جدول جو
جدول جو

معنی رطلی - جستجوی لغت در جدول جو

رطلی
(رَ)
منسوب به رطل، آنکه رطل باده کشد. (فرهنگ فارسی معین) :
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
رطلی
منسوب به رطل، آنکه رطل باده کشد
تصویری از رطلی
تصویر رطلی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طلی
تصویر طلی
طلا، زر، ویژگی زر خالصی که برای زراندود کردن فلزات دیگر کاربرد داشت، برای مثال وجود مردم دانا مثال زرّ طلی ست / که هر کجا که رود قدروقیمتش دانند (سعدی - ۱۲۰)، ضماد، مرهم، اندودن قطران، روغن یا دارو بر بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رطل
تصویر رطل
واحد وزن مایعات برابر ۱۲ اوقیه یا ۸۴ مثقال. این وزن در جاهای مختلف تفاوت داشته، وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده (هر مثقال ۲۴ نخود)، پیمانه، پیالۀ شراب
رطل گران: پیمانۀ بزرگ شراب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَ کُ)
آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قطعی از قطعهای کتاب: قرآن رحلی. (یادداشت مؤلف).
- رحلی بزرگ، طول: 12 37، 36، 35، 34، عرض: 12 24، 12 23، 22، 25 سانتیمتر.
- رحلی کوچک، 26 در 19 و 26 در 20 سانتیمتر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ طی ی)
احمق. گول. ج، رطاء. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ مَ)
قطران مالیدن شتر را. (منتهی الارب). اندودن. (دهار) (تاج المصادر) : و ماءالشعیر بیست وچهار گونه بیماری معروف را سود دارد و از آن... طلی خایه وطلی سر و طلی سینه و طلی پهلو و طلی جگر و طلی شکستگی و طلی ضلع و طلی سوختگی و طلی نقرس... را. (نوروزنامه). فیقلعونه (یقلعون الانیون) و یطلونه علی ازجّه النشاب. (ابن البیطار)، بازداشتن، پای بچۀ چهارپایان بستن. (دهار). گویند:طلیت الطلاء، اذا ربطته و جسته، چرکین شدن دندان. (منتهی الارب). زرد شدن دندان. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(طَ لا)
کالبد. (منتهی الارب). شخص. (منتخب اللغات) ، قطران مالیده، مرد نیک بیمار. ج، اطلاء. (منتهی الارب). مرد سخت بیمار. (منتخب اللغات) ، خواهش نفس. گویند: قضا طلاه، ای هواه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ لی ی)
بچگان ریزۀ گوسفند. ج، طلیان. (منتهی الارب). بزغاله. (مهذب الاسماء). بچۀ کوچک غنم که بفارسی بزغاله گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، بچۀ پای بسته، چرک دندان. گویند: باسنانه طلی، ای قلح. (منتهی الارب). زردی دندان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طُ لا)
یک نوشیدنی از شیر. (منتهی الارب)
جمع واژۀ طلیه
لغت نامه دهخدا
(طِ لا)
لذت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، طلا. زر (در اصطلاح فارسی). رجوع به طلا شود: و بر او صفت کین افراسیاب ازاول تا به آخر به طلی نقش کرده. (تاریخ طبرستان).
وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست
که هر کجا که رود قدر وقیمتش دانند.
سعدی (گلستان).
، طلاء. اندودنی. مالیدنی. رجوع به طلاء شود:
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند.
منوچهری (دیوان ص 286).
