مطلق مربا، مربایی که از دوشاب پزند:) او را که عفت تو شایع است... و لذت ریچار تو معلوم... (روضه العقول)، مربا یا خوراکی که از چند چیز که از سازند، هر چیز که از شیر گوسفند پزند، هر سخن در هم و بر هم کلام نامربوط لیچار ریچال
مطلق مربا، مربایی که از دوشاب پزند:) او را که عفت تو شایع است... و لذت ریچار تو معلوم... (روضه العقول)، مربا یا خوراکی که از چند چیز که از سازند، هر چیز که از شیر گوسفند پزند، هر سخن در هم و بر هم کلام نامربوط لیچار ریچال
دستۀ ریحان، از سبزی های خوردنی خوش بو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، سپرغم، شاه اسپرغم، نازبو، ضیمران، ضومران، ونجنک، اسفرغم، اسفرم، اسپرم، سپرهم، سپرم، شاه اسپرم، شاه سپرغم، شاه سپرم، شاه پرم، شاسپرم
دستۀ رِیحان، از سبزی های خوردنی خوش بو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، سِپَرغَم، شاه اِسپَرغَم، نازبو، ضَیمُران، ضَومُران، وَنجنَک، اِسفَرغَم، اِسفَرَم، اِسپَرَم، سِپَرهَم، سِپَرَم، شاه اِسپَرَم، شاهِ سپَرَغم، شاهِ سپَرَم، شاه پَرَم، شاسپَرَم
سوم، متولد 1452 میلادی پادشاه انگلستان (1483- 1485 میلادی)، در دنبالۀ قتل فرزندان ادوارد چهارم که قیم آنان بود، وی سلطنتی توأم با قتل و وحشت ایجاد کرد و در بوسورت توسط هنری تودور کشته شد، (فرهنگ فارسی معین) دوم، پسر پرنس نوار (شاهزادۀ سیاه) (1367- 1400 میلادی) و پادشاه انگلستان (1377- 1399 میلادی)، وی مدتی طولانی با پارلمنت انگلستان منازعه داشت، (فرهنگ فارسی معین)
سوم، متولد 1452 میلادی پادشاه انگلستان (1483- 1485 میلادی)، در دنبالۀ قتل فرزندان ادوارد چهارم که قیم آنان بود، وی سلطنتی توأم با قتل و وحشت ایجاد کرد و در بوسورت توسط هنری تودور کشته شد، (فرهنگ فارسی معین) دوم، پسر پرنس نوار (شاهزادۀ سیاه) (1367- 1400 میلادی) و پادشاه انگلستان (1377- 1399 میلادی)، وی مدتی طولانی با پارلمنت انگلستان منازعه داشت، (فرهنگ فارسی معین)
ریحانه. نام مادر حضرت رضا علیه السلام، امام هشتم شیعیان. که کنیزکی بود. (از مجمل التواریخ و القصص). نام مادر حضرت را نجمه نوشته اند که بعد به ’تکتم’ و ’طاهره’ مسمی شده و ظاهراً این قول استوار نمی نماید. رجوع به منتهی الاّمال ص 172 و رضا شود
ریحانه. نام مادر حضرت رضا علیه السلام، امام هشتم شیعیان. که کنیزکی بود. (از مجمل التواریخ و القصص). نام مادر حضرت را نجمه نوشته اند که بعد به ’تکتم’ و ’طاهره’ مسمی شده و ظاهراً این قول استوار نمی نماید. رجوع به منتهی الاَّمال ص 172 و رضا شود
ریحانه. دختر حسین خوارزمی است، که ابوریحان بیرونی کتاب ’التفهیم لاوایل صناعه التنجیم’ را به نام وی تألیف کرده است. (از حواشی چهارمقالۀ عروضی چ قزوینی ص 54)
ریحانه. دختر حسین خوارزمی است، که ابوریحان بیرونی کتاب ’التفهیم لاوایل صناعه التنجیم’ را به نام وی تألیف کرده است. (از حواشی چهارمقالۀ عروضی چ قزوینی ص 54)
گیاهی خوشبوی که در زمین نرم روید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حنوه و آن گیاهی سهلی یا آزریون بری است. (ازاقرب الموارد) ، دستۀ ریحان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دستۀ شاهسپرم. (فرهنگ فارسی معین) ، پسر:ریحانه رسول اﷲ، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام. (یادداشت مؤلف) ، زن، و از آن است فرمایش حضرت علی: ’المراءه ریحانه و لیست بقهرمانه’، ای انها طیب نفس للرجل لا قیمه علیه. (از اقرب الموارد)
