چیزی که بدان یاری خواهند، نیکوکرداری و نیکویی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)، انقیاد نفس مر اموری را که حادث شود از طریق تبرع. (از نفائس الفنون)، سود و نفع. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)، {{اسم مصدر}} نرمی و ملاطفت و مهربانی و مدارا. (ناظم الاطباء). نرمی. خلاف عنف. نرمی در کار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نرمی و ملاطفت. (غیاث اللغات) (دهار). مدارا. مدارات. مقابل عنف. مقابل درشتی. خوش رفتاری. ذل. خلاف خرق. موافقت. عطوفت. (یادداشت مؤلف) : به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می کرد. (کلیله و دمنه). وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که به رفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه). به رفقی هر چه تمامتر او را (شیر را) بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). هرکه در گاه ملوک لازم گیرد... و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه). خوارزمشاه به گرفتن تو مثال داده است اگر به رفق اذعان و لطف انقیاد اجابت کنی لایقتر باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 128). آنکه رفق تواش به یاد بود به از آن کز غم تو شاد بود. نظامی. زهرۀ او بردریدی از قلق گر نبودی عون رفق و لطف حق. مولوی. سرهنگان پادشاه به سوابق فضل اومعترف بودند و به شکر آن مرتهن، لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی. (گلستان). - برفق، آهسته. کیاخن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). بطور آرامی و مهربانی و آسانی. (ناظم الاطباء) : صفرا را به رفق براند (افسنتین) (الابنیه عن حقایق الادویه). تدبیر ادرار بول نیز نخست برفق باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ، بدون زحمت و رنج. (ناظم الاطباء). - ، آرامی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). آهستگی. (یادداشت مؤلف). - رفق کردن، ترفق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی). مدارا نمودن. مهربانی کردن. (یادداشت مؤلف). - رفق نمودن، مدارا کردن. سازش نمودن. ملاطفت نشان دادن: پدرما (مسعود) خواست... خلعت ولایت عهدی را به دیگری ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل به کار آورد تاکار ما از قاعده برنگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82). از هر که دهد پند شنودن باید با هر که بود رفق نمودن باید. ابوالفرج رونی. ، فرصت. (ناظم الاطباء)
چیزی که بدان یاری خواهند، نیکوکرداری و نیکویی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)، انقیاد نفس مر اموری را که حادث شود از طریق تبرع. (از نفائس الفنون)، سود و نفع. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)، {{اِسمِ مَصدَر}} نرمی و ملاطفت و مهربانی و مدارا. (ناظم الاطباء). نرمی. خلاف عنف. نرمی در کار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نرمی و ملاطفت. (غیاث اللغات) (دهار). مدارا. مدارات. مقابل عنف. مقابل درشتی. خوش رفتاری. ذل. خلاف خرق. موافقت. عطوفت. (یادداشت مؤلف) : به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می کرد. (کلیله و دمنه). وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که به رفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه). به رفقی هر چه تمامتر او را (شیر را) بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). هرکه در گاه ملوک لازم گیرد... و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه). خوارزمشاه به گرفتن تو مثال داده است اگر به رفق اذعان و لطف انقیاد اجابت کنی لایقتر باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 128). آنکه رفق تواش به یاد بود به از آن کز غم تو شاد بود. نظامی. زهرۀ او بردریدی از قلق گر نبودی عون رفق و لطف حق. مولوی. سرهنگان پادشاه به سوابق فضل اومعترف بودند و به شکر آن مرتهن، لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی. (گلستان). - برفق، آهسته. کیاخن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). بطور آرامی و مهربانی و آسانی. (ناظم الاطباء) : صفرا را به رفق براند (افسنتین) (الابنیه عن حقایق الادویه). تدبیر ادرار بول نیز نخست برفق باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ، بدون زحمت و رنج. (ناظم الاطباء). - ، آرامی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). آهستگی. (یادداشت مؤلف). - رفق کردن، ترفق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی). مدارا نمودن. مهربانی کردن. (یادداشت مؤلف). - رفق نمودن، مدارا کردن. سازش نمودن. ملاطفت نشان دادن: پدرما (مسعود) خواست... خلعت ولایت عهدی را به دیگری ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل به کار آورد تاکار ما از قاعده برنگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82). از هر که دهد پند شنودن باید با هر که بود رفق نمودن باید. ابوالفرج رونی. ، فرصت. (ناظم الاطباء)
ملا رفعا یا (رافع) بخاری در هند صحبت شیخ ابوالفضل را دریافت و خود از گویندگان قرن یازده هجری قمری بود و در نزد پادشاه تقربی خاص داشت. اما بسبب اینکه فرمان شاه را رعایت نکرده بود شاه سوگند یاد کرد که خون او بریزد، ولی به التماس یعقوب خواجه از سر خون او گذشت و برای اینکه سوگند شاه عملی شود به پیشنهاد خواجه و به دستور شاه، جلاد گوش او را برید و وی بر بدیهه این رباعی را گفت: رفعا صاحب ز غیر خاموشم گفت در صحبت ما به جان و دل کوشم گفت از راه کری حکایتش نشنیدم آخر به زبان تیغ در گوشم گفت. (از تذکرۀ نصرآبادی ص 434)
ملا رفعا یا (رافع) بخاری در هند صحبت شیخ ابوالفضل را دریافت و خود از گویندگان قرن یازده هجری قمری بود و در نزد پادشاه تقربی خاص داشت. اما بسبب اینکه فرمان شاه را رعایت نکرده بود شاه سوگند یاد کرد که خون او بریزد، ولی به التماس یعقوب خواجه از سر خون او گذشت و برای اینکه سوگند شاه عملی شود به پیشنهاد خواجه و به دستور شاه، جلاد گوش او را برید و وی بر بدیهه این رباعی را گفت: رفعا صاحب ز غیر خاموشم گفت در صحبت ما به جان و دل کوشم گفت از راه کری حکایتش نشنیدم آخر به زبان تیغ در گوشم گفت. (از تذکرۀ نصرآبادی ص 434)
یا رفقه یا رفقه. گروه همسفر. ج، رفاق و ارفاق و رفق. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همراهان و یاران سفر. (دهار). گروه همراه و همدم و هم صحبت. (ناظم الاطباء) کاروان. (دهار). رجوع به رفقه یا رفقه یا رفقه شود، کاروان. (دهار)
یا رِفقَه یا رُفقَه. گروه همسفر. ج، رِفاق و اَرفاق و رُفَق. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همراهان و یاران سفر. (دهار). گروه همراه و همدم و هم صحبت. (ناظم الاطباء) کاروان. (دهار). رجوع به رَفقَه یا رِفقَه یا رُفقَه شود، کاروان. (دهار)
یا رفقاء. خواهر لابان و زوجه اسحاق بن ابراهیم است. و چون بیست سال برین نکاح سپری شد رفقه یعقوب و عیسو را تولید نمود. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به رفقاء شود
یا رفقاء. خواهر لابان و زوجه اسحاق بن ابراهیم است. و چون بیست سال برین نکاح سپری شد رفقه یعقوب و عیسو را تولید نمود. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به رفقاء شود
مولانا رفقی، کسی خوش طبع ظریف است و شعر او لطیف است و این مطلع از اوست: نمی دانم چه سان گویم به شمع خویش سوز دل که گر دم می زنم سوی رقیبان می شود مایل. (مجالس النفائس ص 403). رجوع به فرهنگ سخنوارن شود شیخ محمد رفقی افندی. از گویندگان بنام قرن سیزده و از مشایخ نقشبندی بود. در زبان فارسی یدی طولی داشت و آن زبان را تدریس می کرد. اشعار عرفانی فراوانی از او بجای مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
مولانا رفقی، کسی خوش طبع ظریف است و شعر او لطیف است و این مطلع از اوست: نمی دانم چه سان گویم به شمع خویش سوز دل که گر دم می زنم سوی رقیبان می شود مایل. (مجالس النفائس ص 403). رجوع به فرهنگ سخنوارن شود شیخ محمد رفقی افندی. از گویندگان بنام قرن سیزده و از مشایخ نقشبندی بود. در زبان فارسی یدی طولی داشت و آن زبان را تدریس می کرد. اشعار عرفانی فراوانی از او بجای مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
ریسمانی که بدان بازوی شتر بندند تا آهسته رود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رشته ای که با آن بازوی شتر را ببندند هرگاه بیم آن رود که آرزومند وطن خود شود. ج، رفق. (از اقرب الموارد) ، دورویی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ رفقه، به تثلیث. (ناظم الاطباء) (از دهار) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رفقه، به تثلیث به معنی گروه همسفر. (منتهی الارب) : هر سال رفاق و قوافل حاج را به انواع مطالبات مجحف و معاملات مختلف می رنجانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). رجوع به رفقه شود، جمع واژۀ رفیق. (غیاث اللغات). جمع واژۀ رفیق به معنی همراه. (از آنندراج) : گفت صوفی را برو سوی وثاق یک گلیم آور برای این رفاق. مولوی. گفت قچ با گاو و اشتر کای رفاق چون چنین افتاد ما را اتفاق. مولوی
ریسمانی که بدان بازوی شتر بندند تا آهسته رود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رشته ای که با آن بازوی شتر را ببندند هرگاه بیم آن رود که آرزومند وطن خود شود. ج، رُفُق. (از اقرب الموارد) ، دورویی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ رفقه، به تثلیث. (ناظم الاطباء) (از دهار) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رفقه، به تثلیث به معنی گروه همسفر. (منتهی الارب) : هر سال رفاق و قوافل حاج را به انواع مطالبات مجحف و معاملات مختلف می رنجانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). رجوع به رفقه شود، جَمعِ واژۀ رفیق. (غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ رفیق به معنی همراه. (از آنندراج) : گفت صوفی را برو سوی وثاق یک گلیم آور برای این رفاق. مولوی. گفت قچ با گاو و اشتر کای رفاق چون چنین افتاد ما را اتفاق. مولوی
ماده شتر آرنج برتافته، ماده شتری که سوراخ سر پستانش بندشده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسفندی که سوراخ پستانش بسته باشد. (مهذب الاسماء)
ماده شتر آرنج برتافته، ماده شتری که سوراخ سر پستانش بندشده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسفندی که سوراخ پستانش بسته باشد. (مهذب الاسماء)
یا رفقا. در تداول فارسی، جمع واژۀ رفیق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (غیاث اللغات). جمع واژۀ رفیق، به معنی همراه. (از آنندراج). مأخوذ از عربی، یاران و دوستان و همراهان و رفیقان. (ناظم الاطباء). رجوع به رفیق شود
یا رفقا. در تداول فارسی، جَمعِ واژۀ رِفیق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ رفیق، به معنی همراه. (از آنندراج). مأخوذ از عربی، یاران و دوستان و همراهان و رفیقان. (ناظم الاطباء). رجوع به رفیق شود