جدول جو
جدول جو

معنی رستام - جستجوی لغت در جدول جو

رستام
شهرکی است به ناحیت پارس میان دارابگرد و حدود کرمان، جایی با کشت و برز بسیار و نعمت فراخ. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رسام
تصویر رسام
(پسرانه)
رسم کننده، نقاش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستار
تصویر رستار
(پسرانه)
نجات یافته، رها شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستم
تصویر رستم
(پسرانه)
تنومند، قوی اندام، قهرمان بزرگ شاهنامه، در زبان قدیم ایرانی مرکب از رس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستهم
تصویر رستهم
(پسرانه)
رستم، در زبان قدیم ایرانی مرکب از رس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان)، نام پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
وظیفه، مستمری، راتب، راتبه، جیره و مواجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استام
تصویر استام
سیخ فلزی دراز که با آن در تون حمام یا تنور نانوایی آتش را زیر و رو می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستاک
تصویر رستاک
شاخۀ تازه که از بیخ درخت روییده باشد، شاخۀ راست و بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستار
تصویر رستار
رستگار، نجات یافته، آزاد، رها، آسوده، رستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
روستا، ده، قریه، دیه، آبادی، دهکده، کل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستهم
تصویر رستهم
بزرگ تن، تنومند، بلند بالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استام
تصویر استام
ستام، دهنه، لگام، سر افسار، آنچه از ساز و برگ اسب که با طلا و نقره و جواهر زینت داده باشند، برای مثال به فرش و اسب و استام و خزینه / چه افرازی چنین ای خواجه سینه (ناصرخسرو - ۳۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
آتش کاو آهنین. محش ّ. محشّه. مسعر. مسعار. محراک. محضاء. محضب. محضج. محراث.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خلاص و نجات و رستگاری و رهایی و آزادی. (ناظم الاطباء). نجات یافته و رهاشده، اگرچه این لفظ مخفف رستگار بنظر می آید ولیکن چنین نیست بلکه مرکب است از رست (مأخوذ از رستن) و لفظ آر به معنی آورنده و در پهلوی هم رستار بوده. (از فرهنگ نظام). مخفف رستگار است که خلاص و نجات باشد. (برهان) (آنندراج). رستگار. (ناظم الاطباء). مخفف رستگارباشد. (فرهنگ جهانگیری). رستگار باشد. (فرهنگ خطی). خلاص شونده. رستگار. (فرهنگ فارسی معین) :
گر همی گوید که یک بد را بدی هم یک دهد
باز چون گوید که هرگز بدکنش رستار نیست.
ناصرخسرو.
، سالم. (ناظم الاطباء) ، خیرخواه و نیک اندیش. (آنندراج) ، گروه آزاد. (ناظم الاطباء) ، نزد محققین صاحب دولتی است که زخارف دنیوی و تعلقات صوری و معنوی دامنگیر حال او نباشد. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
راستاد و راتب و وظیفه و روزیانه. (ناظم الاطباء). وظیفه و راتبه باشد و آنرا راستاد نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف راستاد است که به معنی وظیفه و راتبه باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی راستاد یعنی وظیفه و راتبه است. (از شعوری ج 2 ص 4). مخفف راستاد است که به معنی وظیفه و راتب و روزیانه باشد. (برهان). و رجوع به راستاد و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهقان و روستازاده و دهاتی و روستایی. (ناظم الاطباء). به معنی روستا است. (از شعوری ج 2 ص 23). و ظاهراً مصحف خوانی روستا باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رستاق. روستا و... (ناظم الاطباء). رجوع به همه معانی رستاق شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش داراب شهرستان فسا. حدود و مشخصات: از خاور به شمال و شمال خاوری دهستان کوهستان، از جنوب به دهستان حاجی آباد و شهرستان سیرجان، از باختر به دهستان هشیوار و خسویه. رستاق در شمال خاوری بخش واقع است و راه فرعی داراب به سیرجان و بندر عباس از آن میگذرد و هوای آن گرم و آب مشروب و زراعتی از چشمه است. محصولات عمده: غلات و پنبه و توتون. صنایع دستی زنان قالی و گلیم بافی. دارای 5 آبادی و جمعیت در حدود 600 تن. دیه های مهم آن: رستاق و کهتکان و همت و چهارده. مرکز دهستان رستاق بخش داراب شهرستان فسا نیز بهمین نام است. دارای 386 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات عمده آنجا غلات و پنبه و میوه. صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
رستم، پهلوان مشهور. (ناظم الاطباء). رستم زال را گویند. (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 24). رستم بود. (لغت فرس اسدی). رستم زال بود. (فرهنگ اوبهی). نام بزرگترین پهلوان قدیم شاهنامه است. (از فرهنگ نظام) :
ببوسید رستهم تخت ای شگفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی (از اوبهی).
