جدول جو
جدول جو

معنی زانو - جستجوی لغت در جدول جو

زانو
مفصل بین ران و ساق پا که پا از آنجا خم و راست می شود، خمیدگی میان لوله
به زانو درآمدن: کنایه از مغلوب شدن
به زانو درآوردن: مغلوب کردن
زانو زدن: زانو بر زمین نهادن، به زانو نشستن، دو زانو نشستن، کنایه از نشستن روی دو زانو برای ادب و فروتنی یا التماس نزد کسی
پس زانو نشستن: کنایه از بر زمین نشستن و زانوها را در بغل گرفتن به حالت غم و اندوه، برای مثال پس زانو منشین و غم بیهوده مخور / که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش
تصویری از زانو
تصویر زانو
فرهنگ فارسی عمید
زانو
ترجمه رکبه. (آنندراج). محل اتصال ساق و ران پا. در پهلوی: زانوک، در اوستا: ژنو و درسنسکریت: جانو بوده است. (فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیۀ برهان قاطع آرد: زانو به ضم سوم، پهلوی: زانوک از ایرانی باستان: زنوکه، هندی باستان: جانو، در اوستا: زانو برخلاف، شاید بمعنی چانه است. رجوع کنید به بارتولمه ص 1689. در بعض نسخ خطی پهلوی شنوک آمده، از اوستا: شنو، خشنو (زانو). (بارتولمه ص 1717) (نیبرگ ص 253). کردی: زانه، افغانی: زنگون و چنگون، بلوچی و وخی: زان، سریکلی: زون، سنگلیچی: زنگ. جزو قدامی از مفصل فخذ با ساق. رکبه:
نشست از بر نرگس و زغفران
یکی تیغ در زیر زانو گران.
فردوسی.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
، گره های کاه و نی و غیره. و رجوع به زانوئی شود.
ترکیب ها:
- زانو به دل برنهادن. زانو بر خاک مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زانو رصد کردن یا زانو رصدگه کردن. زانو زدن... در برابر کسی. زانوزده اسب کشیدن. زانو شکستن. زانو نشستن. زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن. رجوع به همین ترکیبات در ردیف خود شود.
- از سر زانو قدم ساختن، کنایه است که سالک در مراقبه سر به زانو نهد و در سیر می شود. پس گوئی سر زانو را آلت سیر یعنی قدم ساخت. (آنندراج). از سر زانو قدم ساختم، ای برای سیر دل مراقبه قدم ساختم، کذا فی الادات اقول یعنی سر زانو را قدم ساختم و این میان حالت مراقبه است زیرا که در مراقبه مردم سر به زانو می نهد و در دل در سیر میشود. پس گوئی زانو را قدم ساخت. (مؤید الفضلاء).
و رجوع به سر زانو قدم ساختن، شود.
- بر زانو نشستن، به زانو نشستن. دوزانو نشستن: مرد بر زانو نشسته (الجاثی علی رکبتیه) :
زنی دیگر بزنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته.
(ویس و رامین).
- به دو زانوی ادب نشستن، پاها را تا کرده نشستن. (ناظم الاطباء).
- ، بحالت ادب و فروتنی نشستن.
- به زانو آمدن، بر زانوی ادب نشستن. مجازاً، تواضع و اظهار ادب و فروتنی کردن. مغلوب شدن. به زانو درآمدن:
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.
ناصرخسرو.
- به زانو بودن کسی پیش کسی، زبون، افتاده و خاکسار بودن:
بهر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود.
فردوسی.
- به زانو درآمدن، مغلوب شدن.
- ، تعظیم کردن بشکلی که زانوان بر خاک آید: امیر به زانو درآمده. (تاریخ بیهقی).
- به زانو درآوردن، مغلوب کردن. فائق شدن.
- به زانو نشاندن، به زانو درآوردن:
شب تیره بهرام را پیش خواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند.
فردوسی.
که کسری مرا و ترا پیش خواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند.
فردوسی.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا زیر تختش به زانو نشاند.
فردوسی.
- به زانو نشستن، دو زانو نشستن. کنایه از به ادب نشستن. بر زانو نشستن:
نشاندند او را و در پیش زن
به زانو نشستند آن انجمن.
فردوسی.
بلیناس دانا به زانو نشست
زمین را طلسم زمین بوسه بست.
نظامی.
و رجوع به زانو نشستن شود.
- به زانوی عزت نشستن، حالت عظمت و برتری بخود گرفتن:
پس آنگه به زانوی عزت نشست
زبان برگشاد و دهانها ببست.
سعدی (بوستان).
- پس زانو نشستن، چنباتمه نشستن.
- ، بحالت غم و اندوه نشستن:
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.
خاقانی.
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش.
حافظ.
- چهارزانو، چهارزانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو و دو ساق از پهلو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی زمین قرار گیرد. (فرهنگ نظام). و رجوع به چهار زانو شود.
- دبستان سرزانو، کنایه از آنکه حالت مراقبه و زانو رصد ساختن عرفا خود مدرس و آموزشگاه حقائق است:
خود آنکس را که روزی شد دبستان سر زانو
نه تا کعبش بود جودی ولی تا ساق طوفانش.
خاقانی.
- در پس زانوی ریاضت [نشستنXXX ، بحالت مراقبه مانند مرتاضان نشستن:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مأمور میان بسته روان بر در و دشتیم.
سعدی.
و رجوع به زانو رصدگه کردن و سر زانو قدم ساختن و زانو کعبه ساختن شود.
- دست بر زانو زدن، دست تغابن بر زانو زدن. ابراز پشیمانی و حسرت کردن:
که بر زانو زنی دست تغابن.
(گلستان سعدی).
- دو زانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی ساق قرار گیرد. (فرهنگ نظام).
- ، کنایه از مؤدب نشستن است و در ایران ادب مجلس است خصوصاً کوچکتر باید نزد بزرگتر دوزانو بنشیند. (فرهنگ نظام).
- زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن، مثل است که چون کفتار را ببینند کلوخ گویندو او از ترس از رفتن بازماند. (آنندراج) :
ز موذیان به دغا باید انتقام کشید
کلوخ گفته توان بست زانوی کفتار.
ملاطغرا (از آنندراج).
- زنخ بر سر زانو نهادن، سر به زانوی تفکر نهادن. زانوی غم در بغل گرفتن:
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
- سر به زانو آوردن، بحال مراقبه فرورفتن. سر زانو قدم دل کردن. از سر زانو قدم ساختن:
چون سر بسر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم.
خاقانی.
- سر به زانوی بی کسی نهادن، متفکر و اندوهگین نشستن. سر به زانوی غم نهادن، بحالت غم و اندوه. سر زانو قدم ساختن.
- سر زانو صفا و مروه است، سر زانو کم از صفا و مروه نیست، کنایه از اهمیت حال مراقبه و سیر در خلوت عارفان است:
چو دل کعبه کردی، سر هر دو زانو
کم از مروه ای یا صفائی نیابی.
خاقانی.
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا
صفا و مروۀ مردان سر زانو است گر دانی.
خاقانی.
- سر زانو قدم دل کردن، بحال مراقبت رفتن. از سر زانو قدم ساختن:
چون سر زانو قدم دل کند
در دو جهان دست حمایل کند.
نظامی.
- همزانو، همردیف. نزدیک. پابه پای. شانه به شانه. دوش به دوش. کفو. هم عرض. زانو به زانو:
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانۀ دست آینۀ زانوی من.
خاقانی.
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی من.
سعدی.
تا باد دلاویز تو همزانوی من شد
سر برنگرفتم بوفای تو ز زانوی.
سعدی.
دو منظور موافق روی درهم
چه خوش باشند همزانو و همدم.
سعدی.
و رجوع به همزانو در ردیف خود شود.
- همزانوئی، همزانوی. همطرازی. هم قطاری:
هر که در پیش خردمندان به زانو نامده است
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.
ناصرخسرو.
و رجوع به همزانو شود
لغت نامه دهخدا
زانو
مفصل بین راه و ساق پا را زانو گویند
تصویری از زانو
تصویر زانو
فرهنگ لغت هوشیار
زانو
مفصل بین ران و ساق پا
تصویری از زانو
تصویر زانو
فرهنگ فارسی معین
زانو
زانو درخواب کار و کسب و جایگاه رنج و عنای مردم بود و هر زیاده و نقصان که در زانو بیند، تاویلش چنان بود که یاد کردیم. جابر مغربی
اصل زانو درخواب، معیشت بیننده خواب بود. اگر زانو را شکسته بیند، دلیل است کارش شکسته و بی رونق شود. اگر زانو را بزرگ و قوی بیند، دلیل که کار او قوی گردد و عیش بر او فراخ گردد. اگر بیند به زانو می رفت، دلیل که کار او و معیشت او ضعیف شود. اگر بیند که چشمه زانوی او شکسته است، دلیل است کار او تباه شود و نیازمند خلق گردد. اگر بیند چشمه زانوی او بیفتاد، دلیل که مایه ای که دارد از دست او برود. محمد بن سیرین
زانو در خواب کار و کسب و معیشت مردم است و هر چند که سخت تر بود کار و کسب او بهتر بود. اگر سست بود به خلاف این بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
زانو
محل اتصال استخوان ساق و ران
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زانوس
تصویر زانوس
(دخترانه و پسرانه)
نام یکی از دو شعبه بزرگ رود چالوس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بانو
تصویر بانو
(دخترانه)
خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زانا
تصویر زانا
(پسرانه)
دانشمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بانو
تصویر بانو
عنوانی محترمانه برای زنان، خانم، خاتون، بی بی
بانوی بانوان: بانوی بزرگ، ملکه
بانوی مشرق: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زانی
تصویر زانی
زنا کننده، زناکار، کسی که از راه حرام با جنس مخالف خود مقاربت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نانو
تصویر نانو
گاهواره، گهواره، بانوج، آوازی که مادر هنگام گهواره جنباندن و خواباندن فرزند می خواند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زالو
تصویر زالو
کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زائو
تصویر زائو
زنی که تازه زاییده، زاج، زاچ، زجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زانه
تصویر زانه
جیرجیرک، زنجره، حشره ای سبز رنگ و شبیه ملخ که نوع نر آن به وسیلۀ اندام نازکی در زیر شکم صدای تیز و بلندی در کشتزارهای غله تولید می کند، سیرسیرک، جرواسک، چزد، جزد، زلّه
فرهنگ فارسی عمید
رئیسه، و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و ’واو’ علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است، (یادداشت مؤلف)، رئیسه، (یادداشت مؤلف)، زن، برابر آقا، خانم، خاتون، خاتون خانه، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری ص 188)، ست، خاتون، سیده، ستی، بیگم، خدش، بیکه، حره، آغا، بزرگ خانه، خاتون خانه، (انجمن آرای ناصری)، کریمه، بی بی، (برهان قاطع)، ایشی، (فرهنگ اوبهی)، ربّه، خانم بزرگ، (از فرهنگ شعوری ج 1)، خانم و خاتون که زن محترمه باشد، (فرهنگ نظام)، ج، بانوان و بانویان، (ناظم الاطباء) :
به هرجای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود،
فردوسی،
سر بانوانی و زیبای تخت
فروزندۀ فره و نام و بخت،
فردوسی،
مهین مهان بانوی گیو بود
که دخت گزین رستم نیو بود،
فردوسی،
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو آیدبدینسان گناه ؟
فردوسی،
که ای افسر بانوان جهان
سرافرازتر دختر اندر مهان،
فردوسی،
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان،
فردوسی،
ترا خسرو پدر، بانوت مادر
ندانم درخورت شویی بکشور،
(ویس و رامین)،
تو بانو باش تا او شاه باشد
هم او با تو چو خور با ماه باشد،
(ویس و رامین)،
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا
آن بانوا شهان و نکوحال بانوان،
ناصرخسرو،
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان،
اسدی،
عادت بود که هدیۀنوروزی آورید
آزادگان به خدمت بانوی شهریار،
خاقانی،
اقبال صفوهالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد،
خاقانی،
ازین هر هفت کرده هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد،
خاقانی،
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار،
خاقانی،
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشاندست،
خاقانی،
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه بجای،
نظامی،
به بانوگفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر،
نظامی،
سزای زور باید نه زر که بانو را
گزری دوست تر که صدمن گوشت،
سعدی (گلستان)،
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای،
سعدی،
به دختر چه خوش گفت بانوی ده،
سعدی (گلستان)،
از دو بانو چو شود آشفته
خانه، امید مدارش رفته،
جامی،
لغت نامه دهخدا
شهری دیگر است در یهودا که در کوهستان بود، (یوشع 15:56)، و دور نیست که همان زعنوطه باشد که بمسافت 10 میل جنوب غربی الخلیل واقع است، (قاموس کتاب مقدس)، بستانی آرد: این شهر کوهستانی در مسافت 10میلی جنوب جیرون واقع است و نام آن با نام دیگر شهرهای جنوبی جیرون در یک ردیف آمده است مانند: معون، کرمل و زیف، و چه بسا که همان زعنوط و یا صائوب باشد، در سفر ایام اول آمده است که آیقوثیل آن را بنا کرد و یا محل اقامت خویش قرار داد، (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در شمال وادی اسماعیل و 2میلی شمال شرقی زریاد و 4میلی شمال یرموق، احتمال نیز میرود که همان زانوح باشد، (ز دائره المعارف بستانی)، رجوع به زانوح شود
لغت نامه دهخدا
یکی از پادشاهان روم قدیم است که پس از مسیح تا عصر پیغمبر اسلام
در شام حکومت کرده است وی پس از لاون و پیش از انسطاس بمدت 18 سال حکومت کرد، (از تاریخ طبری چ نلدکه ج 2 ص 743)
لغت نامه دهخدا
زانوس و میخ سازی دو شعبه بزرگ رود چالوس اند که برود کندوان پیوسته و بنام چالوس وارد بحر خزر میشود، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 69)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زالو
تصویر زالو
کرمی است که چون بر بدن چسبانند خون فاسد را بمکد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانو
تصویر مانو
صدا و آواز بازگشت و رد آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زانی
تصویر زانی
زناکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهو
تصویر زاهو
زنی که تازه زاییده زاج زاچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانو
تصویر بانو
خانم، بی بی، بانوان
فرهنگ لغت هوشیار
وقتی تیرانداز روی زانوهای خود بنشیند و هدف را مورد اصابت قرار دهد می گویند (بزانو) است، فرمانی است که از طرف مافوق بتیر انداز داده میشود تا وضع بزانو را بخود بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زائو
تصویر زائو
زنی که تازه زاییده زاج زاچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانو
تصویر بانو
خانم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زائو
تصویر زائو
زن تازه زایمان کرده، زاهو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاهو
تصویر زاهو
زن تازه زایمان کرده، زائو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زانی
تصویر زانی
زناکار، جمع زناه
فرهنگ فارسی معین
جانوری است آبزی از رده کرم های حلقوی که در دو سر بدن دارای بادکش هایی است که به وسیله آن ها خود را به حیوانات می چسباند و خون آنان را می مکد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نانو
تصویر نانو
نوعی گاهواره، لالایی، سرود خواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بانو
تصویر بانو
آغا، خانم
فرهنگ واژه فارسی سره
دو زانو نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی