جدول جو
جدول جو

معنی ریزمال - جستجوی لغت در جدول جو

ریزمال
گوسفند و بز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
رشتۀ بلند کلفتی که از پشم یا پنبه تابیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمال
تصویر شیرمال
شیرمالیده، نوعی نان که آرد آن را با شیر خمیر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزبار
تصویر ریزبار
ابری که باران ریز فرومی ریزد، ریزبارنده، باران تند با قطره های ریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزبال
تصویر تیزبال
پرنده ای که بسیار تند و سریع پرواز کند، تیزپر
فرهنگ فارسی عمید
معروف که به معنی تیزپر باشد، (آنندراج)، سریعالطیران و تندپر، (ناظم الاطباء)، تیزپر، تیزپرواز:
چو دوران درآمد شدن تیزبال
شدن چون جنوب، آمدن چون شمال،
نظامی
لغت نامه دهخدا
مالیده به بید بیدمال مالش یافته با بید، اصطلاحاً پاک کردن زنگ باشد از روی آئینه و شمشیر و سایر اسلحه بچوب بید یا چوب دیگر که این کار را شاید، (برهان)، پاک کردن زنگ از شمشیر و آیینه و سایر اسلحه بچوب بید یا چوب دگرکه این کار را شاید، و این لغت میان اهل هند متعارف است و در شعر خسرو مذکور و در کلام قدما یافته نشد، (فرهنگ رشیدی)، پاک کردن زنگ بود از روی شمشیر و خنجر و سایر اسلحه بچوب بید یا چوب دیگر که این کار را شاید، (فرهنگ جهانگیری)، پاک کردن زنگ از شمشیر و خنجر و آیینه و سایر اسلحه بچوب بید یا چوب دیگر و این لغت در میان اهالی هند متعارف است در سخن متقدمین فرس دیده نگردید، (انجمن آرا) (آنندراج) :
بین عدل عادلی که بعدلش ز ایمنی
آزاده بود تیغچو سوسن ز بیدمال،
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نازیبا و بدصورت، بدسیرت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مالش پوز، سیاست و تنبیه کسی با قول یا فعل مانند گوشمال
لغت نامه دهخدا
تاریخ، حساب روزهای ماه، (ناظم الاطباء) : جمشید ... همه خلق جهان را بچهار گروه بکرد ... پس دانایان و عالمان بر سر این چهار گروه بپای کرد تا هرچه کردندی بروز و شب و ماهیان و سالیان بامداد و شبانگاه صاحب خبران روزماه خبری بوی برداشتندی و اگر کسی از آن رسم که وی نهاده بودی فراتر شدی هلاک از وی برآوردی، (ترجمه تاریخ طبری)، و رجوع به روزمه شود
لغت نامه دهخدا
ریشمانی، ابریشمین، (ناظم الاطباء)، به معنی ریشمین است، (از آنندراج)، رجوع به ابریشمین و ریشمین شود
لغت نامه دهخدا
دیوثی، بی حمیتی، بی غیرتی، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
رشته و رسن، (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)، رشته، مرکب است از ریس و مان که کلمه نسبت است و رسمان مخفف آن است، (از آنندراج)، رسن، نخ تابیده از چند نخ، (یادداشت مؤلف)، در تداول شوشتر رسمان گویند و به عربی غزل است، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
شباهنگ گردید بر آسمان
گسسته ثریا سر ریسمان،
فردوسی،
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان دراز،
فردوسی،
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سداب،
ناصرخسرو،
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است،
خاقانی،
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
برنتیجۀ سنگ وموم و ریسمان افشانده اند،
خاقانی،
به صد غم ریسمان جان گسسته ست
غمی را پنبه چون نتوان نهادن،
خاقانی،
من آزموده ام این رنج و دیده این سختی
ز ریسمان متنفر بود گزیدۀ مار،
سعدی،
به طراری زلفم از ره مرو
بدین ریسمان باز در چه مرو،
خواجو (از امثال و حکم)،
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان،
مکتبی شیرازی،
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان،
اوحدی سبزواری (از امثال و حکم)،
- آسمان را از ریسمان نشناختن، بسیار گول و نادان بودن، ناآشنا به امور و علوم بودن:
وانکه او پنبه از کتان نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت،
نظامی،
- آسمان و ریسمان، کنایه است از سخن دراز و بیهوده و نامربوط،
- ریسمان بودن آسمان در چشم، کنایه از عدم تمیز است، (آنندراج) :
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود،
نظامی (از آنندراج)،
- ریسمان پاره کردن، کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت، (از آنندراج)، از بیماری و مهلکۀ شدید خلاص یافتن، (مجموعۀ مترادفات ص 30)،
-، ناگهان به خشم آمدن و بر کسی تاختن،
- ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی، کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن، (از آنندراج)، خراب کردن شخصی را، (مجموعۀ مترادفات ص 139) :
چرخی که عجوز دهر می گرداند
ازبهر من و تو ریسمان می تابد،
امام قلی بختیاری (از آنندراج)،
- ریسمان خوردن، کنایه از کوتاه کردن، لیکن محاوره نیست، (آنندراج) :
دل صاف در بند دنیا نباشد
بتدریج گوهر خورد ریسمان را،
صائب (از آنندراج)،
- ریسمان دادن، کنایه از تعریف بیجا و غیرواقع کردن برای خجالت دادن به کسی، (آنندراج) :
همچو کاغذ باد هرکس را هوایی درسر است
ازبرای سیر مردم ریسمانش می دهند،
مخلص کاشی (از آنندراج)،
- ریسمان دراز کردن، کنایه از فرصت و مهلت دادن، (آنندراج) :
نوآموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز،
سعدی (از آنندراج)،
- ریسمان در دهان یا دهن افکندن، ظاهراً کنایه از تمکین و خاموشی گزیدن:
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان،
خاقانی،
- ریسمان دفتر، ریسمانی که جلد دفتر بدان بندند و آن را در عرف هند ’دوری’ خوانند، (آنندراج) :
هنروری که ز خود بر حساب می باشد
کمند وحدت او ریسمان دفتر اوست،