رجوع به فهرست فرهنگ ایران باستان و فهرست ایران در زمان ساسانیان، و رستم و رستم زال و رستم زر و رستم دستان و روستم شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رستاق. روستا و ده و قریه. (ناظم الاطباء). روستا. ج، رساتیق. (منتهی الارب) (آنندراج). روستا. (دهار). معرب روستاک. ده. دیه. روستا. (فرهنگ فارسی معین). روستا. سواد. رزداق. رسداق. روستاق. (یادداشت مؤلف). معرب روستای فارسی است. (از فرهنگ نظام). بر وزن و معنی رزداق. (از اقرب الموارد). الرسداق و الرستاق معرب است، و ’رستاق’ بدون الف و لام استعمال نشود. (از المعرب جوالیقی ص 158). دهی که بازار دارد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روستا وروستاق و رزداق شود. معرب روستای فارسی است. اکنون در تبرستان رستاق را به معنی بلوک (مجموعۀ دهها) استعمال می کنند، مثل: کلارستاق و نمارستاق که هریک نام بلوکی است. (فرهنگ نظام). همدانی در کتاب بلدان ذکر رساتیق و طساسیج قم کرده است و تفسیر رستاق به حیازه کرده است یعنی دو سه ناحیت که جنب یکدیگر باشند و اسم رستاق بر مجموع آن جاری گردانند و گویند: فلان رستاق... و حمزه در کتاب اصفهان یاد کرده است: قم بر چهار رستاق است از جمله رساتیق اصفهان چند دیه دیگر ازدیگر رستاقهای اصفهان و بیشتر این دیه ها از رستاق قاسان و غیره اند و رستاقهای دیگر از همدان و نهاوند... (ترجمه تاریخ قم ص 57) : و از پس آن شارستانها کوهها بود و بدان کوهها اندر رستاقها بود و مرآن رستاقها را حفون خوانند. (ترجمه طبری بلعمی).
ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی
که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش.
منوچهری.
ابونصر پرده از سر ممارات برگرفت و در خدمت رایت منتصر پیش او بازرفت و به رستاق استو بهم رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 189).
رستاق در نامهای امکنۀ ذیل بصورت مزیدمؤخر امکنه آمده است: اچ رستاق. ادرستاق. اسپیدرستاق. استرآبادرستاق. اشتادرستاق. انزان رستاق. اهلم رستاق. بالارستاق. بهرستاق. پرستاق. پنج رستاق. پنجک رستاق. تته رستاق. چوله رستاق. دیلارستاق (دیله رستاق). رانوس رستاق. زندرستاق. سدن رستاق. سیاه رستاق. کچه رستاق. مادورستاق. مورستاق. ناتل رستاق. نمارستاق. (یادداشت مؤلف) ، روستایی و دهاتی، شهری که در آن خرید و فروش بسیار شود. (ناظم الاطباء) ، بازار که در برخی جاها واقع شود و باشدکه هفته ای یک روز یا ماهی یک روز یا سالی یک روز آنجا مرکز خرید و فروش عمومی می شود. (از شعوری ج 2 ص 24) ، دسته ای از خیمه ها و خانه های نیین، سردار دسته ای از مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شاخۀ تازه ای که از بیخ درخت برآید. (ناظم الاطباء). شاخ تازه را گویند که از بیخ درخت برآید و به ستاک معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج). شاخ تازه ای را گویند که از بیخ درخت برآید و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان). شاخی باشد که از بن درخت گل و غیره بدر آید و رشتاک نیز خوانند. (فرهنگ اوبهی). ظاهراً باید تصحیفی از ستاک باشد. رجوع به ستاک شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ادمون. مصنف درام نویس فرانسوی. متولد 1868 و متوفای 1918 میلادی آثاری در تآتر دارد. (از فرهنگ فارسی معین بخش اعلام)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ستام. (جهانگیری). اوستام. ساخت. زین و یراق اسپ از طلا و نقره. (برهان) (سروری) :
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1504 س 13).
