جدول جو
جدول جو

معنی رهسپار - جستجوی لغت در جدول جو

رهسپار(تَ / تِ)
راه سپار. راهی. عازم. روانه. (یادداشت مؤلف).
- رهسپار جایی بودن، رفتن بدان جای. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهسپار شود
لغت نامه دهخدا
رهسپار
مسافر، عازم
تصویری از رهسپار
تصویر رهسپار
فرهنگ واژه فارسی سره
رهسپار
راهگذار، رهسپر، رهگذر، سیاح، عازم، مسافر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کهسار
تصویر کهسار
(دخترانه)
کوهسار، جایی که دارای کوههای متعدد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستار
تصویر رستار
(پسرانه)
نجات یافته، رها شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخسار
تصویر رخسار
(دخترانه)
چهره، سیم، چهره، صورت، گونه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویسپار
تصویر ویسپار
(پسرانه)
از نجبای پارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رهوار
تصویر رهوار
راهوار، ویژگی اسب یا استر خوش راه و تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهگذار
تصویر رهگذار
کسی که از راهی عبور کند، عابر، مسافر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاسپار
تصویر پاسپار
پایمال شده، لگدمال شده، لگدکوب، پامال
پاسپار کردن: پاسپر کردن، لگدکوب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهسوار
تصویر شهسوار
سوار دلاور، چالاک و ماهر در اسب سواری
شهسوار فلک: کنایه از خورشید
شهسوار سپهر: کنایه از خورشید، شهسوار فلک
شهسوار گردون: کنایه از خورشید، شهسوار فلک
فرهنگ فارسی عمید
راه سپار. رهسپار. راه سپر. (یادداشت مؤلف) :
دوستان همچو آب رهسپرند
کابها پایهای یکدگرند.
سنایی.
رجوع به رهسپار و راه سپار شود
لغت نامه دهخدا
دهقان، (آنندراج)، روستا، (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
بیگ زاده علی بیگ. آنگاه که سلطان سلیم خان سلسلۀ ذوالقدریه را برانداخت شهسوار بیگ زاده علی بیگ را حکومت مرعش و توابع آن داد در 885هجری قمری (یادداشت مؤلف). رجوع به ذوالقدریه شود
نام کشتی تفریحی که برای رضاشاه ساخته شد و در مرداب بندرپهلوی است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
یکی از شهرستانهای مازندران کنار دریای خزر میان رامسر و چالوس. از یازده دهستان و 322 آبادی تشکیل شده و 72000 تن سکنه دارد
شهری مرکز شهرستان شهسوار مازندران که در حدود 6 تا 7 هزار تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(کارْ، رَ تَ / تِ)
مخفف راهسپار. رهسپار. راه پیما. پیماینده. طی طریق کننده:
سوار کش نبود یار اسب راهسپر
بسردرآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ما چو یونس بدرون شکم حوت ولیک
او بدریا در و ما در دل جو راهسپر.
ملک الشعرأبهار.
و رجوع به راهسپار و رهسپار شود.
- راهسپر دیار عدم شدن، مردن. (یادداشت مؤلف).
- راهسپر شدن، عازم شدن. عزیمت کردن. رفتن.
- راهسپر گشتن، عزیمت کردن. رفتن. رهسپار شدن
لغت نامه دهخدا
(سُ)
لگدبازی باشد که طفلان در آب و در خشکی میکنند. (برهان بنقل از مؤیدالفضلا)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
راهسپر. راهرو. راه پیما. رهسپار. رهسپارنده. راه رونده. طی طریق کننده. پیمایندۀ راه:
با چنین موکب واین کوکبه و خیل و حشم
آمدیم از پی آهنگ خزان راهسپار.
صبوری ملک الشعراء.
و رجوع به رهسپار شود.
- راهسپار دیار عدم شدن، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رستار
تصویر رستار
خلاص و نجات و رستگاری و رهائی و آزادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهسوار
تصویر شهسوار
سوار دلاور و چالاک و ماهر در سواری اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهگذار
تصویر رهگذار
راه دادن، گذر کسی را بجائی قرار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسپار
تصویر پاسپار
لگد کوب، پایمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسپار
تصویر دلسپار
سپارنده دل، دلدادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهدار
تصویر رهدار
گمر کچی، راهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهسپار
تصویر راهسپار
راه پیما، طی طریق کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوار
تصویر رهوار
خوش راه و نجیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخسار
تصویر رخسار
روی، چهره، گونه، عذار، صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهگذار
تصویر رهگذار
((رَ گُ))
عابر، مسافر، پاسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسپار
تصویر پاسپار
((س ِ))
لگد، لگد کوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهسوار
تصویر شهسوار
((شَ سَ))
سوار دلیر و چالاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهسپاری
تصویر رهسپاری
مسافرت، سفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هستار
تصویر هستار
موجود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رخسار
تصویر رخسار
قیافه، سیما، صورت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهوار
تصویر رهوار
مرکب
فرهنگ واژه فارسی سره
چابک، دلیر، شاه سوار، شوالیه، عیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد