رشته که در آن عده ای از چیزی بند کرده باشند. مرسله از جوز و انجیر و جوزآکند و مانند آن: کلوند، یک ریسه انجیر. کلونده، یک ریسه جوزقند. (یادداشت مؤلف). - بادریسه، بادریس. فلکۀ گلوی دوک: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد. لبیبی. رجوع به بادریس شود. - دوک ریسه، آن دوک که بدان ریسمان خیمه وجز آن تابند. (آنندراج). رجوع به مدخل دوک ریسه شود. - ریسه رفتن دل، نوعی از حالت در شکم شبیه به گرسنگی. حالی شبیه به گرسنگی در معده پدید آمدن. یا خود همان حال گرسنگی است: دلم ریسه می رود. پیدا آمدن حالتی در معده مانند کسی که گرسنه است یا کرم در معده دارد و یا ترشی بسیار خورده. (یادداشت مؤلف). - ریسه سازی، (اصطلاح گچ بری) روی هم قرار دادن آجرها یا خشتها بطور ساده. مقابل بافتن. ، شوربای غلیظ که به بالای شلۀ پولاو و کشکک و امثال آن ریزند. (یادداشت مؤلف)، هریسه. حلیم. صاحب برهان این دو معنی را به کلمه ریس داده است، لیکن از بیت لبیبی (ذیل مادۀ قبل) معلوم است که ریسه است، ریس و ریسه هردو به معنی هریسه آمده است. (یادداشت مؤلف)