گوزن و گور که استام زر نمیخواهند
ز بند و قید و غل و بار پشت رستستند.
ناصرخسرو.
سوی گلبن زرد استام زر
سوی لالۀ سرخ جام عقار.
ناصرخسرو.
بفرش و اسب و استام و خزینه
چه افرازی چنین ای خواجه سینه.
ناصرخسرو.
ایدون شب و روز می پرستم
استاده ز بهر اسب و استام.
ناصرخسرو.
ایدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامی.
ناصرخسرو.
اسبی سخت قیمتی نعل زر زده و زین در زر گرفته و استام بجواهر... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535). هستند در این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامه های گران مایه... (تاریخ بیهقی ص 415). سلطان فرمود خلعتی نیکو راست کردند سخت فاخر، تاش را کمر زر و کلاه دوشاخ و استام زرهزار مثقال... (تاریخ بیهقی ص 266).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد در 28 هزارگزی خاور مهاباد و 13 هزارگزی باختر شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع است منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 82 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش، غلات، توتون، حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی مردمش جاجیم بافی است. و در دو محل بفاصله یک هزارگزی بنام بستام بالا و پایین مشهور است. سکنه بستام بالا 26 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). و رجوع به بسطام شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جوهری باشد سرخ رنگ و به عربی مرجان خوانند. (برهان). مرجان. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 206). بسد. (جهانگیری). صاحب انجمن آرا آرد: در برهان گوید جوهریست سرخ رنگ که به عربی مرجان گویند و این لغت را از جهانگیری نقل کرده و صاحب جهانگیری نوشته بستام باول مکسور به ثانی زده بمعنی بسد باشد و آن را بتازی مرجان خوانند. امیرخسرو فرموده:
جهان که نزد خردمند دفتر ضحک است
به نیم خنده نیرزد از آن لب بستام.
معلوم میشود که جهانگیری سهو کرده، اصل لغت عربی و مشدد بوده یعنی بسیار تبسم کننده و جهانگیری تشدید سین را گمان دو نقطه و تا پنداشته و بدین قیاس بسام را مرجان معنی کرده و بر آیندگان مشتبه وبمعنی مرجان آورده اند چنانکه میرزا مهدی خان استرآبادی منشی نادرشاه از روی لغت فرهنگ معنی غلط یافته و در کتاب موسوم بدرۀ نادره گفته است: اسپ سواری شاه را به ستام بستام آراسته بیاوردند و این خطا او را از اشتباه صاحب جهانگیری و اقتفا کردن بدو دست داده است اما رشیدی باین معنی ملتفت شده و پیروی جهانگیری نکرده. (انجمن آرا). و رجوع به آنندراج، که عیناً استنباط مؤلف انجمن آرا را رونوشت کرده است، و رشیدی شود:
می صافی درون ساغر زر
ببوی ضیمران و رنگ بستام.
قاآنی (ازفرهنگ ضیاء).
و هیون هامون نورد همایونی را به ستام بستام آمود ملجم کرد... (درۀ نادره چ شهیدی ص 186). و رجوع به توضیح ص 1049 همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
وظیفه، مستمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستار
تصویر رستار
خلاص و نجات و رستگاری و رهائی و آزادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
پارسی تازی گشته روستا ده دیه روستا
فرهنگ لغت هوشیار
آتش کاو آهنین محش محشه سیخی که در تون حمام و تنور نانوایی بکار میرود کفچه آتشدان چمچه کمچه آتش کش بیلچه خاک انداز. زین و یراق اسب ساز و برگ اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
((رَ))
جیره، مقرری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
((رُ))
ده، روستا، رسداق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استام
تصویر استام
((اِ))
سیخی که در تون حمام و تنور نانوایی به کار می رود، کفچه آتشدان، آتش کش، بیلچه، خاک انداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استام
تصویر استام
((اُ))
زین و یراق اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستار
تصویر رستار
((رَ))
رستگار
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان پنجک رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی