جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با رفق

رفق

رفق
نرمی و مدارا کردن، با مهربانی و لطف با کسی رفتار کردن، راحتی، گشایش
رفق
فرهنگ فارسی عمید

رفق

رفق
جَمعِ واژۀ رَفقَه یا رِفقَه یا رُفقَه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رفقه شود
لغت نامه دهخدا

رفق

رفق
چیزی که بدان یاری خواهند، نیکوکرداری و نیکویی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)، انقیاد نفس مر اموری را که حادث شود از طریق تبرع. (از نفائس الفنون)، سود و نفع. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)،
{{اِسمِ مَصدَر}} نرمی و ملاطفت و مهربانی و مدارا. (ناظم الاطباء). نرمی. خلاف عنف. نرمی در کار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نرمی و ملاطفت. (غیاث اللغات) (دهار). مدارا. مدارات. مقابل عنف. مقابل درشتی. خوش رفتاری. ذل. خلاف خرق. موافقت. عطوفت. (یادداشت مؤلف) : به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می کرد. (کلیله و دمنه). وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که به رفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه). به رفقی هر چه تمامتر او را (شیر را) بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). هرکه در گاه ملوک لازم گیرد... و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه).
خوارزمشاه به گرفتن تو مثال داده است اگر به رفق اذعان و لطف انقیاد اجابت کنی لایقتر باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 128).
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود.
نظامی.
زهرۀ او بردریدی از قلق
گر نبودی عون رفق و لطف حق.
مولوی.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل اومعترف بودند و به شکر آن مرتهن، لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی. (گلستان).
- برفق، آهسته. کیاخن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). بطور آرامی و مهربانی و آسانی. (ناظم الاطباء) : صفرا را به رفق براند (افسنتین) (الابنیه عن حقایق الادویه). تدبیر ادرار بول نیز نخست برفق باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ، بدون زحمت و رنج. (ناظم الاطباء).
- ، آرامی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). آهستگی. (یادداشت مؤلف).
- رفق کردن، ترفق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی). مدارا نمودن. مهربانی کردن. (یادداشت مؤلف).
- رفق نمودن، مدارا کردن. سازش نمودن. ملاطفت نشان دادن: پدرما (مسعود) خواست... خلعت ولایت عهدی را به دیگری ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل به کار آورد تاکار ما از قاعده برنگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82).
از هر که دهد پند شنودن باید
با هر که بود رفق نمودن باید.
ابوالفرج رونی.
، فرصت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

رفق

رفق
جَمعِ واژۀ رَفقَه یا رِفقَه یا رُفقَه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

رفق

رفق
نرمی نمودن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرفق. (منتهی الارب). لطف. (تاج المصادر بیهقی). نرمی کردن با کسی. مقابل عنف. مقابل درشتی. ارفاق. (یادداشت مؤلف) ، چربی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (یادداشت مؤلف). چربدستی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

رفق

رفق
سود رسانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب) ، استوار کردن کاری را. (ناظم الاطباء) ، بستن بازوی ماده شتر را تا آهسته رود و مبادا بسوی خانه اصلی بگریزد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). بازوی شتر ببستن چون ترسند که با وطن شود. (تاج المصادر بیهقی) ، اقتصاد کردن در سیر. (ناظم الاطباء) ، زدن بر بازوی کسی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا