زیردست آزار. عاجزآزار. (ناظم الاطباء). مظلوم کش. پایمال کننده حق مظلوم: گرچه در داوری زبونکش نیست از حسابش کسی فرامش نیست. نظامی. این ده که حصار بیهشان است اقطاع ده زبون کشان است. نظامی
زیردست آزار. عاجزآزار. (ناظم الاطباء). مظلوم کش. پایمال کننده حق مظلوم: گرچه در داوری زبونکش نیست از حسابش کسی فرامش نیست. نظامی. این ده که حصار بیهشان است اقطاع ده زبون کشان است. نظامی
دفع. راندن: و انه لذوزبونه، یعنی او دارای دفع است، برخی گویند: ذوزبونه، یعنی او حافظ حریم خویش است. سوار بن مضرب گوید: بذبی الذم عن احساب قومی و زبونات اشوس تیّحان. (از لسان العرب). - رجل ذوزبونه، یعنی مردی که محافظ و مانع جانب خویش است. (تاج العروس). مردی که محافظ حسب خویش است. (محیط المحیط). مردی که نگهدار جانب خویش است و از آن دفاع میکند. (اقرب الموارد). زمخشری آرد: رجل ذوزبونه، یعنی از حریم خود دفاع کننده است. ذوزبونات نیز گویند. شاعر گوید: وجدتم القوم ذوی زبونه و جئتم باللوم تنقلونه حرمتم المجد فلاترجونه و حال اقوام کرام دونه. سوار بن مضرب نیز زبونات آورده است. (از اساس اللغۀ زمخشری)
دفع. راندن: و انه لذوزبونه، یعنی او دارای دفع است، برخی گویند: ذوزبونه، یعنی او حافظ حریم خویش است. سوار بن مضرب گوید: بذبی الذم عن احساب قومی و زبونات اشوس تیّحان. (از لسان العرب). - رجل ذوزبونه، یعنی مردی که محافظ و مانع جانب خویش است. (تاج العروس). مردی که محافظ حسب خویش است. (محیط المحیط). مردی که نگهدار جانب خویش است و از آن دفاع میکند. (اقرب الموارد). زمخشری آرد: رجل ذوزبونه، یعنی از حریم خود دفاع کننده است. ذوزبونات نیز گویند. شاعر گوید: وجدتم القوم ذوی زبونه و جئتم باللوم تنقلونه حرمتم المجد فلاترجونه و حال اقوام کرام دونه. سوار بن مضرب نیز زبونات آورده است. (از اساس اللغۀ زمخشری)
زنی که فاسق دارد و مردی را رفیق نامشروع گیرد، و آن مرد را زبون گویند و عامه فعل آنرا بکار برند و گویند: ’زوبنته’، یعنی آن مرد را زبون (فاسق) خود کرد، و نیز گویند: ’زوبنه’، یعنی آن زن را رفیقۀخود قرار داد یا رفیق آن زن شد. و بدین معنی است زابن. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود
زنی که فاسق دارد و مردی را رفیق نامشروع گیرد، و آن مرد را زبون گویند و عامه فعل آنرا بکار برند و گویند: ’زوبنته’، یعنی آن مرد را زبون (فاسق) خود کرد، و نیز گویند: ’زوبنه’، یعنی آن زن را رفیقۀخود قرار داد یا رفیق آن زن شد. و بدین معنی است زابن. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود
ضعف و ناتوانی و سستی و عجز، خواری و ذلت. (ناظم الاطباء). خوارشدگی. فرومایگی. قزم. (از منتهی الارب). زیردستی. فاقد شوکت و موقع اجتماعی بودن. ضد محتشمی: چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ زبونیست بر کار کردن درنگ. فردوسی. کسی کوگنهکار و خونی بود بکشور بماند زبونی بود. فردوسی. بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. ما میدانیم که در این زمستان، چند رنج کشیدیم و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622). مذهب رافضی بخانه ای ماند که چهار حد دارد و حد اول با جهودی دارد زیرا که بزبونی بجهودان مانند. (کتاب النقص ص 432). خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد. نظامی. زبونی کآن ز حد بیرون توان کرد جهودی شد، جهودی چون توان کرد. نظامی. - تن در زبونی دادن، ذلت و خواری پذیرفتن. خود را خوار و ذلیل ساختن. تسلیم شکست و فرومایگی شدن. تن بخواری دادن. ، مرض و بیماری. (ناظم الاطباء) ، فروتنی. تواضع. کوچکی کردن: از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست، فرمود: زبونی. (انیس الطالبین ص 169)
ضعف و ناتوانی و سستی و عجز، خواری و ذلت. (ناظم الاطباء). خوارشدگی. فرومایگی. قزم. (از منتهی الارب). زیردستی. فاقد شوکت و موقع اجتماعی بودن. ضد محتشمی: چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ زبونیست بر کار کردن درنگ. فردوسی. کسی کوگنهکار و خونی بود بکشور بماند زبونی بود. فردوسی. بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. ما میدانیم که در این زمستان، چند رنج کشیدیم و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622). مذهب رافضی بخانه ای ماند که چهار حد دارد و حد اول با جهودی دارد زیرا که بزبونی بجهودان مانند. (کتاب النقص ص 432). خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد. نظامی. زبونی کآن ز حد بیرون توان کرد جهودی شد، جهودی چون توان کرد. نظامی. - تن در زبونی دادن، ذلت و خواری پذیرفتن. خود را خوار و ذلیل ساختن. تسلیم شکست و فرومایگی شدن. تن بخواری دادن. ، مرض و بیماری. (ناظم الاطباء) ، فروتنی. تواضع. کوچکی کردن: از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست، فرمود: زبونی. (انیس الطالبین ص 169)
سبوکشنده. آنکه سبو کشد. حمل کننده سبو. آنکه سبو از جایی بجایی برد، شرابخوار: صد چو حاضر سبوکشان دیدم بر در دیر ساخته مأوی. ناصرخسرو. کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری. خاقانی. سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده. حافظ. نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست. حافظ
سبوکشنده. آنکه سبو کشد. حمل کننده سبو. آنکه سبو از جایی بجایی برد، شرابخوار: صد چو حاضر سبوکشان دیدم بر در دیر ساخته مأوی. ناصرخسرو. کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری. خاقانی. سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده. حافظ. نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست. حافظ
اوجد احمد بن عبدالوهاب. محدث است. در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
اوجد احمد بن عبدالوهاب. محدث است. در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
جمع واژۀ زبّونه: بذبی الذم عن حسبی بمالی و زبونات اشوس تیحان. سوار بن مضرب (از لسان). رجوع به لسان العرب، اساس اللغۀ زمخشری، ناظم الاطباء و متن اللغه و ’زبونه’ در این لغت نامه شود
جَمعِ واژۀ زَبّونه: بذبی الذم عن حسبی بمالی و زبونات اشوس تیحان. سوار بن مضرب (از لسان). رجوع به لسان العرب، اساس اللغۀ زمخشری، ناظم الاطباء و متن اللغه و ’زبونه’ در این لغت نامه شود
جمع واژۀ زبون. ناتوانان. عاجزان. دست وپابستگان. زیردستان: بهو گفت، با بسته دشمن به پیش سخن گفتن آسان بود کم و بیش توان گفت بد، با زبونان دلیر زبان چیر گردد چو شد دست چیر. اسدی (گرشاسب نامه ص 115)
جَمعِ واژۀ زبون. ناتوانان. عاجزان. دست وپابستگان. زیردستان: بهو گفت، با بسته دشمن به پیش سخن گفتن آسان بود کم و بیش توان گفت بد، با زبونان دلیر زبان چیر گردد چو شد دست چیر. اسدی (گرشاسب نامه ص 115)
زبان کوچک، برگه کوچک و برجسته ای که در محل التصاق برگ غلات در سطح فوقانی پهنک در انتهای فوقانی شکاف غلات مشاهده میشود، هر یک از فلسهای کوچکی که در پای دم گل گیاهان تیره غلات وجود دارد
زبان کوچک، برگه کوچک و برجسته ای که در محل التصاق برگ غلات در سطح فوقانی پهنک در انتهای فوقانی شکاف غلات مشاهده میشود، هر یک از فلسهای کوچکی که در پای دم گل گیاهان تیره غلات وجود دارد
نام تجاری وسیله ای معمولاً مقوایی و ضخیم با میله هایی فنردار، مخصوص نگه داری سندها و اوراق اداری برای پیشگیری از پراکنده شدن آن ها، پروندن (واژه فرهنگستان)
نام تجاری وسیله ای معمولاً مقوایی و ضخیم با میله هایی فنردار، مخصوص نگه داری سندها و اوراق اداری برای پیشگیری از پراکنده شدن آن ها، پَروَندن (واژه فرهنگستان)