جدول جو
جدول جو

معنی رکنی - جستجوی لغت در جدول جو

رکنی
سکۀ زر خالص، برای مثال رکنی تو رکن دلم را شکست / خردم از آن خرده که بر من نشست (نظامی۱ - ۷۴)
تصویری از رکنی
تصویر رکنی
فرهنگ فارسی عمید
رکنی
(رُ)
در مقام نسبت به رکن آباد شیراز گفته شود. رکن آباد شیراز را نیز گویند. (برهان) (لغت محلی شوشتر).
- آب رکنی، آب رکن آباد. (ناظم الاطباء) :
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
رجوع به رکن آباد شود
لغت نامه دهخدا
رکنی
درست (دینارزر) زمان رکن الدوله دیلمی، گوشه دار زوزن (درم درهم) یاهمرسی که به فرمان مهدی بنیاد گذار (موحدین) زده شد و چهار گوش بود سکه طلای منسوب به رکن الدوله دیلمی. توضیح: بعضی آنرا منسوب به رکن - نام کیمیاگری - دانسته اند، گوشه دار. یا درهمهای رکنی. درهمهای مربع که مهدی موسس حکومت موحدین دستور ضرب آنرا داد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رکین
تصویر رکین
محکم و استوار، پابرجا، ثابت و برقرار، باوقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکنی
تصویر مکنی
کنیه داده شده، کنیه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پکنی
تصویر پکنی
بگنی، نوشابه ای که از برنج، ارزن یا جو تهیه می شود، نوعی شراب، بوزه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ نا)
جای باش. (منتهی الارب). جای ساکن شدن در جایی. (آنندراج) ، خانه، باشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، باشندۀ خانه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ)
پی یر. از شعرای نامی فرانسه است. در سال 1606 میلادی در شهر روئن متولد شد. پدرش خواست او به کار وکالت مشغول شود، اما وی طریق شاعری پیش گرفت و با انتشار آثاری چون ملیت و بیوه زن و کنیز و میدان سلطنتی و مده و سید به اوج شهرت رسید. قطعۀ سید از نظر افکار بدیع و سبک تازه چنان مشهور شد که دیر زمانی بر سبیل مثال می گفتند فلان چیز در خوبی چون ’سید’ است. با انتشار ’هراس ها’ و ’سین نا’ قدرت طبع و قریحۀ وی به بالاترین مرحله رسید. آخرین شاهکار او قطعۀ رودگونه است. کمدی ’دروغگوی’ وی فتح بابی در نمایشنامه های فکاهی و خنده انگیز و سرمشقی برای مولیر بود. وی در سال 1684 میلادی درگذشت. (از مجلۀ آینده ترجمه نصرﷲ فلسفی سال دوم)
لغت نامه دهخدا
ابوسعید ولید فرزند کثیر رانی، او از ربیعه بن ابی عبدالرحمان الرأی و ضحاک بن عثمان و دیگران روایت دارد، و ابوسعید اشج و سلیمان بن ابی شیخ و دیگران از او روایت کرده اند. (ازاللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
ملکه و زن راجه، (ناظم الاطباء)، زن حاکم هندوان را خوانند، (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
راندن، سوق دادن، روانه کردن، اما همیشه بصورت جزء دوم کلمه مرکب با کلمات مناسب ترکیب شود مانند: حکمرانی، کشتیرانی، کامرانی، هوسرانی، شهوترانی و غیره، که عمل حکمران و کشتیران و ... باشد،
- اتوبوسرانی، عمل اتوبوسران، راندن اتوبوس، هدایت کردن اتوبوس،
- ، فن راندن اتوبوس، فنون و قواعد راندن اتوبوس،
- ، مؤسسۀ حمل مسافر بوسیلۀ اتوبوس، بنگاه مسافربری بااتوبوس،
- اتومبیل رانی، عمل اتومبیل ران، کار رانندۀ اتومبیل،
- ، فن راندن اتومبیل، و رجوع به اتوبوس رانی و راندن اتومبیل و راندن اتوبوس در ذیل راندن، در همین لغت نامه شود،
، انجام دادن، بکار بستن، عمل کردن:
- حکمرانی، عمل حکمران، حکومت کردن، فرمانروایی، فرمان راندن،
- شهوترانی، عمل شهوتران، هوسرانی، انجام دادن کار از روی شهوت و هوی و هوس، بوالهوسی،
- ، زیاده روی کردن در امور جنسی، و رجوع به شهوت راندن در ذیل راندن و شهوت در همین لغت نامه شود،
- عشرت رانی،عمل عشرت ران، خوشگذرانی، عیش رانی، و رجوع به عیشرانی و عشرت در همین لغت نامه شود،
- عیش رانی، عشرت رانی، با خوشی و عیش زندگی کردن، رجوع به عیش رانی و عیش راندن و عیش در همین لغت نامه شود،
- کامرانی، عمل کامران، کامیابی، کامگاری، شادکامی:
چو بر بارگی کامرانیش داد
بهم پهلوی پهلوانیش داد،
سعدی،
بشادی پی کامرانی گرفت،
سعدی،
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی خواهد که خواهانش تو باشی،
فخرالدین عراقی،
و رجوع به کام و ترکیبات آن شود،
- کشتیرانی، عمل کشتیران،
، حمل کالا بوسیلۀ کشتی، حمل مسافر با کشتی،
- ، فن راندن کشتی، و رجوع به کشتی راندن در ذیل راندن، و نیز مادۀ کشتی رانی در همین لغت نامه شود،
- ملکرانی، حکومت، حکمرانی، فرمانروایی، سلطنت، فرمانفرمایی:
از آن بهره ورتر در آفاق کیست
که در ملکرانی بانصاف زیست،
سعدی،
و رجوع به ملک و ملکرانی شود،
- هوسرانی، شهوترانی، بوالهوسی، کارها از روی هوی و هوس کردن، ورجوع به ترکیبات مزبور در ردیف هر یک شود،
،
منسوب و متعلق به ران و فخذ، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به ران که نسبت اجدادی است، (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ران. نعت فاعلی از ریشه ’رنو’ و اعلال شدۀ آن ’ران’ می باشد. شخص پیوسته نگرنده بسوی چیزی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ران (نن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
منسوب به دکن، که ولایتی است در هند. رجوع به دکن شود.
- حریر دکنی، حریر که از دکن آرند. (از آنندراج). و رجوع به دکن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَسْ سُ)
کنیت گرفتن. (زوزنی). کنیت یافتن. (آنندراج). کنیت نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نوعی از شراب باشد که بعربی نبید گویند. باده ای که از برنج و ارزن و جو سازند. بمعنی شرابی است که از ارزن سازند زیرا که منسوب است به پکین و پکین و پکن بمعنی ارزن است. حکیم نزاری قهستانی گفته:
مست گشتم ز جرعۀ پکنی
شد مزاجم ز بنگ مستغنی.
(ازانجمن آرای ناصری).
، پنگان و معرب آن فنجان. بمعنی هر کاسه و پیاله عموماً و طاس مس ته سوراخ که به روی آب گذارندبرای تعیین ساعات. و نیز رجوع به بگنی شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پهلوانان توران:
سپه دید (رستم) چندان که دریای روم
از ایشان نمودی چو یک مهره موم
کشانی و شکنی و دری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قلعه ای از قلاع قدیمۀ سرحدی است که آنرا ’سفنان’ مینامیده اند، و در سال 136هجری قمری در خلافت ابوجعفر منصور دوانیقی، یزید بن اسد که بحکومت شیروان و دربند مأمور بوده از تعدی طایفۀ خزر ببغداد شکایت کرده است و تدبیری که برای دفع این طایفه کردند این بود که قلاع قدیمه که در سرحد بوده تعمیر نمایند و از طرف خلافت حکم بمرمت آنها صادر شده از جمله قلعۀ سفنان بود که حالا آنرا چرکنی میگویند و پس از مرمت چند خانوار شامی آنجا ساکن نمودند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 221)
لغت نامه دهخدا
(چِ کِ)
چرکینی. شوخگنی. شوخگینی. دنسی. چرگنی. ریمناکی. آلودگی. ناپاکی. آلایشناکی. رجوع به چرکن و چرگنی و چرکینی و چرگینی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
منسوب به ’خرکن’ از قراء نیشابور. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
محمد بن حمویه خرکنی نیشابوری، مکنی به ابوعبدالله. از محمد بن صالح اشج حدیث شنید و از او ابوسعید بن ابی بکر بن عثمان حیری حدیث نقل کرد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سکنی
تصویر سکنی
جای ساکن شدن در جایی
فرهنگ لغت هوشیار
باده ای که از ارزن و برنج و جو سازند. هر کاسه و پیاله (عموما)، طاس مس ته سوراخ که بر روی آب گذارند برای تعیین ساعات پنگان فنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرکنی
تصویر قرکنی
گور کنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانی
تصویر رانی
سوق دادن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکین
تصویر رکین
پابرجا، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوی
تصویر رکوی
کهنه، پاره
فرهنگ لغت هوشیار
بر نامیافته پاژ نامیافته لاتینی تازی گشته بنگرید به مکانیسین کنیه داده شده کنیه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رونی
تصویر رونی
منسوب به رونه از مردم رونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکنی
تصویر تکنی
بر نام یابی (برنام لقب کنیه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکنی
تصویر مکنی
((مُ کَ نا))
کنیه داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنی
تصویر سکنی
((سُ نا))
مسکن، جای اقامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکین
تصویر رکین
((رَ))
استوار، محکم، پابرجا، باوقار
فرهنگ فارسی معین
متوقّف کردن، برای توقّف، ایستادن، توقّف کردن
دیکشنری اردو به فارسی
اشتراک، عضویّت
دیکشنری اردو به فارسی