جدول جو
جدول جو

معنی زاهچ - جستجوی لغت در جدول جو

زاهچ
(هَِ)
در لغت محلی گناباد، زن نوزائیده. رجوع به زاچه و زاچ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاهر
تصویر زاهر
(پسرانه)
عربی درخشان، تابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
کسی که دنیا را برای آخرت ترک گوید و به عبادت بپردازد، پارسا، پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاهل
تصویر زاهل
ثابت، تغییر ناپذیر، پابرجا، استوار، پایدار، همیشگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاهر
تصویر زاهر
تابان، درخشان، کنایه از دارای امتیاز و تشخیص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاهق
تصویر زاهق
رونده، درگذرنده، نیست شونده، باطل، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاهی
تصویر زاهی
نازنده، ناز کننده، فخر کننده
فرهنگ فارسی عمید
اسم فاعل از زها یزهو، زهواً، روی و هر چیز زیبا و درخشان، (اقرب الموارد)، زاهر، بهی، مقابل کدرو تیره، (القاموس العصری، عربی - انگلیسی)، آنچه میدرخشد و چشم را از دیدن آن خوش می آید، خرمابن که میوۀ آن رنگ گرفته باشد، شتری که حمض و شوره گیاه را چرا نکند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
زاغ است. (الفاظ الادویه). و سامانی گوید: محفف زاغچه و زاغیچه است و زاغیژه نیز درست است. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
بسان این دل سرگشته دم بدم دولاب
ز دست چرخ جفاجوی میزند غچ غچ
دلا منال که رفتند بلبلان چمن
وطن گرفته بگلزار عکه و زاغچ.
درویش سقا (از رشیدی) (از جهانگیری).
مؤلف فرهنگ نظام پس از نقل این دو بیت گوید: لفط زاغچ در شعر مذکور مخفف زاغچه است. لفظ علی حده نیست چنانکه بعض فرهنگ نویسان قرار داده اند - انتهی. و او خود زاغچ و زاغج را ذکر نکرده است
لغت نامه دهخدا
علی بن اسحاق بن خلف مکنی به ابوالقاسم شاعر مشهور بغداد است و بر طبق گفتۀ یاقوت از زاه نیشابور است ابن خلکان آرد: وی قصیده های نیکو و نمکین میسرود، خطیب در تاریخ بغداد وی را یاد کند و گوید: او تشبیه و دیگر صنایع شعری را نیکومیدانسته و گمان میکنم شعر اندک میگفته، وی افزوده است که: پنبه فروش بود و دکانی در قطیعهالرّبیع داشت، عمیدالدوله ابوسعید بن عبدالرحیم در طبقات الشعراء گوید: زاهی در صفر 318 متولد شد و در جمادی الاخر، 352 در بغداد درگذشت، اشعار وی در 4 جزء موجود است و بیشتر آن، درباره اهل بیت (پیغمبر) است و در مدح سیف الدوله وزیر و مهلبی و دیگر رؤسای عصر خویش و نیز در فنون مختلف، شعر گفته است، از بهترین اشعار او است:
و بیض بالحاظ العیون کانما
هززن سیوفاً واستللن خناجرا
تصدین لی یوماً بمنعرج اللوی
فغادرن قلبی بالتصبر غادرا
سفرن بدوراً و انتفین اهله
و مسن غصونا و التفتن جآذرا،
و نیز از اوست:
صدودک فی الهوی هتک استتاری
و عاوننی البکاء علی اشتهاری
و کم ابصرت من حسن و لکن
علیک لشفوتی وقع اختیاری،
(از دائره المعارف بستانی)
محمد بن اسحاق بن شیرویۀ زاهد منسوب به زاه نیشابور است، وی از ابوالعباس بن منصور و امثال او استماع حدیث کرد و در 17ربیعالاخر 338 هجری قمری درگذشت، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
یکی از چند پاره دهی است که بدست امیرمبارزالدین و نزدیکان او در یزد ساخته شده است، (تاریخ عصر حافظ تألیف دکتر غنی از تاریخ جدید یزد چ یزد)، در فرهنگ جغرافیائی آمده: دیهی است از دهستان رستاق بخش اشکذراز بخش های یزد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هی ی)
منسوب به زاه از قریه های نیشابور. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
زائو، زن نوزائیده و زاچه، (ناظم الاطباء)، و رجوع به زاچ، زاچه، زچه و زاهچ، و نفساء شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
اسم فاعل از زهل بمعنی تباعد. (المنجد) ، مجازاً غافل: و او از ترقب و ترصد حساد مکار غافل و از عناد روزگار زاهل. (جهانگشای جوینی) ، زاهل العقل، مجازاً، ابله. آنکه کار از روی عقل نکند، ثابت دل. مطمئن القلب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ابن عمر سکسکی محدث، ثقه و از اهالی شام است. ابن حبان از وی نام برده و سعید بن ابی هلال از او روایت دارد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