گیاهی خوشبوی که در زمین نرم روید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حنوه و آن گیاهی سهلی یا آزریون بری است. (ازاقرب الموارد) ، دستۀ ریحان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دستۀ شاهسپرم. (فرهنگ فارسی معین) ، پسر:ریحانه رسول اﷲ، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام. (یادداشت مؤلف) ، زن، و از آن است فرمایش حضرت علی: ’المراءه ریحانه و لیست بقهرمانه’، ای انها طیب نفس للرجل لا قیمه علیه. (از اقرب الموارد)
دهی از بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 700 تن سکنه. آب آن از رود خانه جراحی و محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است و ساکنان آنجا از طایفۀ حیدری هستند. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 700 تن سکنه. آب آن از رود خانه جراحی و محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است و ساکنان آنجا از طایفۀ حیدری هستند. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسۀ شراب. (برهان). جام: گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری
صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمه پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسۀ شراب. (برهان). جام: گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
دستۀ کاه. (منتهی الارب). دستۀ کاه یا علف خشک. (ناظم الاطباء) ، اجرت گرفتن بر کاری به مبلغی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجیر شدن کسی را به مبلغی. (از اقرب الموارد)
دستۀ کاه. (منتهی الارب). دستۀ کاه یا علف خشک. (ناظم الاطباء) ، اجرت گرفتن بر کاری به مبلغی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجیر شدن کسی را به مبلغی. (از اقرب الموارد)
ریچاله، به معنی ریچار است، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات)، مربا، (فرهنگ جهانگیری)، مربای دوشابی، (از برهان: کامه) : زده گونه ریچال و ده گونه وا گلوبندگی هریکی را سزا، ابوشکور بلخی، چنان آوریدیم چیزی حقیر ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر، شمسی (یوسف و زلیخا)، ز روغن ز ریچال و پشم و پنیر یکی کاروان ساخت آن مرد پیر، شمسی (یوسف و زلیخا)، بتکوب، ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد، (لغت فرس اسدی)، طعام، (شرفنامۀ منیری)، رجوع به ریچار و ریچاله شود
ریچاله، به معنی ریچار است، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات)، مربا، (فرهنگ جهانگیری)، مربای دوشابی، (از برهان: کامه) : زده گونه ریچال و ده گونه وا گلوبندگی هریکی را سزا، ابوشکور بلخی، چنان آوریدیم چیزی حقیر ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر، شمسی (یوسف و زلیخا)، ز روغن ز ریچال و پشم و پنیر یکی کاروان ساخت آن مرد پیر، شمسی (یوسف و زلیخا)، بتکوب، ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد، (لغت فرس اسدی)، طعام، (شرفنامۀ منیری)، رجوع به ریچار و ریچاله شود
شغل و عمل ریچاله گر. آب بندی. (یادداشت مؤلف) : ریچاله گری پیشه گرفتی تو همانا بخیره در شیر بری کامه برآری. ابوالعلاء ششتری (لغت نامۀ اسدی ص 451). رجوع به ریچاله گر شود
شغل و عمل ریچاله گر. آب بندی. (یادداشت مؤلف) : ریچاله گری پیشه گرفتی تو همانا بخیره در شیر بری کامه برآری. ابوالعلاء ششتری (لغت نامۀ اسدی ص 451). رجوع به ریچاله گر شود
مطلق مربا، مربایی که از دوشاب پزند:) او را که عفت تو شایع است... و لذت ریچار تو معلوم... (روضه العقول)، مربا یا خوراکی که از چند چیز که از سازند، هر چیز که از شیر گوسفند پزند، هر سخن در هم و بر هم کلام نامربوط لیچار ریچال
مطلق مربا، مربایی که از دوشاب پزند:) او را که عفت تو شایع است... و لذت ریچار تو معلوم... (روضه العقول)، مربا یا خوراکی که از چند چیز که از سازند، هر چیز که از شیر گوسفند پزند، هر سخن در هم و بر هم کلام نامربوط لیچار ریچال