- روشندل
- کسی که خاطر وی صاف باشد و مکدر نبود
معنی روشندل - جستجوی لغت در جدول جو
- روشندل ((~. دِ))
- عارف، آگاه، نابینا، کور
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
روشن ضمیری دانایی آگاهی
روشن ضمیر، زنده دل، آگاه و دانا، نابینا، کور
بیانگر
پرتو انداز، تابنده، تابان
جلا دهنده، صیقل گر
جایی که در آن چراغ بگذارند چراغدان روشنی دان، تابدان، روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد
جمع روشن، ستارگان
مشهور معروف، ستاره کوکب جمع روشناسان
آنچه بروید آنچه رشد و نمو کند
آنچه میجوشد غلیان کننده، فوران کننده
آنکه چیزی بر تن خود یا دیگری کندظنکه پوشد، آنکه مستور دارد پنهان کننده کتمان کننده. یا بسیار پوشنده ستار
ستارگان مثلاً روشنان فلک
کسی که چیزی را می فروشد
آنچه از زمین بروید و سبز شود
معروف، مشهور، نامدار، سرشناس، برای مثال ندانم کس از مردم روشناس / کزآن مردمی نیست بر وی سپاس (نظامی۵ - ۷۶۷)
روشنایی دهنده، درخشنده، تابنده
خشنود، شاد، شادمان، خوشحال، امیدوار
کسی که آب یا نوشابه می خورد، آشامنده
کسی که جامه بر تن کند، آنکه چیزی را بپوشاند
آنچه بجوشد و جوشش داشته باشد، جوشان، کنایه از متلاطم، برای مثال ملک در جنبش آمد بر سر پیل / سوی بهرام شد جوشنده چون نیل (نظامی۲ - ۱۸۹)
پارچه ای مستطیل شکل برای پوشاندن صورت، نقاب، روبند
جایی که در آن چراغ بگذارند، روشنی دان، چراغ دان، تاب دان، روزنی که نور از آن داخل می شود
به راه رفتن وا داشتن، به راه انداختن، فرستادن
جاری کردن، جریان دادن، رایج کردن
جاری کردن، جریان دادن، رایج کردن
روشن کننده، برافروزنده، کنایه از برطرف کنندۀ ابهام، مفسر، تفسیر کننده، جلادهنده، صیقل گر، برای مثال تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینه کردار می رود (سیدحسن غزنوی - لغتنامه - روشنگر)
آنکه چیزی رابفروشد فروختار بایع
مجد، کوشا، ساعی
چراغدان
کوشش کننده