این کلمه در بیت ذیل از نظام قاری آمده است اما معنی آن روشن نیست شاید نام نوعی پارچه باشد: آنکه خیاط برد پارچه از رو وارش پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش، نظام قاری (دیوان ص 86)
این کلمه در بیت ذیل از نظام قاری آمده است اما معنی آن روشن نیست شاید نام نوعی پارچه باشد: آنکه خیاط برد پارچه از رو وارش پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش، نظام قاری (دیوان ص 86)
1- نام یکی از بخشهای شهرستان تربت حیدریه است که در جنوب شهرستان واقع و محدود است از طرف خاور به بخش خواف و از جنوب به بخش قاین از شهرستان بیرجند و از باختر به بخش فیض آباد و محولات و از شمال به بخش حومه. موقعیت بخش در شمال دهستان رشخوار و سنگان کوهستانی و در قسمت جنوبی بخش اطراف جنگل جلگه و هوای آن گرمسیر و سوزان است. محصول عمده بخش غلات و بادام و بنشن است. بخش رشخوار از دو دهستان به نام رشخوار و سنگان تشکیل یافته که مجموع آبادیهای آن 82 و جمعیت آن در حدود 22336 تن می باشد. راه شوسۀ خواف از این بخش می گذرد. 2- نام یکی از دودهستان بخش رشخوار که به اسم خود بخش نامیده می شود. 3- نام قصبۀ مرکز بخش رشخوار که در ضمن مرکز دهستان رشخوار نیز هست. سکنۀ آن 3698 تن. آب آن از قنات. محصولات عمده غلات و میوه و بنشن و بادام. صنایع دستی قالیچه بافی. راه اتومبیل رو. از ادارات دولتی، بخشداری، نمایندۀ آمار، دارایی، دفتر ازدواج و طلاق، ژاندارمری و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
1- نام یکی از بخشهای شهرستان تربت حیدریه است که در جنوب شهرستان واقع و محدود است از طرف خاور به بخش خواف و از جنوب به بخش قاین از شهرستان بیرجند و از باختر به بخش فیض آباد و محولات و از شمال به بخش حومه. موقعیت بخش در شمال دهستان رشخوار و سنگان کوهستانی و در قسمت جنوبی بخش اطراف جنگل جلگه و هوای آن گرمسیر و سوزان است. محصول عمده بخش غلات و بادام و بنشن است. بخش رشخوار از دو دهستان به نام رشخوار و سنگان تشکیل یافته که مجموع آبادیهای آن 82 و جمعیت آن در حدود 22336 تن می باشد. راه شوسۀ خواف از این بخش می گذرد. 2- نام یکی از دودهستان بخش رشخوار که به اسم خود بخش نامیده می شود. 3- نام قصبۀ مرکز بخش رشخوار که در ضمن مرکز دهستان رشخوار نیز هست. سکنۀ آن 3698 تن. آب آن از قنات. محصولات عمده غلات و میوه و بنشن و بادام. صنایع دستی قالیچه بافی. راه اتومبیل رو. از ادارات دولتی، بخشداری، نمایندۀ آمار، دارایی، دفتر ازدواج و طلاق، ژاندارمری و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
رصدبان. رصدگر. (یادداشت مؤلف) ، نگهبان راه. راهبان. باجگیر راه. رصدبان: شام و سحر هست رصددار عمر زین دو رصد خط امان کس نیافت. خاقانی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی
رصدبان. رصدگر. (یادداشت مؤلف) ، نگهبان راه. راهبان. باجگیر راه. رصدبان: شام و سحر هست رصددار عمر زین دو رصد خط امان کس نیافت. خاقانی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی
که آوازی چون بانگ رعد دارد. تندرآوا. (یادداشت مؤلف) : روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی، گران انجامی، بادپایی، رعدآوازی، برق یازی، گفتی کوه بیستون است. (سندبادنامه ص 56). در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد.... ابررفتاری، رعدآوازی، برق هیأتی، صاعقه هیبتی... (سندبادنامه ص 251)
که آوازی چون بانگ رعد دارد. تندرآوا. (یادداشت مؤلف) : روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی، گران انجامی، بادپایی، رعدآوازی، برق یازی، گفتی کوه بیستون است. (سندبادنامه ص 56). در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد.... ابررفتاری، رعدآوازی، برق هیأتی، صاعقه هیبتی... (سندبادنامه ص 251)
