ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
رنده کردن، رنده زدن، تراشیدن، تراشیدن چوب یا چیز دیگر برای صاف و هموار کردن آن، خراشیدن، برای مثال مرد عاقل به ناخن هذیان / جگر خویش اگر نرندد به (انوری - ۷۱۳)
رنده کردن، رنده زدن، تراشیدن، تراشیدن چوب یا چیز دیگر برای صاف و هموار کردن آن، خراشیدن، برای مِثال مرد عاقل به ناخن هذیان / جگر خویش اگر نرندد بِه (انوری - ۷۱۳)
گم شدن و ناپدید گشتن، نقصان کردن، چاره و علاج جستن. (برهان). چاره جستن. (آنندراج) (انجمن آرا). اصل آن وادیدن به معنی تحقیق کردن بوده است. (انجمن آرا). رجوع به وید و ویدا و ویدن شود چاره جستن. علاج کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدخل قبل شود
گم شدن و ناپدید گشتن، نقصان کردن، چاره و علاج جستن. (برهان). چاره جستن. (آنندراج) (انجمن آرا). اصل آن وادیدن به معنی تحقیق کردن بوده است. (انجمن آرا). رجوع به وید و ویدا و ویدن شود چاره جستن. علاج کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدخل قبل شود
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
از: رند + یدن، تراشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنده کردن. (ناظم الاطباء). با رنده چوب و جز آن را تراشیدن و صاف و هموار کردن. به رنده زدودن و جلا دادن و صیقل کردن چوب و امثال آن. رجوع به رند و رنده شود، شخودن. خراشیدن: قلم را رندۀ دیوان نسازی دل و جان ضعیفان را نرندی. سوزنی. مرد عاقل به ناخن هذیان جگر خویش اگر نرندد به. انوری. روزگارت بسر بخواهد برد خصم گو روز و شب جگر می رند. انوری. - آسمان رند، آسمان خراش. آنچه آسمان را بخراشد. خراشندۀ آسمان: ای روح صفاتت اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. - جگررند، جگرخراش. آنکه جگر را بخراشد و مجروح کند: خون جگرم بر رخ چون می نچکد هر دم چون دلبر عیارم شوخی است جگررندی. ابن یمین. ، حک کردن. محو کردن. زدودن.از بین بردن: محک، آنچه نوشته بدان برندند. (السامی فی الاسامی). زآنکه بر دل نقش تقلید است بند رو به آب چشم بندش را برند. مولوی. ، خاریدن. خارانیدن: هر ساعتکی سینه به منقار برندند (کبکان) چون جزع پر سینه و چون بسّد منقار. منوچهری. ، بمجاز، روفتن. روبیدن. رفت و روب و تمیز کردن: باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند جز به سر آستین جای مروب و مرند. سوزنی. ، رستن. (برهان قاطع). رستن و روییدن. (ناظم الاطباء)، خرامیدن به نازو تبختر. (برهان قاطع). خرامیدن. (آنندراج)
از: رند + یدن، تراشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنده کردن. (ناظم الاطباء). با رنده چوب و جز آن را تراشیدن و صاف و هموار کردن. به رنده زدودن و جلا دادن و صیقل کردن چوب و امثال آن. رجوع به رند و رنده شود، شخودن. خراشیدن: قلم را رندۀ دیوان نسازی دل و جان ضعیفان را نرندی. سوزنی. مرد عاقل به ناخن هذیان جگر خویش اگر نرندد به. انوری. روزگارت بسر بخواهد برد خصم گو روز و شب جگر می رند. انوری. - آسمان رند، آسمان خراش. آنچه آسمان را بخراشد. خراشندۀ آسمان: ای روح صفاتت اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. - جگررند، جگرخراش. آنکه جگر را بخراشد و مجروح کند: خون جگرم بر رخ چون می نچکد هر دم چون دلبر عیارم شوخی است جگررندی. ابن یمین. ، حک کردن. محو کردن. زدودن.از بین بردن: محک، آنچه نوشته بدان برندند. (السامی فی الاسامی). زآنکه بر دل نقش تقلید است بند رو به آب چشم بندش را برند. مولوی. ، خاریدن. خارانیدن: هر ساعتکی سینه به منقار برندند (کبکان) چون جزع پر سینه و چون بُسَّد منقار. منوچهری. ، بمجاز، روفتن. روبیدن. رفت و روب و تمیز کردن: باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند جز به سر آستین جای مروب و مرند. سوزنی. ، رُستن. (برهان قاطع). رُستن و روییدن. (ناظم الاطباء)، خرامیدن به نازو تبختر. (برهان قاطع). خرامیدن. (آنندراج)