جدول جو
جدول جو

معنی روغان - جستجوی لغت در جدول جو

روغان
روباه بازی حیله گری
تصویری از روغان
تصویر روغان
فرهنگ لغت هوشیار
روغان
این طرف و آن طرف دویدن، به هرسو روی آوردن
مکر، حیله، فریب، شید، حقّه، خاتوله، ستاوه، قلّاشی، خدعه، دویل، غدر، ترب، ریو، گربه شانی، دغلی، گول، تزویر، اشکیل، کید، نیرنگ، نارو، احتیال، دستان، تنبل، ترفند، دلام، چاره، کلک، شکیل
تصویری از روغان
تصویر روغان
فرهنگ فارسی عمید
روغان
حیله گری
تصویری از روغان
تصویر روغان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشان
تصویر روشان
(دخترانه)
روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روژان
تصویر روژان
(دخترانه)
روزها، روزان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رویان
تصویر رویان
آمبریون، جنین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روبان
تصویر روبان
نوار ابریشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک. یا روشنان فلک ستارگان، آشکار ظاهر مقابل پنهان، جایی که نور بدان بتابد، درجه ای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویان
تصویر رویان
روینده، جنین
فرهنگ لغت هوشیار
داستانی که به نثر نوشته شود و شامل حوادثی ناشی ار تخیل نویسنده باشد و آن اقسامی دارد. یا رمان آموزشی (تعلیماتی) داستانی شامل مطالب علمی طبیعی فلسفی. یا رمان پلیسی داستانی حاکی از حوادث دزدی جنایت و کشف آنها توسط کارآگاهان زبر دست. یا رمان تاریخی داستانی است که اساس آن مبتنی بر وقایع تاریخی باشد، یا رمان عشقی داستانی که شالوده آن بر عشق نهاده شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رولان
تصویر رولان
فرانسوی غلتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوغان
تصویر زوغان
اختریوختار (اختلاف منظر کواکب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوغان
تصویر اوغان
افغان و ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
اسپورزی دواندن اسپ برای آمادن دویدن اسب و شتر در پی هم، دواندن اسب و ریاضت دادن او جهت شرکت در مسابقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوغان
تصویر سوغان
دواندن و ورزش دادن اسب برای شرکت در مسابقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشان
تصویر روشان
روشن، تابان، تابناک، درخشان، افروخته، مقابل تاریک، جایی که نور به آن می تابد، واضح و آشکار، روش، روشان، آگاه، بصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوغان
تصویر نوغان
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، بادامه، پله، فیلچه، پیله
کرم ابریشم، نوزاد کرمی شکل پروانه با بدنی استوانه ای و دارای حلقه که از برگ درخت توت تغذیه می کند و از پیلۀ آن الیاف ابریشمی تهیه می شود، دیوه، کرم پیله، کناغ، کرم بادامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوغان
تصویر جوغان
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، کنشتو، چوبک، کنشتوک، بیخ، غسلج، چوبک اشنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روبان
تصویر روبان
روبنده، درحال روبیدن
نواری که برای زیبایی به دور چیزی می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوغان
تصویر صوغان
به گونه رمن همانندان هم اندازگان
فرهنگ لغت هوشیار
طغان. توضیح گاه طوغان و طغان مانند عمرو و زید (عربی) و پیر و پل (فرانسوی) نمونه اسم ترکان است: پند از هر کس که گوید گوشدار گر مثل طوغانش گوید یا تگین. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
کرم ابریشم. یا اداره نوغان. اداره ای که امور مربوط به تربیت کرم ابریشم و پیله را بعهده دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبان
تصویر روبان
نوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رومان
تصویر رومان
((رُ))
داستان، داستان بلند خیالی، رمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشان
تصویر روشان
((رَ))
درخشان، تابان، آشکار، واضح، روشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویان
تصویر رویان
((رُ نَ))
روینده، جنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوغان
تصویر سوغان
((سُ))
دویدن اسب و شتر در پی هم، دواندن اسب و ریاضت دادن او جهت شرکت در مسابقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوغان
تصویر نوغان
((نُ))
تخم کرم ابریشم یا خود کرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویان
تصویر رویان
جنین، روییدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان
تصویر روان
جاری، روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روان
تصویر روان
رونده، آنچه یا آنکه راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای چرب از کره یا دنبه یا پیه گاو و گوسفند و یا از دانه های نباتی و امثال آن بگیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روغن
تصویر روغن
ماده ای چرب و غیرمحلول در آب که انواع مختلف گیاهی، حیوانی و صنعتی دارد، ماده ای که از پیه به دست می آوردند و برای مشتعل کردن چراغ به کار می بردند، روغن چراغ
روغن حیوانی: روغنی که از کره، دنبه و پیه گاو و گوسفند تهیه می شود
روغن خاکستری: روغنی مرکب از یک جزء جیوه و چهار جزء پیه گوسفند که برای تحلیل ورم غده بر روی پوست می مالند
روغن زرد: روغنی که از جوشاندن و صاف کردن کرۀ گاو یا گوسفند تهیه شود
روغن زیتون: روغنی که از میوۀ زیتون می گیرند و از جهت تغذیه و مصارف دارویی اهمیت بسیار دارد، از نظر طبی به عنوان ملین و برای رفع یبوست و در قولنج های کلیوی به کار می رود، برای کارگرانی که با سرب و فراورده های آن سروکار دارند نیز نافع است
روغن کرچک: روغنی که از دانه های گیاه کرچک یا بیدانجیر گرفته می شود و در طب به عنوان مسهل به کار می رود
روغن ماشین: مادۀ روغنی که از نفت گرفته می شود و در ماشین ها به کار می رود
روغن ماهی: روغنی که از جگر ماهی مورو گرفته می شود و دارای ویتامین های A و D است و آن را برای تقویت بدن و معالجۀ بعضی از بیماری ها می خورند، روغن کبد ماهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان
تصویر روان
در حال جریان، جاری، برای مثال یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی - ۲/۴۲۶)
آنکه راه می رود، رونده، کنایه از ملایم و آرام،
کنایه از حفظ، از بر، بلد، به آرامی و نرمی مثلاً چرخش روان می چرخید،
کنایه از دارای نفوذ، فرمانبرداری شده مثلاً حکم روان،
کنایه از ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس
جان، روح حیوانی، برای مثال شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی - ۱۰۰)، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹)
در فلسفه نفس ناطقه
روان داشتن: روان کردن، کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸)
روان ساختن: روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن
روان شدن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)
روان گشتن: جاری شدن، جریان پیدا کردن، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس، روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، روان شدن
روان کردن: روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان
تصویر روان
روح، نفس ناطقه
فرهنگ فارسی معین