رهوار، فراخ و نرم رو، فراخ و نرم پوی: کجات آنهمه راهوار اشتران عماری زرین و فرمانبران، فردوسی، برمیان شان حلقۀ بند کمر از شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار، فرخی، در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن، منوچهری، پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ، منوچهری، نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار، ناصرخسرو، و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد، (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374)، رهوج، راهوار، (دهار)، علج، راهوار رفتن اسب، (تاج المصادر بیهقی)، هملاج، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، اسب لایق راه، (فرهنگ رشیدی)، مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم)، کنایه از مرکب فراخ گام باشد، (رشیدی)، مرکب فراخ رو، (شرفنامۀ منیری)، رهوار، (شرفنامۀ منیری)، اسب و شتر و استر خوشراه، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، مرکب سواری تندرو، (فرهنگ نظام) : اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار، بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278)، ، نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود، (آنندراج) (بهار عجم)، مقابل سک سک، (یادداشت مؤلف)، باد، (یادداشت مؤلف)، کنایه از معشوق با غنج و دلال، (لغت محلی شوشتر)، کوشا: یکی گفتا همیشه راهواریم که رامین را ز ویسه بازداریم، (ویس و رامین)، ، طعام نرم و لذیذ، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود
رهوار، فراخ و نرم رو، فراخ و نرم پوی: کجات آنهمه راهوار اشتران عماری زرین و فرمانبران، فردوسی، برمیان شان حلقۀ بند کمر از شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار، فرخی، در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن، منوچهری، پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ، منوچهری، نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار، ناصرخسرو، و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد، (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374)، رهوج، راهوار، (دهار)، علج، راهوار رفتن اسب، (تاج المصادر بیهقی)، هملاج، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، اسب لایق راه، (فرهنگ رشیدی)، مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم)، کنایه از مرکب فراخ گام باشد، (رشیدی)، مرکب فراخ رو، (شرفنامۀ منیری)، رهوار، (شرفنامۀ منیری)، اسب و شتر و استر خوشراه، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، مرکب سواری تندرو، (فرهنگ نظام) : اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار، بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278)، ، نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود، (آنندراج) (بهار عجم)، مقابل سک سک، (یادداشت مؤلف)، باد، (یادداشت مؤلف)، کنایه از معشوق با غنج و دلال، (لغت محلی شوشتر)، کوشا: یکی گفتا همیشه راهواریم که رامین را ز ویسه بازداریم، (ویس و رامین)، ، طعام نرم و لذیذ، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود
جایی که در آن رود خانه بسیار جاری باشد، (برهان قاطع)، جایی که رودهای بسیار دارد، (فرهنگ نظام) (از آنندراج)، جایی که درآن نهرها و رودخانه های زیاد جاری باشد، (ناظم الاطباء)، رودخانه های بزرگ، (برهان قاطع)، رود خانه بزرگ و نهر عظیم، (ناظم الاطباء) : بدو گفت مردی سوی رودبار برود اندرون شد همی بی شنار، ابوشکور، پیاده همی شد ز بهر شکار خشنسار دید اندر آن رودبار، فردوسی، از آن سوکواران پرهیزگار بیامد یکی تا لب رودبار، فردوسی، ابر بینی فوج فوج اندرهوا در تاختن آب بینی موج موج اندر میان رودبار، منوچهری، فروماند آنجا دلش شرمسار که گردد برهنه در آن رودبار، شمسی (یوسف و زلیخا)، ز بس رودخیزان لب رودبار نشانده ز رخسار گیتی غبار، نظامی، شب و روز بر طرف آن رودبار دواسبه همی راند، بر کوه و غار، نظامی، از این سیلگاهم چنان ده گذار که پل نشکند بر من از رودبار، نظامی، یکی دیدم از عرصۀ رودبار که پیش آمدم بر پلنگی سوار، سعدی (بوستان)، ، لب آب، (شرفنامۀ منیری)، ساحل رودخانه، کنار رود: سپه بود سرتاسر رودبار بیاورد کشتی و زورق هزار، فردوسی، برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار، فردوسی، ، جدولهای آب، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
