جدول جو
جدول جو

معنی رصدساز - جستجوی لغت در جدول جو

رصدساز
(گَ زَ / زِ / زُ دو دَ / دِ)
رصدسازنده. رصدبان. رصددار:
باد از رصدساز بقا تقویم عمرت بی فنا
بر طالعت رب السما احسان والا ریخته.
خاقانی.
و رجوع به رصدبان و رصددان و رصدور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رودساز
تصویر رودساز
نوازندۀ رود، ساززن، رودزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدساز
تصویر بدساز
بدخلق، بدخو، ناسازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودساز
تصویر خودساز
آنکه صورت یا سیرت خود را آراسته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رندسوز
تصویر رندسوز
آنکه با رندان سر ناسازگاری و دشمنی دارد، برای مثال نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس / بسا سرا که در این کارخانه خاک سبوست (حافظ - ۱۳۰)، کنایه از آنکه یا آنچه رند را اندوهگین می کند
فرهنگ فارسی عمید
(گَ جَ / جِ)
رصدداننده. آشنا به علم رصد. ستاره شناس. منجم. (یادداشت مؤلف) :
حکم بومعشر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصددان به خراسان یابم.
خراسان
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
راهساز. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهساز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چیزی که ساخت خوب نداشته باشد. (آنندراج). بدساخت. بد ساخته شده، هیاهو کردن علیه کسی. فریاد کردن. بانگ زدن. صدا کردن. (از دزی ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لبّاد. (منتهی الارب). کسی که نمدمی سازد. (ناظم الاطباء). نمدمال. نمدگر:
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای رومی و کتان چه دانند.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ/ تِ)
مکار. حیله گر. (از یادداشت مؤلف) :
چو رشک آورد آب و گرم و نیاز
دژآگاه دیوی بود ریوساز.
فردوسی.
یکی نامه بنویس ای خوشنواز
که ای بیخرد روبه ریوساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
کنار رود، ساحل رود، سر رود:
کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام
نه هوای رودسار و نه نشاط میگسار،
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِ اَ سَ گِ رِ تَ / تِ)
آنکه یا آنچه رند را بسوزاند.
- دیر رندسوز، در بیت ذیل از حافظ کنایه از دنیاست که با رندان و آزاداندیشان سر کینه و بیمهری دارد:
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ)
که رصد بگیرد. منجم. (یادداشت مؤلف). رصدانگیز، راهبان. باجگیر راه. آنکه در راه از عابران خراج گیرد. رصددار: و با رصدبانان خیانت مکن. (منتخب قابوسنامه ص 182).
غم ز لب باج نفس می گیرد
عمر در کار رصدبان چه کنم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گُ شُ دَ / دِ)
رصدبان. رصدگر. (یادداشت مؤلف) ، نگهبان راه. راهبان. باجگیر راه. رصدبان:
شام و سحر هست رصددار عمر
زین دو رصد خط امان کس نیافت.
خاقانی.
تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل
در بیابان خموشی کاروان آورده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ)
مرصد. جایی که در آن شب و روز نشسته نگاه کنند و حساب حرکات و درجات سیارات و ثوابت را ضبط نمایند، و آنرا رصدخانه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (برهان). رصدخانه. (از لغت محلی شوشتر). اوجگاه. (آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به رصدخانه شود، قدمگاه. (برهان) (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، نظرگاه. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی) ، درگاه و محل بار دادن پادشاه مردم را. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات) (از لغت محلی شوشتر) :
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکارا شدن.
نظامی.
، باجگاه یعنی جایی که از مردم سوداگر باج گیرند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر). چوترۀ باجگاه یعنی جایی که مردمان سوداگر باج و زکوه متاع خود دهند... و تحقیق آنکه برای معنی دوم به سین مهمله نویسند چرا که رسد بمعنی حصه و کاروان جنس و غله باشد چنانکه در چراغ هدایت ظاهر است، و چوترۀ باجگان محل آمدن کاروان غله و غیره است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جایی که اصناف و رعایا بنیچه بندند و حساب مال و خراج دیوانی را مفروغ سازند. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از آنندراج) (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر). و رجوع به رسدو رسدگاه شود، سرحد مملکت که پاسبان وسپاه در آنجا به کمین دشمن نشسته پاس کشور میدارند. (یادداشت مؤلف) :
چند رصدگاه دل بر ره دل داشتن
چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن.
خاقانی.
بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم.
خاقانی.
سر برون زد ز مهد میکائیل
به رصدگاه صور اسرافیل.
نظامی.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان حضرت شاهم.
نظامی.
، جای امید. (آنندراج) (غیاث اللغات از سراج اللغه) ، کنایه از دنیا. (فرهنگ فارسی معین).
- رصدگاه خاکی، دنیا. (ناظم الاطباء).
- ، قالب و جسد آدمی. (از ناظم الاطباء).
- رصدگاه دهر، دنیا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). کنایه از دنیا باشد. (برهان) :
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم.
خاقانی.
دل به رصدگاه دهر بیش بها گوهریست
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
عقدسازنده. جواهری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آنکه سند درست کند. کسی که جعل سند کند. جاعل سند. رجوع به سند شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شِ نَ /نُو)
زنندۀ عود، به صدا درآورندۀ عود، رجوع به عود شود:
نشستند خوبان بربطنواز
یکی عودسوز و یکی عودساز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ دَ/ دِ)
کسی که کلاه خود و مغفر سازد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
آنکه به تهذیب نفس خود کوشد. (یادداشت مؤلف). ج، خودسازان:
هلاک سیل فنایند خانه پردازان
به آب و گل نکنند التفات خودسازان.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ دَ / دِ)
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای:
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانش بنشاختند،
فردوسی،
پری کی بود رودساز و غزلخوان
کمندافکن و اسب تاز و کمان ور،
فرخی،
می و میوه و رودسازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش،
اسدی،
اگر ساز و آز است مر خوش ترا
بت رودساز و می خوشگوار،
ناصرخسرو،
می ننیوشم ز رودسازان نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر،
مسعودسعد،
تا به بزم تو منقطع نشود
حلۀ رودساز و مدحت خوان،
مسعودسعد،
گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو
زی لحن رودساز و رخ میگسار باد،
مسعودسعد،
ناهیدرودساز بامید بزم تو
دارد بدست جام عصیر اندر آسمان،
سوزنی،
رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع
شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند،
خاقانی،
با همه نیکویی سرودسرای
رودسازی به رقص چابک پای،
نظامی،
رجوع به رود و رودسرای شود
لغت نامه دهخدا
(خَ گُ)
مدیست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که شیوۀ تازه ای در دوخت لباس ابداع کند
لغت نامه دهخدا
تصویری از رودساز
تصویر رودساز
سازنده مطرب رامشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدساز
تصویر بدساز
بد ساخته شده بد ساخت مقابل خوش ساخت، بد سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمساز
تصویر رزمساز
ساز کننده جنگ آماده کننده مقدمات حرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدساز
تصویر مدساز
کسی که ابداع مد کند مدیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودساز
تصویر رودساز
نوازنده، رامشگر
فرهنگ فارسی معین
سوء استفاده چی، مختلس، ترفندباف، دروغ پرداز، دروغ ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رصدخانه
دیکشنری اردو به فارسی
رقص نگار، رقصنده
دیکشنری اردو به فارسی