و طلیهاء خنک و تر بر سینه می باید نهاد چون لعاب اسیغون و آب برگ خرفه... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی ی)
بچۀ گوسپند پای بسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی سوم مادۀ قبل شود
مطلیّه. قطران مالیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَلْ لا)
دائم المرض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسیری که امید رهائیش نباشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بچۀ پای بسته. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ بعد شود، درمی اندوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطلا شود. درهم مطلی. درم اندوده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَلْ لی)
آنکه قطران میمالد، آنکه بیمارداری می کند، دشنام دهنده، سرودگوینده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ طَ لا / هََ لا)
ابل هطلی، شتران فرومانده در راه و یا واگذاشته بی ساربان، ناقه هطلی، شتر مادۀ آهسته رو و کاهل و بطی ٔ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ لی ی)
قاصد و پیک نیک. (ناظم الاطباء). واحد رجلیّون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ لا)
حره رجلی، زمین سخت که در آن رفته شود، زمین هموار سنگریزه ناک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، زن پیاده. ج، رجال. (آنندراج) (منتهی الارب). امراءه رجلی، زن پیاده. ج، رجال، رجالی ̍، رجالی ̍. یقال: نسوه رجال و نسوه رجالی ̍. (ناظم الاطباء). پیاده. ج، رجال، رجالی ̍. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رجلان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به رجلان شود، جمع واژۀ رجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رجیل شود، جمع واژۀ رجلان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نسبت است به رمله که محله ای است از سرخس، نسبت است به رمله از شهرهای فلسطین. (از انساب سمعانی)
ریگی. از ریگ. مانند ریگ، قسمی از رسوب بول. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ طَ)
احمد بن سلام رطبی. یکی از اکابر شافعیه است و نبیرۀ او قاضی ابواسحاق ابراهیم بن عبدالله بن احمد و برادرزاده اش احمد بن عبدالله رطبی روایت کرده از ابوالقاسم بن بسری. (منتهی الارب)
احمد بن عبدالرحمان بن عیسی هروی، معروف به رطبی. از نویسندگان قرن سیزدهم هجری قمری بود. او راست: منحه الاصحاب لمن اراد سلوک طریق الاصفیاء و الاحباب. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
مؤنث رطل. (منتهی الارب). مؤنث رطل به معنی اسب سبکرو. (از آنندراج). رجوع به رطل شود
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
مؤنث رطل به معنی اسب سبکرو. (از اقرب الموارد). رجوع به رطل و رطل شود
لغت نامه دهخدا
(رُ طَ)
رتیل. رتیلا. رطیلا. دلمک. دلمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
لازم کردن بازی و شادمانی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اندوده شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطران مالیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطران به خویشتن مالیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رطبی
تصویر رطبی
رطب بی استخوان: خرمای بی هسته خرمای بی خسته خرمای خشک و پست
فرهنگ لغت هوشیار
سخت بیمار، بسیار بیمار، زندانی همیشگی: زندانی که امید رهایی اش نباشد ماله، لور کند تنگ (لور کند مسیل) روغن مالی شده، مذهب
فرهنگ لغت هوشیار
عدل، نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است، مقیاس وزن مایعات، برابر دوازده اوقیه یا 48 مثقال، و بمعنای مرد سست و بیحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلی
تصویر طلی
کالبد، خواهش نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلی
تصویر طلی
((طِ))
طلا، زر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رطل
تصویر رطل
((رَ طْ))
واحدی است برای وزن، در فارسی معنای پیاله شراب می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلی
تصویر مطلی
روغن مالی شده، مذهب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رحلی
تصویر رحلی
((رِ لَ))
نوعی قطع کتاب یا نشریه برابر با 22 * 25 سانتی متر، بزرگ قطع کتاب در اندازه 34 * 58 سانتی متر، کوچک قطع کتاب در اندازه 16 * 27
فرهنگ فارسی معین
نوعی مسابقه اتومبیل رانی با مساحت طولانی که در جاده ها و با قوانین مشخص از نظر سرعت و زمان و مسیر مسابقه برگزار می شود، در ورزش هایی مانند بدمینتون و تنیس رد و بدل کردن متوالی توپ بین حریفان تا کسب امتیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلی
تصویر طلی
((طَ))
زر ورق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رطیل
تصویر رطیل
چرزنخت
فرهنگ واژه فارسی سره