- رعیب
- ترسیده بیمزده بیمناک هراسان، فربه پر چربی، کوتاه
معنی رعیب - جستجوی لغت در جدول جو
- رعیب
- ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، متوحّش، خائف، چغزیده، نهازیده، مروع
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
ترسانیدن
ترساندن، بیم دادن، کسی را دچار ترس و بیم کردن
هماورد، همرزم
دهوند
پسر اندر فرزندان از شوی پیشین ناپسری، پرورده، پیمان سپرده، گوسپند خانگی، بره خانگی، پادشاه پسر زوجه شخص از شوهر سابق وی پسر زن پسر اندر، شوهر مادر
جای وسیع
رغبت کننده، فراخ، درون، مرد بسیار خوار
بادرم (عامه مردم)، شهروند (تبعه)، کشاورز
دارای سرپرست و راعی، زیر دست، مردم فرمانبردار، جمعی کشاورز که در یک ملک و تحت فرمان یکنفر مالک باشند هراسان، ترسان، مرعوب، وحشت زده
جادوگر رعابیل: من الثیات: جامه کهنه
تر و تازه
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
نگهبان، حارس، حافظ، پاسبان
ویز آوای کبت (زنبور عسل)، غار آوای کلاغ
توشه دان، از چرم دوخته و یا توشه دان از دو طرف بریده
بانگ کردن زاغ یا کلاغ، صدای کلاغ
فراخ، وسیع، جای فراخ، اکول، پرخور
عیب دار، عیب ناک، معیوب، ناقص، ناراست
راکب، سوار، کسی که با دیگری بر یک مرکب سوار شود
آنکه می خواهد از کسی پیشی گیرد، آنکه با کسی رقابت می کند، جمع رقیبان، هر یک از دو نفری که به یک نفر عشق می روزند، نگهبان، پاسبان، محافظ
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و پا در آن می گذارند، برای مثال رکیب است پای مرا جایگاه / یکی ترگ تیره سرم را کلاه (فردوسی - ۱/۳۱۷)
قوم و جماعتی که در یک سرزمین تابع یک حکومت باشند، عامۀ مردم، جمعی کشاورز که در یک ملک تحت فرمان یک مالک باشند
سالخورده رفتنی: مرد شماربسیار
همبازی، بازیگر همبازی، بازیگر: برمن آمد و آورد بر فروخته شمع طبع مرد نشاطی و جان مرد لعیب. (عسجدی لغ)
عیبناک، معیوب، دارای عیب
بانگ زاغ بانگ کلاغ و زاغ: و چون روزگار چنانک عادت اوست نعیب غراب بسمع احباب رساند
((رَ یَ))
فرهنگ فارسی معین
عموم مردم، کسانی که به کشت و زرع برای یک مالک می پردازند، بنده، مردم تحت فرمان پادشاه