلند و وضیع رابر شریف برتری دهد. (از فرائد الادب ذیل المنجد) ، پیکان تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیکان تیر. ج، زجاج، زججه. (از متن اللغه). پیکان تیر را زج گویند، زهیر گوید: و من یعص اطراف الزجاج فانه یطیع العوالی رکبت کل لهذم. ابن سکیت در تفسیر این بیت گوید: یعنی هرکه از کار خرد سر باززند، بکارهای بزرگ روی آور شود. (از لسان العرب) ، آنچه آسیا بر وی گردد. (دهار) (مهذب الاسماء). ج، زجاج، زججه. (مهذب الاسماء) ، کنارۀ زونک یا زونکک یا زونکلک. (مهذب الاسماء) ، کعب فلزی چوب دستی (زج العصا). (از القاموس العصری، عربی - انگلیسی) ، (بمجاز) تیزی آرنج. ج، زجاج، زججه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زج مرفق، بمجازنوک تیز بازو را گویند. اصمعی گوید: تیزی آرنج است که در اندازه گیری با ذراع از آغاز آن حساب میکنند. ودر اساس است که ’اتکأوا علی زجاج مرافقهم’، یعنی بر نوک آرنجهای خود تکیه دادند. در لسان العرب آمده که نوک تیز آرنج را زج گویند به تشبیه. (از تاج العروس). نوک تیز بازو. سر آرنج. (از متن اللغه) (منتخب اللغات شاهجهانی). اتکاء علی زجی مرفقیه و اتکأوا علی زجاج مرافقهم، یعنی بر نوک آرنج های خود تکیه دادند. ذوالرمه در توصیف خران گوید: و قد اسهرت ذااسهم بات جاذلاً له فوق زجی مرفقیه وحاوح. وحوحه، آواز در گلو و گردانیدن نفس است. (از اساس البلاغه). رجوع به زجاج شود، بازو. مرفق. (از متن اللغه). در اساس آمده که اتکاء علی زجیه، یعنی بر دو بازوی خود تکیه داد. (از تاج العروس) ، جمع واژۀ ازج ّ، مؤنث آن زجّاء است بمعنی شترمرغ مادۀ درازگام. (از منتهی الارب). جمع واژۀ ازج ّ و زجّاء. (ناظم الاطباء). زجج در شترمرغ درازی ساقها و دوری گامها است. مذکر آن ازج ّ و مؤنث آن زجّاء و جمع آن زج است. (از تاج العروس) (از متن اللغه). زج شترمرغ. واحد مؤنث آن زجّاء و مذکر آن ازج ّ است و آن شترمرغیست که دارای گامهای دور از هم باشد. لبید گوید: یطرد الزج یباری ظله بأسیل کالسنان المنتخل. این بیت در وصف اسبی است و اسیل چهرۀ دراز است. (از لسان العرب). شترمرغهایی که گام فراخ و دور نهند. جمع واژۀ ازج. (منتخب اللغات شاهجهانی). و رجوع به زجج، ازج ّ و زجّاء شود، جمع واژۀ ازج ّ، بمعنی شترمرغی که بر بالای چشمان، پرهای سفید دارد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). رجوع به ازج ّ شود