محسن تأثیر (از آنندراج)،
- ریسمان دیگران پنبه ساختن، محنت برای دیگران کشیدن و خود به کام نرسیدن، میرزا محمد قزوینی در نثر خود نوشته، (آنندراج)،
- امثال:
به ریسمان پوسیدۀ کسی در چاه شدن، (امثال و حکم دهخدا) :
ریسمانیست سست صورت جاه
تو بدین ریسمان مرو در چاه،
؟ (از امثال و حکم دهخدا)،
ریسمان دیگر پنبه مساز، (امثال و حکم دهخدا)،
ریسمان سوخت و کجی اش بیرون نرفت، (از آنندراج) (امثال و حکم دهخدا)،
مارگزیده از ریسمان الیجه، از ریسمان دورنگ، یا از ریسمان سیاه و سفید می ترسد، (امثال و حکم دهخدا)،
مویی به ریسمانی مدد است، (امثال و حکم دهخدا)،
، هر چیز رشته شده، (ناظم الاطباء)، تار باریک که از پنبه و غیره می ریسند، (غیاث اللغات)، نخ از پنبه یا پشم، (یادداشت مؤلف) :
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان،
سوزنی،
هرچند رستم است درآید ز سهم تو
دشمن به چشم سوزن چون تار ریسمان،
خسروی،
ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
دیده را دوختن لعل قبا فرمایم،
خاقانی،
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم،
خاقانی،
ورز رنج تن بود وز درد سوک
ریسمان بگسست و هم بشکست دوک،
مولوی (از امثال و حکم)،
یک نگاهم بر سر مژگان تهی از اشک نیست
از گهر خالی نباشد ریسمان سوزنم،
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج)،
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار،
نظام قاری،
در پس چرخه زن پیر جهان تا بنشست
ریسمان سخن بکر در این طرز که رشت،
نظام قاری،
ز گوش پنبه برون آر ای کتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور،
نظام قاری،
- امثال:
هم ریسمان گسست هم دوک نشست، دیگر ترمیم و دریافت ممکن نباشد، (امثال و حکم دهخدا)،
، طناب، (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
چاه را سر فروگرفت الحق
دلو را ریسمان گسست آخر،
خاقانی،
بدان قرابۀ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را،
خاقانی،
حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک
گردن قرابه را هست نکو ریسمان،
خاقانی،
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان بر پاچه حاجت مرغ دست آموز را،
سعدی،
- ریسمان کشتی، طناب سه چهارلایی که به آن کشتی را می کشند، (ناظم الاطباء)،
- ریسمان گسل، که ریسمان پاره کند، که طناب و بند بگسلد:
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو،
وحشی بافقی،
، گناه، (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زْ)
آنچه در پس در گذاشته شودتا گشوده نگردد. (از شعوری ج 2 ص 20) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ریدن. تغوط.
- ریدمان کردن، در زبان بی ادب عامیانه، شکم راندن. (یادداشت مؤلف).
- ، کاری را خراب و نابسامان کردن
لغت نامه دهخدا
نرم وشکننده، خرده، ریزه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دستمال و رومال و پارچه ای که بدان دست و روی را پاک و خشک کنند، (ناظم الاطباء) : حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه رویمال بر دوش مبارک خود انداخته بودند، (انیس الطالبین ص 115)، پیراهن و شیوجامه و رویمال آوردند که اینها را خاتون ملک به نیاز تمام بدست خود رشته است، (انیس الطالبین ص 44)، می خواهم ... این رویمال را به او دهم، (انیس الطالبین ص 116)، رجوع به رومال و دستمال شود
لغت نامه دهخدا
که ریز ببافد، که با تارهای باریک و فاصله بسیار کم ببافد، (از یادداشت مؤلف)،
پارچه یا فرش ریزبافته شده، ریزبافت، رجوع به ریزبافت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دیوث، بی حمیت، (ناظم الاطباء) (از برهان)، بی غیرت، (ناظم الاطباء)، متملق، چاپلوس، متبصبص، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
باران تند با دانه های ریز، (لغات فرهنگستان) (از فرهنگ فارسی معین)، ابری که باران ریز فروریزد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از انگور است. (الفاظ الادویه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیزبال
تصویر تیزبال
پرنده ای که تند پرواز کندتیزپر سریع الطیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
نخ تابیده از چند نخ مانند طناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریشمال
تصویر ریشمال
دیوث بی حمیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریشمالی
تصویر ریشمالی
دیوثی بیحمیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسمال
تصویر راسمال
سرمایه دارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزبار
تصویر ریزبار
((ص فا. اِ))
ابری که باران ریز فرو ریزد، باران تند دارای قطرات ریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرمال
تصویر شیرمال
نانی که از آرد گندم و شیر و روغن درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریدمان
تصویر ریدمان
((دِ))
ریدن، مدفوع، انجام کاری یا گفتن چیزی از روی ناشی گری که باعث خرابی شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
رشته، طناب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشمالی
تصویر ریشمالی
بی حمیتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدمال
تصویر بیدمال
پاک کردن زنگ از روی آیینه، شمشیر و سلاح های دیگر به وسیله چوب بید و چوب های دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشمال
تصویر ریشمال
بی حمیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزگان
تصویر ریزگان
جزئیات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریسمان
تصویر ریسمان
طناب
فرهنگ واژه فارسی سره