از دهات بخاراست که از آنجا حاکمی بنام ابوطاهر محمد بن یعقوب دیمسی بخاری برخاسته است و این روایت از ابوبکر محمد بن علی ابیوردی است که او هم از ابوالحسن علی بن محمد بن حسین جذام بخاری نقل کرده است و در حدود سال 430 وفات کرده است. (معجم البلدان). قریه ای از قرای بخارا. (انساب سمعانی)
از دهات بخاراست که از آنجا حاکمی بنام ابوطاهر محمد بن یعقوب دیمسی بخاری برخاسته است و این روایت از ابوبکر محمد بن علی ابیوردی است که او هم از ابوالحسن علی بن محمد بن حسین جذام بخاری نقل کرده است و در حدود سال 430 وفات کرده است. (معجم البلدان). قریه ای از قرای بخارا. (انساب سمعانی)
کرگدن، (ناظم الاطباء) (از تحفۀ حکیم مؤمن)، ارج، کرگ، کرگدن، انبیلا، (یادداشت مؤلف)، به یونانی حیوانی است که به فارسی کرگدن خوانند و شاخی بر سر بینی دارد، (از آنندراج) (از برهان)، رجوع به کرگدن شود
کرگدن، (ناظم الاطباء) (از تحفۀ حکیم مؤمن)، ارج، کرگ، کرگدن، انبیلا، (یادداشت مؤلف)، به یونانی حیوانی است که به فارسی کرگدن خوانند و شاخی بر سر بینی دارد، (از آنندراج) (از برهان)، رجوع به کرگدن شود
مکار. عیار. حیله باز. حرامزاده و پلید. (ناظم الاطباء). محیل و مکار. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). از ’ریم’ به معنی ’خبث’ و ’من’ به معنی نفس. صاحب. مالک. دارا. و شاید مخفف ’ریو’ + ’من’. (یادداشت مؤلف) : گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. رودکی. ای گم شده و خیره و سرگشته کسایی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسایی. همه گرد برگرد ما دشمن است جهانی پر از مردم ریمن است. فردوسی. چنین گفت کان مرد با آب و جاه ببردش چرا دیو ریمن ز راه. فردوسی. ندانست کاو جادوی ریمن است نهفته به رنگ اندر اهریمن است. فردوسی. بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی. که حسد هست دشمن ریمن کیست کاو نیست دشمن دشمن ؟ عنصری. چو هنگام عزایم زی معزم به تک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. هیچ مکن صحبت با خوی بد خوی بد ایرا عدوی ریمن است. ناصرخسرو. هرک اعتماد کرد بدین بیوفا از بیخ و بار برکند این ریمنش. ناصرخسرو. چو رنج راز جهان دولت تو فانی کرد چه بد تواند کردن زمانۀ ریمن. مسعودسعد. زشاه آل حسن سید اجل چو مرا فراق داد جفای زمانۀ ریمن. سوزنی. حق یاری چنین گذاشته اند اخ تفو بر زمانۀ ریمن. نزاری. همت شود حجاب میان من و نظر گرمن نظر به عالم ریمن درآورم. خاقانی. خود را همای دولت خوانند و غافلند کالاغراب ریمن و جغد دمن نیند. خاقانی. زنوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریم آهن است سینۀ من. خاقانی. ، ناپاک و چرکین. (ناظم الاطباء). چرکین و خسیس و در اصل ریمگین بوده و بعضی گفته اند نون برای نسبت آمده چون ریمن و درزن، پس ریمن در اصل خود باشد و مخفف ریمگین لازم نیست که گوییم. از لغت ریمن چرکین فهمیده نمی شود بلکه سرکش و شریر و ظالم و مکار استنباط کرده می شود و به خاطر می رسد که ریمن مخفف ریومند است یعنی مکار و محیل و شیطان، مانند هنرمند و دانشمند چنانکه فردوسی گفته: مکن ریمنی راستگاری گزین نماند جهان برتو ای راست دین. و سپهرکاشانی گفته: هزار دستان سازد ستارۀ ریمن. ستارۀ چرکین نیکو نیاید ستارۀ مکار و سرکش و ستمکار شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، ساحر، اهریمن. (ناظم الاطباء). مخفف اهریمن است که راه نمایندۀ بدیها و شیطان باشد. (برهان). شیطان، راه نمایندۀ بدی و شر. (ناظم الاطباء) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان). اسب سرکش. (شرفنامه منیری) ، پسر. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، چرک آلوده. (غیاث اللغات)
