جدول جو
جدول جو

معنی رساغ - جستجوی لغت در جدول جو

رساغ
(رِ)
سنگی است شبیه به خرچنگ، در دوم سرد وقریب القوه به سرطان و جهت جلدی باصره و دمعه نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، رسنی که بر رسغ ستور و جز آن بندند و سپس آنرا به میخ استوار کنند تا رفتن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رساغ
(رُ)
نام موضعی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رساغ
(تَ کَبْ بُ)
مصدر به معنی مراسغه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به مراسغه شود
لغت نامه دهخدا
رساغ
ستور بند
تصویری از رساغ
تصویر رساغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رسام
تصویر رسام
(پسرانه)
رسم کننده، نقاش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رسان
تصویر رسان
رساندن، پسوند متصل به واژه به معنای رساننده مثلاً روزی رسان، نامه رسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسام
تصویر رسام
رسم کننده، نقاش، نگارنده، پیکرنگار، نقشه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراغ
تصویر سراغ
نشان، علامت، نشان پای، پرسش از جا و مکان کسی
به سراغ کسی یا چیزی رفتن: پی او رفتن و آن را جستجو کردن
سراغ گرفتن: کسی یا چیزی را جستجو کردن و جا و مکان او را از دیگران پرسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساغ
تصویر مساغ
گذرگاه، راه و جای عبور
فرهنگ فارسی عمید
(رُمْ ما)
موضعی است که رماع نیز گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام جایگاهی است. (از معجم البلدان). موضعی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رسنی که بدان ستور را بندند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رساغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رساغ شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
قوائم شتر. جمع واژۀ رسل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قوائم ستور. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَسْ سا)
نام یکی از دانشمندان مهم حفریات است. در نتیجۀ کاوشهای او در صفحات مجاور دجله و فرات دروازۀ بلوات در آسور پیدا شده که از مفرغ ساخته اند و از حیث صنعت خیلی معروف می باشد و نقاشی های برجسته ای دارد و آنرا به یادگار فتوحات سلم نصر دومین پادشاه آسور ساخته اند. رسام اهل انگلستان بود و بسال 1882 میلادی بعد از حفریات مذکور به انگلستان بازگشت. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
(رَسْ سا)
رسم کننده. نقش کننده و نقاش. (ناظم الاطباء). نقاش و مصور، از رسم که به معنی نقش کردن است. (آنندراج) (غیاث اللغات). پیکرنگار:
هرچه کردی بدین صفت بهرام
بر خورنق نگاشتی رسام.
نظامی.
ناف خلقش چو کلک رسامان
مشک در جیب و لعل در دامان.
نظامی.
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که برخنجر نگارد مرد رسام.
نظامی.
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد گوهرش.
نظامی.
همه پیکری را بدان سان که هست
در او دید رسام گوهرپرست.
نظامی.
، کاتب، امضأکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
رساننده و آورنده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: سلام سلامت رسان، یعنی سلامی که آرزومند تندرستی و عافیت است و... (ناظم الاطباء). صفت فاعلی است از رساندن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساننده، چنانکه مژده رسان و مانند آن. (آنندراج). ابلاغ کننده.
- رسالت رسان، پیام رسان. که رسالت کند:
گر زر فدای دوست کند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست.
سعدی.
- روزی رسان، رسانندۀ روزی. رزق رسان. روزی ده. کنایه از خدای که روزی ده مردم است:
خدای است رزاق و روزی رسان.
نظامی.
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت و روزیش داد.
سعدی.
- سلام رسان، رسانندۀ سلام. برندۀ پیغام سلام. ابلاغ کننده سلام. (یادداشت مؤلف).
- سلام سلامت رسان، یعنی سلامی که آرزومند تندرستی و عافیت است. (ناظم الاطباء).
- مژده رسان، مژده آورنده. (ناظم الاطباء). ابلاغ کننده مژده. رسانندۀ نوید.
- نامه رسان، رسانندۀ نامه. نامه بر. برندۀ نامه. در اصطلاح اداری مستخدمی را گویند که عهده دار رساندن نامه های وزارتخانه یا ادارات یا مؤسسات و بنگاههاست.
، وفی. وافی. (منتهی الارب). رسا. بالغ. کامل.
- نارسان، نارسا. نابالغ. ناقص. مقابل بالغ و کامل و رسا:
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و زشت و نارسان.
مولوی.
، رسنده. متصل شونده:
دگر هرکه یازد به چیز کسان
بود خشم ما سوی آنکس رسان.
فردوسی.
سوم دور بودن ز چیز کسان
که دردش بود سوی آنکس رسان.
فردوسی.
چو دستت به چیز تونبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان.
اسدی.
به آشنا و به بیگانه جود اوست رسان
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست.
سوزنی.
رسان بود کرم دست او به دشمن و دوست
ندارد آگهی از پایگاهی و سرور.
سوزنی.
و رجوع به رساندن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
فراخ از هر چیزی، طعام رسیغ، طعام بسیار. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نشان پای آدمی و غیره. (غیاث). نشان پای و با لفظ طلب کردن و جستن و کردن و گرفتن و برداشتن و دادن مستعمل است. (آنندراج). در ترکی سوراغ، بمعنی تفحص و تفتیش باشد، نشان و اثر و خبر. (سنگلاخ) ، مجازاً بمعنی تلاش و این لفظ ترکی است. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(رَوْ وا)
نام پدر احمد ایدعانی مصری محدث است. (از تاج العروس) (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
نام پدر سلیمان خشنی محدث است. (از تاج العروس) (منتهی الارب). محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
ابن عبدالملک بن قیس. از قبیلۀ تجیب است. (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رسغ، به معنی خرده گاه دست و پای ستور. پیوند میان ساعد و کف و ساق و قدم از هر دابه. سربندهای دست
لغت نامه دهخدا
تصویری از سراغ
تصویر سراغ
نشان پای و طلب کردن و جستن گرفتن و برداشتن، بمعنی تلاش اثر و خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسیغ
تصویر رسیغ
فراخ، خوراک بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارساغ
تصویر ارساغ
جمع رسغ، خرده گاه ها بندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسان
تصویر رسان
رساننده و آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسام
تصویر رسام
رسم کننده، نقش کننده و نقاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاغ
تصویر رزاغ
جمع رزغه، لایستان ها گلزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
فراخزیستی بهزیستی خوشگذرانی فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواغ
تصویر رواغ
پویه، ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساغ
تصویر مساغ
جای گذر و راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساغ
تصویر مساغ
((مَ))
معبر، گذرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراغ
تصویر سراغ
((سُ))
نشان، علامت، نشان و ردّ پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسام
تصویر رسام
((رَ سّ))
رسم کننده، نقاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسان
تصویر رسان
((رَ یا رِ))
در ترکیب به معنی «رساننده» آید، نامه رسان، روزی رسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاغ
تصویر رفاغ
((رَ))
فراخی، خوشگذرانی
فرهنگ فارسی معین
ترشّح، نشتی
دیکشنری اردو به فارسی