هلاک شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیست شونده. (کشف اللغات) ، مرد هزیمت یافته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، رونده. (کشف اللغات) ، خشک. (منتهی الارب) (آنندراج). یابس. (اقرب الموارد) ، ستور فربه پرمغز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). چاروای فربه. (کشف اللغات) ، ستور سخت لاغر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، آب سخت روان. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تیر که از هدف درگذرد و ورای آن افتد (بهدف نخورد واز آن بگذرد) و از این معنی است حدیث: الحابی خیر من زاهق. و حابی آن است که بهدف نرسیده بیفتد و بر زمین بلغزد (کشیده شود) تا بهدف رسد. و مقصود حدیث این است که ضعیفی که اصابت بهدف کند بهتر از نیرومندی است که بهدف نرسد. (اقرب الموارد) ، چاه عمیق. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). زاهق و زهوق، چاه عمیق. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ابن طاهر شحامی فرزند محمد بن ابوالقاسم نیشابوری محدث متوفی در 533 هجری قمری و کتاب تحفه عیدالفطر را تصنیف کرده است. (از اسماء المؤلفین ج 1 ص 372). و رجوع به لسان المیزان و شذرات الذهب ج 4 ص 180 و الاصابه شود
ابن عبدالله بن مالک یکی از مردان جنگی واقعۀ یوم السلی (از ایام معروف حروب قیس در جاهلیت است). رجوع به العقد الفرید چ عریان ج 6 ص 60 شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
رنگ درخشان و صاف. (المنجد). روشن و صاف. (فرهنگ نظام). روشن و بلند. (آنندراج). تابان. درخشان و روشن. نورانی. منور. (ناظم الاطباء) :
بر خوان تست گردۀ مرسومی
چون قرص آفتاب فلک، زاهر.
سوزنی.
عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
، سفید بسیار روشن. از زهره بمعنی سفیدی یا سفیدی درخشان. و گفته شده است که درخشندگی هر رنگ را زهره گویند. (تاج العروس). و رجوع به قطر المحیط و مشعشع شود، گیاه زیبا. (اقرب الموارد). گیاهی که زیبایی درخشان دارد. (تاج العروس) ، گیاه خرم:
هر که شب ساهر شودپژمرده گردد نیم روز
وین گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود.
منوچهری.
و رجوع به رائع شود.
، احمر زاهر، سرخ پررنگ، ای شدید الحمره. (تاج العروس) (قطر المحیط). نیک سرخ. (منتهی الارب) ، مرد که دارای رنگ درخشان باشد. (تاج العروس). رنگ درخشان مردان. (اقرب الموارد). و رجوع به اقمر شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
برکه ای است میان مکه و تنعیم. (منتهی الارب) (قاموس). قطبی گوید: این همان وادی است که اکنون جوخی نام دارد. و سخاوی در شرح عراقیه گوید: موضعی که اکنون فخ نام دارد همان وادی زاهر است. (تاج العروس). یاقوت آرد: شبیکه منزلی است میان مکه و زاهر از راه تنعیم. (از معجم البلدان، شبیکه)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
زن نوزائیده باشد. (برهان قاطع). زاجه. زاج. رجوع به فرهنگ شعوری، آنندراج، انجمن آرای ناصری و شرفنامۀ منیری و رجوع به زاچ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
آنکه چیزی را ترک گوید و از آن اعراض کند. (از اقرب الموارد)، آنکه دنیا را برای آخرت ترک کند. (المنجد). آنکه خواهش و رغبت دنیا ندارد و از مال و جاه و ناموس تعلق نگیرد. (لطائف اللغات) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). در اصطلاح سالکان، زاهد، آن راگویند که دائم متوجه آخرت باشد و از راحت و لذت دنیا احتراز کند و خور و خواب بر خود حرام گرداند مگر بضرورت و دائم دل نرم و چشم تر باشد، یک ساعت از ورد و عبادت خالی نباشد. (کشف اللغات). ناسک (عابد). (القاموس العصری عربی انگلیسی). پارسا. دیندار. خداترس و پاکدامن. گوشه نشین. مرتاض. (ناظم الاطباء). پارسا که تارک خواهشهای دنیوی است و مشغول عبادت خدا. (فرهنگ نظام). عابد:
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم، سردفتر دانائی.
عطار.
بدو گفتا شنیدم ماجرایی
که میگوید زنی زاهد دعایی.
عطار.
، و برخی میان زاهد و عابدو عارف فرق گذاشته اند چنانکه در ترجمه اشارات آمده است: معرض از متاع دنیا و خوشیهای آن، او را زاهد خوانند و آن کس را که مواظب باشد بر اقامت نفل عبادت از نماز و روزه، او را عابد خوانند و آن کس را که فکر خود صرف کرده باشد بقدس جبروت و همیشه متوقع شروق نور حق بود اندر سر خود، او را عارف خوانند. و این احوال که برشمردیم بود که بعضی با بعضی مترکب شود. (ترجمه اشارات و تنبیهات ص 247). و در همان کتاب آمده است: زهد بنزدیک غیرعارف معاملتی است گوئی زاهد متاع دنیا بمتاع آخرت دهد. (ترجمه اشارات و تنبیهات ص 227). زاهد بنزدیک عارف آنکه پاک و منزه است از هرچه سر وی را مشغول کند از حق (و تکبر ورزد) بر همه چیزها که جز از حق است. (ترجمه اشارات و تنبیهات ص 248).
اگر چه زاهدی باشد گرامی
چو فرزند آیدت، رندی تمامی.
عطار (الهی نامه).
و عارفان و شاعران متصوف گروهی از زاهدان ریاکار و متظاهر را پیوسته نکوهش میکردند و زهد خشک و ریائی را نوعی شیادی و فرومایگی میشمردند بویژه که زاهدان خشک اغلب به رنج و آزار و تکفیر عارفان و متصوفان میپرداختند و از راه عوام فریبی حقیقت را فدای اغراض پلید خویش میساختند از این رو در اشعار شاعران متصوف و بویژه حافظ شیرازی حملات سخت بزهاد شده و زاهد و شیخ را که با طریقت تصوف مخالف بودند بسی نکوهش کرده اند و آنان را متظاهر به دین، شیاد، ریاکار، اهل روی و ریا، زاهد ریایی و زاهد خشک خوانده اند:
تا زاهد عمر و بک و زیدی
اخلاص طلب مکن که شیدی.
سعدی (گلستان).
و هم در اصطلاح شعرای متصوف، زاهدان را پابند بظواهر دین و بیخبر از لطائف و روحیات آن، خشک، متعصب، جاهل متنسک نیز خطاب کرده اند:
باش با عشاق چون گل در جوانی پیردل
چند از این زهاد همچون سرو درپیری جوان.
خاقانی.
ورجوع به زاهد خشک، زاهد خنک و زاهد ساحلی شود، تنگ خو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و او را زهید نیز گویند. (اقرب الموارد) (تاج العروس)، لئیم. لحیانی آرد:
یا دبل مابت بلیلی هاجدا
ولا عدوت الرکعتین ساجدا
مخافه ان تنفدی المزاودا
و تغبقی بعدی غبوقاً باردا
و تسألی القرض لئیماً زاهدا. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاچه
تصویر زاچه
زنی که تازه زاییده (تا 7 روز) زائو
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلربگ که تیره مخصوصی به نام زرشکیان از تیره نزدیک به تیره آلالگان است. زرشک معمولی درختچه ایست به ارتفاع 2 تا 3 متر که معمولا در حاشیه جنگلهای غالب نقاط اروپا و ایران میروید برگهاش دندانه دار و گلهایش زرد رنگ و مجتمع به صورت خوشه و آویخته است. میوه آن کوچک و قرمز رنگ و بیضوی به طول 7 تا 8 و به عرض 3 میلیمتر میباشد. ریشه و برگ و میوه آن بمصارف دارویی میرسد برباریس انبر باریس
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دراز منقاران از خانواده کلاغها جثه اش از کلاغ کوچکتر و تقریبا به اندازه کبوتر است ولی پاهایش درازتر و قویتر از کبوتر و قرمز رنگ است و نوکش نیز طویلتر و قویتر از کبوتر و سرخ رنگ است زاغج زاغچ زاغچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
آنکه چیزی را ترک گوید و از آن اعراض کند پارسا، پرهیزگار
فرهنگ لغت هوشیار
روشن صاف درخشان نورانی منور. یا احمر زاهر سرخ پر رنگ، گیاهی که زیبایی درخشان دارد، گیاه خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهق
تصویر زاهق
هلاک شونده، نیست شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهل
تصویر زاهل
آسوده خاطر، دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهو
تصویر زاهو
زنی که تازه زاییده زاج زاچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهی
تصویر زاهی
درخشان و پرفروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
((هِ))
پارسا، عابد، آن که دنیا و خوشی های آن را برای آخرت ترک می گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاهر
تصویر زاهر
((هِ))
روشن و صاف، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاهق
تصویر زاهق
((هِ))
رونده، نیست شونده، باطل، بیهوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاهو
تصویر زاهو
زن تازه زایمان کرده، زائو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
پارسا
فرهنگ واژه فارسی سره