تار، رشته، در علم زیست شناسی رشته ای از یاخته های همانند، تارهای سلولی بسیار ظریفی که از اجتماع آن ها اندام برخی از گیاهان مانند قارچ و جلبک تشکیل می شود
تار، رشته، در علم زیست شناسی رشته ای از یاخته های همانند، تارهای سلولی بسیار ظریفی که از اجتماع آن ها اندام برخی از گیاهان مانند قارچ و جلبک تشکیل می شود
دهی از بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور، دارای 402 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور، دارای 402 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرد بزرگ ریش، ضد کوسه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا)، بلمه، پرریش، ریش تپه، بزرگ ریش، لحیانی، آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد، مقابل کوسه، (یادداشت مؤلف) : چه مدبر و چه مقبل چه صادق و چه منکر چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو، مولوی، - امثال: من کوسه و تو ریشو، ، آنکه ریش دارد، (یادداشت مؤلف)
مرد بزرگ ریش، ضد کوسه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا)، بلمه، پرریش، ریش تپه، بزرگ ریش، لحیانی، آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد، مقابل کوسه، (یادداشت مؤلف) : چه مدبر و چه مقبل چه صادق و چه منکر چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو، مولوی، - امثال: من کوسه و تو ریشو، ، آنکه ریش دارد، (یادداشت مؤلف)
ژان باتیست... شاعر فرانسوی که در 1617م. در پاریس متولد شد و در 1741 در بروکسل درگذشت غزلیات و هجویات او در ادبیات فرانسه مشهور است رجوع به لاروس شود پیر... نویسنده فرانسوی. در حدود 1725 میلادی در تولوز متولد شد و در 1785 در بویون وفات یافت. رجوع به لاروس شود
ژان باتیست... شاعر فرانسوی که در 1617م. در پاریس متولد شد و در 1741 در بروکسل درگذشت غزلیات و هجویات او در ادبیات فرانسه مشهور است رجوع به لاروس شود پیر... نویسنده فرانسوی. در حدود 1725 میلادی در تولوز متولد شد و در 1785 در بویون وفات یافت. رجوع به لاروس شود
یکی از هفت ولایت روس قدیم است که در داستانهای نظامی آمده است: از ایسو کمربسته گردنکشی برون زد جنیبت چو تندآتشی، نظامی، ز ایسو زمین تا بخفچاق دشت زمین را بتیغ و زره درنوشت، نظامی، بیمار گردانیدن، (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دردمند کردن، (تاج المصادر بیهقی)، پیوسته بودن بر چیزی و نیکو قیام نمودن برآن، (منتهی الارب) (آنندراج)، مواظب شدن بر چیزی، (از ناظم الاطباء)، پائیدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، فرزندان بسیار زادن، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، فرزندان بسیار آوردن، (از ناظم الاطباء)، پیه پیدا شدن در شتر و ناقه، (منتهی الارب) (آنندراج)، برقرار ماندن پیه ماده شتر، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
یکی از هفت ولایت روس قدیم است که در داستانهای نظامی آمده است: از ایسو کمربسته گردنکشی برون زد جنیبت چو تندآتشی، نظامی، ز ایسو زمین تا بخفچاق دشت زمین را بتیغ و زره درنوشت، نظامی، بیمار گردانیدن، (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دردمند کردن، (تاج المصادر بیهقی)، پیوسته بودن بر چیزی و نیکو قیام نمودن برآن، (منتهی الارب) (آنندراج)، مواظب شدن بر چیزی، (از ناظم الاطباء)، پائیدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، فرزندان بسیار زادن، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، فرزندان بسیار آوردن، (از ناظم الاطباء)، پیه پیدا شدن در شتر و ناقه، (منتهی الارب) (آنندراج)، برقرار ماندن پیه ماده شتر، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
رشته که در آن عده ای از چیزی بند کرده باشند. مرسله از جوز و انجیر و جوزآکند و مانند آن: کلوند، یک ریسه انجیر. کلونده، یک ریسه جوزقند. (یادداشت مؤلف). - بادریسه، بادریس. فلکۀ گلوی دوک: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد. لبیبی. رجوع به بادریس شود. - دوک ریسه، آن دوک که بدان ریسمان خیمه وجز آن تابند. (آنندراج). رجوع به مدخل دوک ریسه شود. - ریسه رفتن دل، نوعی از حالت در شکم شبیه به گرسنگی. حالی شبیه به گرسنگی در معده پدید آمدن. یا خود همان حال گرسنگی است: دلم ریسه می رود. پیدا آمدن حالتی در معده مانند کسی که گرسنه است یا کرم در معده دارد و یا ترشی بسیار خورده. (یادداشت مؤلف). - ریسه سازی، (اصطلاح گچ بری) روی هم قرار دادن آجرها یا خشتها بطور ساده. مقابل بافتن. ، شوربای غلیظ که به بالای شلۀ پولاو و کشکک و امثال آن ریزند. (یادداشت مؤلف)، هریسه. حلیم. صاحب برهان این دو معنی را به کلمه ریس داده است، لیکن از بیت لبیبی (ذیل مادۀ قبل) معلوم است که ریسه است، ریس و ریسه هردو به معنی هریسه آمده است. (یادداشت مؤلف)
رشته که در آن عده ای از چیزی بند کرده باشند. مرسله از جوز و انجیر و جوزآکند و مانند آن: کَلْوَند، یک ریسه انجیر. کلونده، یک ریسه جوزقند. (یادداشت مؤلف). - بادریسه، بادریس. فلکۀ گلوی دوک: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد. لبیبی. رجوع به بادریس شود. - دوک ریسه، آن دوک که بدان ریسمان خیمه وجز آن تابند. (آنندراج). رجوع به مدخل دوک ریسه شود. - ریسه رفتن دل، نوعی از حالت در شکم شبیه به گرسنگی. حالی شبیه به گرسنگی در معده پدید آمدن. یا خود همان حال گرسنگی است: دلم ریسه می رود. پیدا آمدن حالتی در معده مانند کسی که گرسنه است یا کرم در معده دارد و یا ترشی بسیار خورده. (یادداشت مؤلف). - ریسه سازی، (اصطلاح گچ بری) روی هم قرار دادن آجرها یا خشتها بطور ساده. مقابل بافتن. ، شوربای غلیظ که به بالای شلۀ پولاو و کشکک و امثال آن ریزند. (یادداشت مؤلف)، هریسه. حلیم. صاحب برهان این دو معنی را به کلمه ریس داده است، لیکن از بیت لبیبی (ذیل مادۀ قبل) معلوم است که ریسه است، ریس و ریسه هردو به معنی هریسه آمده است. (یادداشت مؤلف)