همان زابل است. (شرفنامۀ منیری). همان زابل است که سیستان باشد. (برهان قاطع). مبدل زابل است. (فرهنگ نظام). و بعضی گفته اند زابل مغیر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی) : نوذر و کاووس اگر نماند به اسطخر رستم زاول نماند نیز به زاول. ناصرخسرو. گفت چنین آورده اند که به ایام قدیم در شهر زاول جوانی بود چون نگارستان از این جعدموئی، سمن بوئی، ماه روئی... (سندبادنامه ص 136). او (سیف الدولۀ غزنوی) به بلخ دارالملک ساخت، مادرش دختر رئیس زاول بود و او را بدین سبب زاولی خوانند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 325). و رجوع به زاولی شود
همان زابل است. (شرفنامۀ منیری). همان زابل است که سیستان باشد. (برهان قاطع). مبدل زابل است. (فرهنگ نظام). و بعضی گفته اند زابل مغیر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی) : نوذر و کاووس اگر نماند به اسطخر رستم زاول نماند نیز به زاول. ناصرخسرو. گفت چنین آورده اند که به ایام قدیم در شهر زاول جوانی بود چون نگارستان از این جعدموئی، سمن بوئی، ماه روئی... (سندبادنامه ص 136). او (سیف الدولۀ غزنوی) به بلخ دارالملک ساخت، مادرش دختر رئیس زاول بود و او را بدین سبب زاولی خوانند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 325). و رجوع به زاولی شود
نام ولایت سیستان است. (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است. (شرفنامۀ منیری). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری است از ولایت سیستان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (فرهنگ جهانگیری). سیستان است، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی). مملکتی است عریض، محدود است از سمت شرق بولایت کابلستان و از غرب به سیستان و از جنوب بدیار سند و از شمال بجبال هزاره و خراسان، طولش بیست مرحله و عرضش پانزده، بیابانش بیش از کوهستان است. مشتمل بر چمن های خوش و مراتع خصیب مسکن افغان و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک و از بلاد زابلستان قندهار و بست و غزنی و زمین داور و میمند و شبرغان و فیروزکوه و فراه از شهرهای آنجا و اغلب از اقلیم سوم و قلیلی از جبال هزاره داخل چهارم است. در زمان کیانیان آن ولایت با سیستان و سند، در زیر حکم گرشاسب و زال و رستم بوده بدین سبب رستم را زابلی میگفتند و سلطان محمود را که در غزنین تختگاه داشت، نیز زاولی می نامیدند، چنانکه فردوسی گفته: خجسته درگه محمود زاولی دریاست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ورجوع به فرهنگ شعوری و فرهنگ خطی میرزا ابراهیم و زاول، نیمروز و زابلستان در لغت نامه شود: ز زابل بشاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی. فردوسی. همی رفت مهراب کابل خدای سوی خیمۀ زال زابل خدای. فردوسی. سوارش ازو باز ناورد پای مگر بر در شهر زابل خدای. (گرشاسب نامه). میر باید که چنو راد و ملکزاده بود ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی. منوچهری
نام ولایت سیستان است. (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است. (شرفنامۀ منیری). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری است از ولایت سیستان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (فرهنگ جهانگیری). سیستان است، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی). مملکتی است عریض، محدود است از سمت شرق بولایت کابلستان و از غرب به سیستان و از جنوب بدیار سند و از شمال بجبال هزاره و خراسان، طولش بیست مرحله و عرضش پانزده، بیابانش بیش از کوهستان است. مشتمل بر چمن های خوش و مراتع خصیب مسکن افغان و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک و از بلاد زابلستان قندهار و بست و غزنی و زمین داور و میمند و شبرغان و فیروزکوه و فراه از شهرهای آنجا و اغلب از اقلیم سوم و قلیلی از جبال هزاره داخل چهارم است. در زمان کیانیان آن ولایت با سیستان و سند، در زیر حکم گرشاسب و زال و رستم بوده بدین سبب رستم را زابلی میگفتند و سلطان محمود را که در غزنین تختگاه داشت، نیز زاولی می نامیدند، چنانکه فردوسی گفته: خجسته درگه محمود زاولی دریاست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ورجوع به فرهنگ شعوری و فرهنگ خطی میرزا ابراهیم و زاول، نیمروز و زابلستان در لغت نامه شود: ز زابل بشاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی. فردوسی. همی رفت مهراب کابل خدای سوی خیمۀ زال زابل خدای. فردوسی. سوارش ازو باز ناورد پای مگر بر در شهر زابل خدای. (گرشاسب نامه). میر باید که چنو راد و ملکزاده بود ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی. منوچهری
سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی نامند. (قاموس الاعلام ترکی) نام جایگاهی است. (معجم البلدان)
سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی نامند. (قاموس الاعلام ترکی) نام جایگاهی است. (معجم البلدان)
لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل، کنارۀ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص 345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا: چو کشتی بساحل کشید آفتاب شب تیره افکند زورق در آب. فردوسی. رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل. منوچهری. چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14). ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا بچه بار است کشتیت متحمل. ناصرخسرو. شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی. ناصرخسرو. چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز بر لب این خشک ساحل کهن افتاد. مجیر بیلقانی. چو بدریا نه صدف ماند نه در رحمتی، ساحل عمان چکنم. خاقانی. از ره ری بخراسان نکنم رای دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم. خاقانی. جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 233). که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). ای برادر ما بگرداب اندریم و آنکه شنعت میکند بر ساحل است. سعدی. گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است. همام تبریزی. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، کنارۀ رود. زمین نزدیک رود. کرانۀ رود. - رودکنار. رودبار. کنار رود. ، ساحل الحیوه، کرانۀ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود
لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل، کنارۀ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص 345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا: چو کشتی بساحل کشید آفتاب شب تیره افکند زورق در آب. فردوسی. رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل. منوچهری. چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14). ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا بچه بار است کشتیت متحمل. ناصرخسرو. شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی. ناصرخسرو. چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز بر لب این خشک ساحل کهن افتاد. مجیر بیلقانی. چو بدریا نه صدف ماند نه دُر رحمتی، ساحل عمان چکنم. خاقانی. از ره ری بخراسان نکنم رای دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم. خاقانی. جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 233). که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). ای برادر ما بگرداب اندریم و آنکه شنعت میکند بر ساحل است. سعدی. گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است. همام تبریزی. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، کنارۀ رود. زمین نزدیک رود. کرانۀ رود. - رودکنار. رودبار. کنار رود. ، ساحل الحیوه، کرانۀ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود
دور شونده ناپدید یاوه بی آن که آن کار کند از شنیدن عقلش یاوه شود غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندر او روند برطرف شونده زوال یابنده، نابود ناپدید
دور شونده ناپدید یاوه بی آن که آن کار کند از شنیدن عقلش یاوه شود غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندر او روند برطرف شونده زوال یابنده، نابود ناپدید