مکار. عیار. حیله باز. حرامزاده و پلید. (ناظم الاطباء). محیل و مکار. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). از ’ریم’ به معنی ’خبث’ و ’من’ به معنی نفس. صاحب. مالک. دارا. و شاید مخفف ’ریو’ + ’من’. (یادداشت مؤلف) : گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. رودکی. ای گم شده و خیره و سرگشته کسایی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسایی. همه گرد برگرد ما دشمن است جهانی پر از مردم ریمن است. فردوسی. چنین گفت کان مرد با آب و جاه ببردش چرا دیو ریمن ز راه. فردوسی. ندانست کاو جادوی ریمن است نهفته به رنگ اندر اهریمن است. فردوسی. بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی. که حسد هست دشمن ریمن کیست کاو نیست دشمن دشمن ؟ عنصری. چو هنگام عزایم زی معزم به تک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. هیچ مکن صحبت با خوی بد خوی بد ایرا عدوی ریمن است. ناصرخسرو. هرک اعتماد کرد بدین بیوفا از بیخ و بار برکند این ریمنش. ناصرخسرو. چو رنج راز جهان دولت تو فانی کرد چه بد تواند کردن زمانۀ ریمن. مسعودسعد. زشاه آل حسن سید اجل چو مرا فراق داد جفای زمانۀ ریمن. سوزنی. حق یاری چنین گذاشته اند اخ تفو بر زمانۀ ریمن. نزاری. همت شود حجاب میان من و نظر گرمن نظر به عالم ریمن درآورم. خاقانی. خود را همای دولت خوانند و غافلند کالاغراب ریمن و جغد دمن نیند. خاقانی. زنوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریم آهن است سینۀ من. خاقانی. ، ناپاک و چرکین. (ناظم الاطباء). چرکین و خسیس و در اصل ریمگین بوده و بعضی گفته اند نون برای نسبت آمده چون ریمن و درزن، پس ریمن در اصل خود باشد و مخفف ریمگین لازم نیست که گوییم. از لغت ریمن چرکین فهمیده نمی شود بلکه سرکش و شریر و ظالم و مکار استنباط کرده می شود و به خاطر می رسد که ریمن مخفف ریومند است یعنی مکار و محیل و شیطان، مانند هنرمند و دانشمند چنانکه فردوسی گفته: مکن ریمنی راستگاری گزین نماند جهان برتو ای راست دین. و سپهرکاشانی گفته: هزار دستان سازد ستارۀ ریمن. ستارۀ چرکین نیکو نیاید ستارۀ مکار و سرکش و ستمکار شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، ساحر، اهریمن. (ناظم الاطباء). مخفف اهریمن است که راه نمایندۀ بدیها و شیطان باشد. (برهان). شیطان، راه نمایندۀ بدی و شر. (ناظم الاطباء) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان). اسب سرکش. (شرفنامه منیری) ، پسر. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، چرک آلوده. (غیاث اللغات)
ریشی که پیوسته از آن ریم و چرک پالاید. (ناظم الاطباء). زخمی را گویند که پیوسته از آن چرک و ریم آید و این نون هم همچو نون ’چرکن’ است نه نون اصلی کلمه. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، چرک آلود. چرکین. پلید. (فرهنگ فارسی معین)
ریشی که پیوسته از آن ریم و چرک پالاید. (ناظم الاطباء). زخمی را گویند که پیوسته از آن چرک و ریم آید و این نون هم همچو نون ’چرکن’ است نه نون اصلی کلمه. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، چرک آلود. چرکین. پلید. (فرهنگ فارسی معین)
دهی از بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و خرما و برنج و لبنیات وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و خرما و برنج و لبنیات وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مفرد روامس. پرنده یا هر جنبنده ای که شب بیرون آید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرغ که بشب پرد یا هر جنبنده که بوقت شب بیرون آید. (از منتهی الارب)
مفردِ روامس. پرنده یا هر جنبنده ای که شب بیرون آید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرغ که بشب پرد یا هر جنبنده که بوقت شب بیرون آید. (از منتهی الارب)
ریسنده، آنکه پنبه و پشم و جز آن را می ریسد و ریسمان می کند، (ناظم الاطباء)، نعت فاعلی ازریسیدن و رشتن، مخفف ریسنده که همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پنبه ریس، پشم ریس، دوک ریس، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به هریک از ترکیبات بالا شود، - بادریس، فلکه ای از چوب و یا چرم که در گلوی دوک کنند تا آنچه می ریسند یکجا جمع شود، (ناظم الاطباء)، رجوع به مادۀ بادریس در همه معانی شود، - دوک ریس، کسی که دوک ریسد، آنکه نخ و رشته تابد با دوک: نه داری نمکسود و هیزم نه نان نه شب دوک ریسی بسان زنان، فردوسی، - رسن ریس، که رشته و رسن بریسد: آویخته از گوش گهر زال رسن ریس، ؟ (از آنندراج)، - مرگ ریس، که مرگ بریسد، کنایه از مهلک و مرگزا، که مایۀ مرگ شود: من ندیدم گنده پیری این چنین مرگ ریس و شرباف و مکرتن، ناصرخسرو، ، افشاننده و پراکنده کننده، (ناظم الاطباء)، - باریک ریس، کسی که آه می کشد و تأسف می خورد، (ناظم الاطباء)
ریسنده، آنکه پنبه و پشم و جز آن را می ریسد و ریسمان می کند، (ناظم الاطباء)، نعت فاعلی ازریسیدن و رشتن، مخفف ریسنده که همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پنبه ریس، پشم ریس، دوک ریس، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به هریک از ترکیبات بالا شود، - بادریس، فلکه ای از چوب و یا چرم که در گلوی دوک کنند تا آنچه می ریسند یکجا جمع شود، (ناظم الاطباء)، رجوع به مادۀ بادریس در همه معانی شود، - دوک ریس، کسی که دوک ریسد، آنکه نخ و رشته تابد با دوک: نه داری نمکسود و هیزم نه نان نه شب دوک ریسی بسان زنان، فردوسی، - رسن ریس، که رشته و رسن بریسد: آویخته از گوش گهر زال رسن ریس، ؟ (از آنندراج)، - مرگ ریس، که مرگ بریسد، کنایه از مهلک و مرگزا، که مایۀ مرگ شود: من ندیدم گنده پیری این چنین مرگ ریس و شرباف و مکرتن، ناصرخسرو، ، افشاننده و پراکنده کننده، (ناظم الاطباء)، - باریک ریس، کسی که آه می کشد و تأسف می خورد، (ناظم الاطباء)
یکی از دو تن که از مصر به یونان رفت و خط را به یونانیان آموخت. ابن الندیم گوید: در یکی از تواریخ قدیمه خوانده ام که یونانیان در قدیم خط نمیدانستند تا آنکه دو تن از مصر بدانجا وارد شدند که یکی قیمس و دیگری اغنور نام داشت و با آنان شانزده حرف بود و با آن حروف یونانیان به نوشتن پرداختند و سپس یکی از آن دو چهار حرف دیگر استنباط کرد و آنگاه مرد دیگری بنام سمونیدس چهار حرف دیگر بدانها افزود که تعداد آنها به بیست وچهار حرف بالغ گردید. (الفهرست چ مصر ص 23). در فرهنگ ایران باستان آمده: ابن الندیم این داستان را درست یاد کرده قیمس و اغنور همان کدمس و اگنور هستند و سیمونیدس کسی است که در داستان پیدایش خط دریونان از او نام برده میشود. همچنین پلامدس در داستان سازندۀ برخی از حروف یونانی است. فرقی که میان داستان یونانی و نوشتۀ ابن الندیم موجود است این است که آن دو مرد از فنیقیه بودند نه از مصر و دیگر اینکه الفبای فنیقی دارای 22 حرف است نه 16 حرف. (از فرهنگ ایران باستان ص 145)
یکی از دو تن که از مصر به یونان رفت و خط را به یونانیان آموخت. ابن الندیم گوید: در یکی از تواریخ قدیمه خوانده ام که یونانیان در قدیم خط نمیدانستند تا آنکه دو تن از مصر بدانجا وارد شدند که یکی قیمس و دیگری اغنور نام داشت و با آنان شانزده حرف بود و با آن حروف یونانیان به نوشتن پرداختند و سپس یکی از آن دو چهار حرف دیگر استنباط کرد و آنگاه مرد دیگری بنام سمونیدس چهار حرف دیگر بدانها افزود که تعداد آنها به بیست وچهار حرف بالغ گردید. (الفهرست چ مصر ص 23). در فرهنگ ایران باستان آمده: ابن الندیم این داستان را درست یاد کرده قیمس و اغنور همان کدمس و اگنور هستند و سیمونیدس کسی است که در داستان پیدایش خط دریونان از او نام برده میشود. همچنین پلامدس در داستان سازندۀ برخی از حروف یونانی است. فرقی که میان داستان یونانی و نوشتۀ ابن الندیم موجود است این است که آن دو مرد از فنیقیه بودند نه از مصر و دیگر اینکه الفبای فنیقی دارای 22 حرف است نه 16 حرف. (از فرهنگ ایران باستان ص 145)