ضعف و ناتوانی و سستی و عجز، خواری و ذلت. (ناظم الاطباء). خوارشدگی. فرومایگی. قزم. (از منتهی الارب). زیردستی. فاقد شوکت و موقع اجتماعی بودن. ضد محتشمی: چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ زبونیست بر کار کردن درنگ. فردوسی. کسی کوگنهکار و خونی بود بکشور بماند زبونی بود. فردوسی. بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. ما میدانیم که در این زمستان، چند رنج کشیدیم و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622). مذهب رافضی بخانه ای ماند که چهار حد دارد و حد اول با جهودی دارد زیرا که بزبونی بجهودان مانند. (کتاب النقص ص 432). خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد. نظامی. زبونی کآن ز حد بیرون توان کرد جهودی شد، جهودی چون توان کرد. نظامی. - تن در زبونی دادن، ذلت و خواری پذیرفتن. خود را خوار و ذلیل ساختن. تسلیم شکست و فرومایگی شدن. تن بخواری دادن. ، مرض و بیماری. (ناظم الاطباء) ، فروتنی. تواضع. کوچکی کردن: از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست، فرمود: زبونی. (انیس الطالبین ص 169)