جایی که در آن رود خانه بسیار جاری باشد، (برهان قاطع)، جایی که رودهای بسیار دارد، (فرهنگ نظام) (از آنندراج)، جایی که درآن نهرها و رودخانه های زیاد جاری باشد، (ناظم الاطباء)، رودخانه های بزرگ، (برهان قاطع)، رود خانه بزرگ و نهر عظیم، (ناظم الاطباء) : بدو گفت مردی سوی رودبار برود اندرون شد همی بی شنار، ابوشکور، پیاده همی شد ز بهر شکار خشنسار دید اندر آن رودبار، فردوسی، از آن سوکواران پرهیزگار بیامد یکی تا لب رودبار، فردوسی، ابر بینی فوج فوج اندرهوا در تاختن آب بینی موج موج اندر میان رودبار، منوچهری، فروماند آنجا دلش شرمسار که گردد برهنه در آن رودبار، شمسی (یوسف و زلیخا)، ز بس رودخیزان لب رودبار نشانده ز رخسار گیتی غبار، نظامی، شب و روز بر طرف آن رودبار دواسبه همی راند، بر کوه و غار، نظامی، از این سیلگاهم چنان ده گذار که پل نشکند بر من از رودبار، نظامی، یکی دیدم از عرصۀ رودبار که پیش آمدم بر پلنگی سوار، سعدی (بوستان)، ، لب آب، (شرفنامۀ منیری)، ساحل رودخانه، کنار رود: سپه بود سرتاسر رودبار بیاورد کشتی و زورق هزار، فردوسی، برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار، فردوسی، ، جدولهای آب، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان رویدر بخش بستک از شهرستان لار واقع در 125هزارگزی شمال شرقی بستک و غرب کوه کردسیاه، منطقه ای است جلگه ای و گرمسیر، و سکنۀ آن 245 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولش غلات و خرما، و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ابوموسی اصفهانی گوید: ناحیه ای است از طسوج اصفهان و آن مشتمل بر دیه های بسیار است و جماعتی از اهل علم در آنجا سکنی دارند، (از معجم البلدان) نهری است شیرین و گوارا از چشمۀ رود ایج اصطهبانات که آن را چشمۀ رودبار نیز گویند، (فارسنامۀ ناصری) موضعی است در دروازۀ طابران در طوس، (از معجم البلدان) دیهی است از دیه های بغداد، (از معجم البلدان) موضعی است از مرو شاهجان، (از معجم البلدان) محله ای است به همدان، (از معجم البلدان) ناحیه ای است از بلخ، (از معجم البلدان)
دهی است از دهستان رویدر بخش بستک از شهرستان لار واقع در 125هزارگزی شمال شرقی بستک و غرب کوه کردسیاه، منطقه ای است جلگه ای و گرمسیر، و سکنۀ آن 245 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولش غلات و خرما، و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ابوموسی اصفهانی گوید: ناحیه ای است از طسوج اصفهان و آن مشتمل بر دیه های بسیار است و جماعتی از اهل علم در آنجا سکنی دارند، (از معجم البلدان) نهری است شیرین و گوارا از چشمۀ رود ایج اصطهبانات که آن را چشمۀ رودبار نیز گویند، (فارسنامۀ ناصری) موضعی است در دروازۀ طابران در طوس، (از معجم البلدان) دیهی است از دیه های بغداد، (از معجم البلدان) موضعی است از مرو شاهجان، (از معجم البلدان) محله ای است به همدان، (از معجم البلدان) ناحیه ای است از بلخ، (از معجم البلدان)
دست بدست گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اعجازالنخل بیخهای خرمابنان. (از منتهی الارب). ریشه های درخت خرما. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رکوب الرجل فی الطلب اعجازالابل، مرتکب خواری و سختی گردیدن و صبر نمودن بر تکلیف و مشقت و بر محرومی از حق خود و تقدم دیگری بر وی و کوشش کردن در طلب چیزی. یقال: رکب فی الطلب اعجازالابل، مرتکب خواری و سختی گردید و... (از منتهی الارب)
دست بدست گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اعجازالنخل بیخهای خرمابنان. (از منتهی الارب). ریشه های درخت خرما. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رکوب الرجل فی الطلب اعجازالابل، مرتکب خواری و سختی گردیدن و صبر نمودن بر تکلیف و مشقت و بر محرومی از حق خود و تقدم دیگری بر وی و کوشش کردن در طلب چیزی. یقال: رکب فی الطلب اعجازالابل، مرتکب خواری و سختی گردید و... (از منتهی الارب)
مصروع. صرع زده: گوئی خم صرعدار شد چرخ کان زرد کف از دهان برانداخت. خاقانی. فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد که صرعدار بود اختران بوقت زوال. خاقانی. خور در تب و صرعدار یابم مه در دق و ناتوان ببینم. خاقانی. خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر و آن خیک مستسقی نگر، در سینه صفرا داشته. خاقانی
مصروع. صرع زده: گوئی خم صرعدار شد چرخ کان زرد کف از دهان برانداخت. خاقانی. فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد که صرعدار بود اختران بوقت زوال. خاقانی. خور در تب و صرعدار یابم مه در دق و ناتوان ببینم. خاقانی. خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر و آن خیک مستسقی نگر، در سینه صفرا داشته. خاقانی